- شماره 69
1- افتاده: بيچاره و عاجز، فروتن و متواضع. دوتا: خميده و منحني، صفت زلف. زلف دوتاي معشوق به دامبلا مانند شده است و مراد از بلا عشق است.
زلف پيچ در پيچ تو هم چون دام بلايي است که بر سر راه عاشقان گسترده شده است و کسي را نمي توان يافت که بر سر راهش دام بلاي عشقي نباشد.
2- دل بردن: کنايه از مفتون و عاشق کردن، شيدا کردن. گوشه نشينان: – 5 / 44.
آنجا که جاذبه ي نگاهت، دل زاهدان و گوشه نشينان را مي برد و عاشق مي کند، اگر ما در پي دل همراه تو شديم، گناه ما نيست، بلکه گناه از چشم مست توست که اين گونه راهزن دل شده است.
3- مگر: قيد تأکيد است، البتّه، همانا. حقّا: الحق، به راستي. روي و ريا: تظاهر و رياکاري.
همانا چهره ي زيباي تو آينه اي است که لطف و رحمت حق در آن نمايان است و البتّه چنين است و در اين سخن هيچ گونه ريا و تزوير نيست.
4- نرگس: – 5 / 24. شيوه ي چشم: راه و رسم، کرشمه و ناز (لغت نامه). زهي چشم: آفرين بر آن چشم، در صورتي که مراد چشم معشوق باشد؛ يعني آفرين بر آن چشم معشوق که نرگس را مقلّد خود کرده است و اگر از باب طنز در نظر بگيريم؛ يعني عجب چشم بي حيايي که مراد وقاحت و پررويي گل نرگس است. مسکين: صفتي است براي گل نرگس و «نرگس مسکين نوعي از گل نرگس است و داراي گلبرگ هاي زرد يا سفيد است و در وسط، گلبرگ هاي کوچک سفيد دارد.» (گل و گياه در ادبيات منظوم فارسي)
نرگس در آرزوي تقليد از چشم خمار و مست توست. آفرين بر اين چشم که حتّي نرگس را وادار به پيروي از آن کرده است؛ به عبارت ديگر، نرگس چه بي حيا و وقيح است که خواهان تقليد از غمزه ي چشم توست. آري، اين مسکين و ناتوان، مست و بي خبر است و از سر خود خبر ندارد و در چشمش حيا و شرمي نيست.
گشت بيمار که چون چشمِ تو گردد نرگس
شيوه ي تو نشدش حاصل و بيمار بماند
(غزل 7 / 178)
شوخيِ نرگس نگر که پيشِ تو بشکفت
چشم دريده ادب نگاه ندارد
(غزل 4 / 127)
5- پيراستن: زينت دادن و آرايش کردن. عربده: جنگ و ستيز، فرياد. باد صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. عربده با باد صبا: ستيز عاشق با باد صبا به اين خاطر است که صبا با زلف معطّر يار عشق بازي مي کند و بوي خوش آن را به همه جا مي پراکند و نااهلان بر راز دل ما که اسير زلف توست، آگاه مي شوند.
به خاطر خدا، زلف خود را شانه مزن و آن را زينت و آراسته مکن؛ زيرا هر شب با باد صبام که بوي خوش گيسويت را مي پراکند و راز دل ما را فاش مي سازد، در جنگ و ستيزيم.
تا دَم از شامِ سرِ زلفِ تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست که نيست
(غزل 5 / 73)
6- شمع دل افروز: خواجه معشوق را به شمع تشبيه کرده است که به جاي روشن کردن محافل، دل عاشق را روشن مي سازد. حريفان: جمعِ حريف، ياران يک دل و يک رنگ، دوستان هم پياله و باده نوش. بين روي و دل و بين شمع، افروز در «دل افروز» و نور تناسب است.
اي شمع دل افروز، به سوي ما بازگرد که تا رفته ايت، بي روي زيبايت در بزم ياران باده نوش اثري از نور و روشنايي نيست.
