- شماره 50
1- زلف: گيسو- فرهنگ. دام زلف: اضافه ي تشبيهي، زلف پرپيچ و شکن يار به دام مانند شده است. مبتلا: گرفتار. غمزه: – 8 / 249.
دل عاشق پيشه ي من، خود را در دام زلف تو گرفتار کرده است. به ناز و غمزه او را بکش که اين سزاي اوست.
2- از دست برآمدن: توانستن و از عهده بيرون آمدن. مراد خاطر: آرزوي دل. به دست بودن: آگاه و هوشيار بودن، مراقب بودن. به جاي خويشتن: در حقّ خود، به موقع خود.
اگر مي تواني آرزوي دل ما را برآورده سازي، هوشيار باش و کوتاهي مکن که کاري خير و شايسته است.
3- بت: استعاره از معشوق زيبارو که عاشق او را تا حدّ پرستش مي پرستد. شيرين دهن: خوش سخن. نکته ي قابل توجّه در اين بيت، رابطه ي بين شمع و شيرين است؛ بدين ترتيب که ابتدا موم را از عسل (يار شيرين آن) جدا مي کردند و شمع را از موم مي ساختند و شمع پس از جدايي از يار شيرين خود، محکوم به فنا و سوختن گرديد.
جدا شد يارِ شيرينت، کنون تنها نشين اي شمع
که حکمِ آسمان اين است، اگر سازي وگر سوزي
(غزل 10 / 454)
سوگند به جان تو اي معشوق شيرين من که دوري از تو چنان آتشي به جانم زده است که شب هاي تار هم چون شمع مي سوزم و مي گدازم و مرادم چيزي جز وفا و نابودي خويش نيست.
4- چو : چون، وقتي که. راي زدن: مشورت کردن، انديشيدن، مجازاً اراده کردن و تصميم گرفتن. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. به راي خويشتن بودن: خودرأي و خودخواه بودن.
اي بلبل عاشق، وقتي درباره ي عشق با من مشورت کردي، به تو گفتم به دنبال اين کار مرو که حاصلي ندارد، زيرا آن گل خندان خودخواه است و به رأي خود عمل مي کند.
5- مشک: – 2 / 1. چگل: نام قبيله اي از ترکان خَلُّخ که در ترکستان در حدود کاشغر و رود ايلي مي زيسته اند و شهري به نام چگل در نزديک طراز داشته اند. در شعر فارسي، زيبارويان چگلي مظهر زيبايي به شمار رفته اند. (دائرة المعارف فارسي، غلام حسين مصاحب). در ادب فارسي چين و چگل نام جايي است که آهوي مشک در آن زندگي مي کند. نافه: – 2 / 1. قبا: جامه اي بلند که جلوي آن تا پايين باز است و معمولاً با بند و قيطان بسته مي شود.
گل خوش بو نيازي به بوي مشک چين و چگل ندارد، زيرا در جامه و قباي خود، نافه هاي مشکين دارد؛ يعني با گشودن بند قباي خود و شکفته شدن، بوي فراوان از خود پراکنده مي سازد.
6- ارباب دهر: مال داران و صاحبان دنيا که حافظ آنها را پست و بي مروّت مي داند. عافيت: سلامت، نجات و رستگاري که نتيجه ي دوري از خلق و دنياي مادّي است. گنج عافيت: اضافه ي تشبيهي، عافيت در قيمت و ارزش به گنج مانند شده است.
به طلب روزي به درِ خانه ي صاحبان دنيا که پست و فرومايه اند، مرو؛ زيرا گنج عافيت و رستگاري در کنج خانه ي توست؛ يعني قناعت پيشه کن و از مال داران چيزي مخواه تا اعتبار و آبروي خويش را به باد ندهي.
7- بر سر عهد و وفا بودن: عهد و پيمان دوستي را رعايت کردن.
حافظ از آتش عشق سوخت و شرط عشق بازي را به جا آورد و هم چنان بر سر عهد و پيماني که با معشوق بسته بود، باقي است.
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد، وز سرِ پيمان نرود
(غزل 3 / 223)