• شماره 414

1- گل بن: درخت و بوته ي گل. عيش: شادي و خوش گذراني. گل بن عيش: اضافه ي تشبيهي، عيش و شادي به گل بن مانند شده است. دميدن: روييدن، سبز شدن. گل عذار: گل رخ و زيبارو. خوشگوار: گوارا و لذّت بخش. بين باد و باده جناس زايد است.

درخت و بوته ي شادي سبز مي شود، ساقي زيبارو و گل چهره کجاست؟ نسيم خوش بهاري مي وزد، شراب گوارا و لذّت بخش کجاست؟

2- ديده ي اعتبار: ديده ي عبرت بين و پندپذير، شايد خواجه در اين تعبير اشاره به قسمتي از آيه ي 3، سوره ي حشر (59) داشته باشد: فَاعتَبِرُوا يآ اُولِي الاَبصارِ.

هر گل تازه اي که سر از خاک برمي آورد و مي رويد، از زيباروي گل چهره اي ياد مي کند که در خاک آرميده است؛ ولي گوش پندپذير و چشم عبرت بين کجاست؟

3- غاليه: – 5 / 27. غاليه ي مراد: بوي خوش آرزو به قرينه ي مصراع دوم استعاره از بوي خوش زلف معشوق است. دم صبح: نفس و باد صبحگاهي. خوش نفس: معطّر و خوش بو. نافه: – 2 / 2. نافه ي زلف: اضافه ي تشبيهي، زلف معطّر يار به نافه مانند شده است. بين غاليه، خوش نفس و نافه و بين دم و نفس تناسب است.

در مجلس عيش و شادي بوي خوش آرزو يعني محبوب وجود ندارد؛ اي نفس خوش صبحگاهي، گيسوي معطّر معشوق کجاست؟

4- حسن فروشي: تظاهر و خودنمايي، به حسن و جمال خود نازيدن. صبا: نسيم صبحگاهي. دست به خون دل زدن: کنايه از کشتن دل. نگار: – 6 / 15.

اي باد صبا، نمي توانم جلوه گري و حسن فروشي گل را تحمّل کنم؛ از اين رو، از فراق يار، دستم به خون دل آغشته شد. به خاطر خدا بگو که نگار زيباروي من کجاست؟

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن

هرکه ديد آن سروِ سيم اندام را

(غزل 8 / 8)

چندان بوَد کرشمه و نازِ سهي قدان

کآيد به جلوه سروِ صنوبر خرامِ ما

(غزل 4 / 11)

هر سروقد که بر مَه و خور حُسن مي فروخت

چون تو درآمدي، پيِ کاري دگر گرفت

(غزل 6 / 86)

5- شمع سحرگهي: استعاره از آفتاب صبحگاهي. عارض: چهره، دو طرف گونه و صورت. زبان دراز: کنايه از گستاخ، بي پروا، پرگو و بي ادب. بين شمع، زبان و خنجر تناسب است.

خواجه زبان درازي خورشيد را به زبانه ي شمع مانند کرده است که براي ازدياد نور، سر آن را مي برند؛ به همين سبب مي فرمايد: اگر خورشيد، اين شمع سحرگاهي، ادّعاي برابري با چهره ي زيبا و درخشان تو را کرد، گستاخي و بي پروايي کرده است. خنجر تيز کجاست تا زبانش را ببُرم و کوتاه کنم؟

6- لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ، استعاره از لب معشوق. هوس: آرزو و اشتياق.

معشوق گفت: آيا در آرزوي بوسيدن لب لعل گون من نيستي؟ پاسخ دادم: در اين آرزو و اشتياق جانم به لب رسيد و مردم، ولي قدرت و اختيار اين کجاست؟

7- خازن: نگهبان و خزانه دار گنج. حکمت: دانش و دانايي، عقل. گنج حکمت: اضافه ي تشبيهي، حکمت از نظر ارزش به گنج مانند شده است. دون: پست و فرومايه. طبع سخن گزار: ذوق و قريحه ي سخن گو و سخن ور.

اگرچه حافظ در سخنوري خزانه دار گنجينه ي دانش و حکمت است، ولي از دست غم روزگار پست و فرومايه، ذوق سخن گويي و سخن پردازي کجاست؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا