- شماره 411
1- بنفشه: 0 6 / 16. طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. مشک ساي: مشک ساينده، معطّر – 2 / 1. تاب بنفشه مي دهد: ايهام دارد: 1- بنفشه خشمگين و پرعتاب مي سازد. 2- به زلف بنفشه پيچ و تاب مي دهد. پرده ي غنچه مي درد: ايهام دارد: 1- غنچه را رسوا مي سازد. 2- غنچه را شکوفا مي گرداند. دل گشا: کنايه از شاد و طرب انگيز، فرح بخش و دل چسب. بين داراي صنعت ترصيع است.
بيت را دو گونه مي توان معنا نمود:
1- زلف مشک بوي تو بنفشه را خشمگين مي کند و خنده ي فرح بخش و دل نشين تو غنچه را رسوا و بي اعتبار مي سازد.
2- گيسوي معطّر تو به زلف بنفشه پيچ و تاب مي دهد و خنده ي دل پسند و شادي بخش تو سبب شکوفايي غنچه مي گردد.
2- خوش نسيم: خوش بو و معطّر. بلبل: – 1 / 77. سوختن: کنايه از سخت در رنج بودن، بر اثر آتش عشق سوختن. شب همه شب: سراسر و تمام يک شب، هر شب.
اي گل خوش بوي من، بلبل خود را در غم فراق مسوزان، زيرا که از روي صداقت و از صميم دل سراسر شب را به دعاگويي تو مشغول بوده است.
3- ملول: دل تنگ و آزرده خاطر. قال و مقال: هياهو و جنجال. کشيدن: صبر و تحمّل کردن.
من که به سبب نازکي طبع در بهشت، از نفس و هم صحبتي فرشتگان آزرده و دل تنگ مي شدم، اکنون جنجال و هياهوي عالمي را براي ديدن جلوه ي جمال تو تحمّل مي کنم.
4- دولت: جاه و جلال، شکوه و عظمت، سعادت و اقبال. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. فقر: – 9 / 39. گوشه تاج سلطنت شکستن: کنايه از بي توجّهي و بي اعتنايي کردن به سلطنت. بين دولت، تاج و سلطنت و بين فقر و گدا تناسب و بين فقر و گدا با سلطنت تضادّ است. دو کلمه ي فقر و افتخار يادآور حديث نبوي: اَلفَقرُ فَخرِي وَ بِهِ اَفتَخِرُ است. (احاديث مثنوي، 23)
شکوه و سعادت عشق را نگاه کن که چگونه عاشق تو با وجود فقر و تنگ دستي با افتخار و سربلندي گوشه ي تاج سلطنت را مي شکند و نسبت به آن بي توجّه و بي اعتناسب است.
5- خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ. زهد: پارسايي، پرهيزکاري، دوري از دنيا – فرهنگ. نقش زدن: کنايه از صورت سازي و حيله کردن. رضا: خشنودي – فرهنگ.
اگرچه خرقه ي زهد و جام شراب هيچ تناسبي با هم ندارند، ولي به خاطر به دست آوردن رضايت تو اين همه ظاهرسازي و حيله بازي مي کنم؛ به عبارت ديگر، براي جلب نظر تو هر دو کار را انجام مي دهم.
6- شور: وجد و مستي و هيجان. شراب عشق: اضافه ي تشبيهي، عشق به شراب مانند شده است. نفس: لحظه و زمان. خاک شدن: کنيه از هيچ و ناچيز گشتن.
آن زمان شور و مستي عشق تو از سرم بيرون خواهد رفت که اين سر عاشق پرهوس من خاک درگاه تو گردد و فاني شود.
7- شاه نشين: محلّ نشستن پادشاهان، هر قسمت برتر از قسمت هاي ديگر تالار يا اتاق که تخصيص به بزرگان داشته باشد. شاه نشين چشم: اضافه ي تشبيهي، چشم به شاه نشين مانند شده است. خيال: تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. جاي دعاست: جاي آن است که دعا کنم.
شاه نشين چشم من جايگاه تکيه زدن خيال توست. اي شاه من، اکنون جان آن دارد که از خدا بخواهم که هرگز جاي تو بي تو نباشد؛ يعني هيچ گاه چشم من خالي از خيال تو نگردد.
8- خوش: زيبا و دل پسند. چمن: سبزه و گياه، مجازاً باغ. عارض: چهره، دو طرف گونه و صورت، خواجه در اينجا عارض را به باغ مانند کرده است. بهار: – 6 / 235. بهار حسن: اضافه ي تشبيهي، حسن و جمال به بهار مانند شده است. خوش کلام: خوش سخن، علاوه بر شيرين سخني حافظ به خوش خواني او نيز اشاره است – 9 / 3.
چهره ي تو مانند باغ پرگل زيباست، مخصوصاً که در بهار حسن و جمال تو، حافظ شيرين سخن مرغ نغمه سراي باغ تو گشته است و تو را مي ستايد.