7- تيمار: غم خواري و خدمت. ذکر جميل: ياد نيکو و خوب، کسي را به خير و زيبايي ياد کردن. جانا: اي معشوق و محبوب هم چون جان عزيز. قاعده: رسم و قانون
غم خواري غريبان و آوارگان، سبب ذکر خير و خوش نامي است. اي جان، مگر اين قاعده و روش در شهر شما مرسوم نيست که توجّهي به من غريب نمي کني؟
8- دي: ديشب و ديروز. شدن: رفتن. صنم: بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق او را تا حدّ پرستش مي پرستد. غلطي: در اشتباهي. خواجه: – 5 / 63. عهد: در مصراع اوّل به معني پيمان است و در مصراع دوم ايهام دارد: 1- پيمان 2- روزگار.
معشوق ديروز بر من مي گذشت. به او گفتم: اي بت زيبا، به عهد و پيماني که بسته اي، وفا کن و او در پاسخ گفت: اي خواجه، فکر تو خطاست. در اين عهد وفا يافت نمي شود.
9- پير مغان: پير ميکده و طريقت – فرهنگ. مرشد: ارشاد کننده و راهنما و در اصطلاح تصوّف، کسي که تربيت گروهي از صوفيان را بر عهده دارد – پير در فرهنگ. بين سَر و سِرّ جناس ناقص است.
اگر در طريق عشق، پير مغان را مرشد خود قرار دادم و پير او شدم، چه تفاوتي دارد؟ هيچ سري وجود ندارد که رازي از رازهاي حق در آن نباشد.
10- ملامت: سرزنش. قضا: حکم الهي، سرنوشت. تير قضا: اضافه ي تشبيهي، قضا و قدر در اثر بخشيدن و غلبه کردن، به تير مانند شده است. سپر تير قضا: اضافه ي تخصيصي، سپري که مخصوص تير قضاست. بين تير و سپر تناسب است.
اگر عاشق بار سرزنش مردم را به جان نخرد و تحمّل نکند، چه کار مي تواند بکند؛ هم چنان که هيچ دلاوري يافت نمي شود که سپري در برابر تير سرنوشت داشته باشد؛ به عبارت ديگر، همه تسليم محض حکم و مشيّت الهي اند و چاره اي جز قبول آن ندارند.
11- صومعه: – 2 / 2. زاهد: پارسا، بي ميل به دنيا – زهد در فرهنگ. خلوت: گوشه نشيني – عزلت در فرهنگ. صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ. گوشه: – 5 / 44. محراب: جايي در مسجد که امام در آنجا نماز مي گزارد، قبله. خواجه ابروي معشوق را از جهت شکل هلالي آن، به محراب مانند کرده و اين تشبيه را بارها در شعر خود به کار برده است.
نماز در خَمِ آن ابرُوانِ محرابي
کسي کند که به خون جگرِ طهارت کرد
(غزل 5 / 131)
ابرويِ يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به يادِ گوشه ي محراب مي زدم
(غزل 2 / 320)
حافظا، سجده به ابرويِ چو محرابش بر
که دعايي ز سرِ صدق، جز آنجا نکني
(غزل 7 / 480)
در عبادت گاه زاهد و در کج خلوت صوفي، جز گوشه ي ابروي معشوق، محراب دعا و عبادتي يافت نمي شود؛ يعني همه در آرزوي وصال يارند و همه جا خانه ي عشق است.
همه کس طالبِ يارند، چه هشيار و چه مست
همه جا خانه ي عشق است، چه مسجد چه کِنشت
(غزل 3 / 80)
12- غيرت: – 10 / 5. چنگ در خون کسي کردن: کنايه از کشتن کسي.
اي کسي که دست به خون دل حافظ فروبرده اي، مگر از غيرت خدا پروا نمي کني و شرمي از قرآني که حافظ در سينه دارد، نداري که اين گونه خونريز و کشنده هستي؟