• شماره 428

1- مخمور: خمارآلود – 6 / 22. چنگ: – 8 / 29. چغانه: – 2 / 241.

بامدادان که هنوز از باده نوشي هاي شبانه مست و خمار بودم، با نواي چنگ و چغانه بار ديگر جام شراب را بر دست گرفتم.

2- ره توشه: توشه ي راه، غذا و طعامي که مسافران با خود ببرند. هستي: وجود. شهر هستي: اضافه ي تشبيهي، هستي به شهر مانند شده است.

خواجه عقل را به مسافري مانند کرده است و مي فرمايد: به عقل زاد و توشه اي از شراب دادم و او را از شهر وجود خود بيرون کردم؛ يعني عقل را مست کردم و از خود دور ساختم.

3- نگار: – 6 / 15. عشوه: – 8 / 249.

نگار زيباروي مي فروش من ناز و غمزه اي کرد و جلوه گري اي نمود که به سبب آن، از مکر و حيله ي روزگار آسوده خاطر شدم.

4- تير ملامت: اضافه ي تشبيهي، ملامت و سرزنش به تير مانند شده است.

از ساقي کمان ابروي زيبا شنيدم که مي گفت: اي کسي که هدف تير سرزنش ديگران سهتي،

5- ميان: کمر. طرف بستن: کنايه از بهره و نصيب بردن و در معني کمربند که در اينجا مراد نيست، با ميان و کمروار ايهام تناسب است. کمروار: مانند کمربند.

اگر در طريق عشق از خود بي خود نشوي و خود را فراموش نکني، نمي تواني مانند کمربند که از کمر يار بهره مند مي شود، تو هم از کمر يار بهره و نصيبي ببري.

6- عنقا: سيمرغ، استعاره از ذات حق و محبوب عرفاني – 6 / 274.

برو اين دام را براي مرغ ديگري پهن کن، زيرا آشيانه ي عنقا در جاي بلندي قرار دارد و هرگز در دام تو نمي افتد.

عَنقا شکارِ کس نشود، دام بازچين

کآنجا هميشه باد به دست است دام را

(غزل 3 / 7)

7- طرف بستن: – همين غزل بيت 5. وصل: پيوند با محبوب، وصال – فرهنگ. حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ. بيت داراي استفهام انکاري است.

چه کسي مي تواند از وصال حسن و جمال معشوق ازلي و حاکم و سلطان عالم که پيوسته با خود عشق ورزي مي کند، بهره و نصيبي ببرد؟

8- نديم: يار و هم دم موافق. مطرب: به طرب آرنده، رامشگر و نوازنده. خواجه مصراع دوم را تقريباً از ديوان عطّار تضمين کرده است.

به خود مي بازم از خود عشق با خود

خيالِ آب و گل در ره بهانَه است

(ديوان، 73)

آب و گل: استعاره از معشوق مادّي.

يار و هم دم حقيقي و مطرب و ساقي بزم اين عالم، همه خداوند است و خيال اين معشوق هاي مادّي و مجازي بهانه اي بيش نيست.

9- کشتي: جام بزرگ شراب که آن را به شکل کشتي مي ساختند. درياي ناپيداکرانه: استعاره از هستي بي انتها.

کشتي شراب را بده تا بنوشيم و مست شويم تا سرخوش و مستانه از اين درياي بي کران طوفان زده ي عالم بگذريم و رها گرديم.

10- معمّا: مسأله ي پيچيده. تحقيق: بررسي و پژوهش کردن، به کنه و حقيقت رسيدن. فسون: حيله و نيرنگ. فسانه: افسانه و حکايت. فسون است و فسانه: افسانه، داستان هاي دروغ و تمام نشدني ساختگي و بي سر و ته، سخنان بي اساس. بين فسون و فسانه صنعت اشتقاق است.

اي حافظ، وجود ما رازي است که تحقيق و بررسي آن، اصل و اساسي ندارد و به روشن شدن حقيقت منجر نمي گردد؛ به عبارت ديگر، انسان موجودي ناشناخته است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا