- شماره 408
1- آينه دار: کنايه از غلام و بنده است و به معني آرايشگر هم آمده است. در دربار شاهان رسم بر آن بود که غلاماني آينه به دست بايستند و منتظر باشند تا هر وقت شاه بخواهد چهره ي خود را در آن ببيند، آينه را در مقابل او بگيرند. مشک: – 2 / 1. مجمره: آتشدان و منقلي که در آن اسفند و عطريات را بسوزانند، عودسوز و بَخُوردان. مجمره گردان: کسي که مجمره را بگرداند، کنايه از غلام. خال: – فرهنگ.
اي کسي که خورشيد با همه ي درخشش و زيبايي آينه دار حسن و جمال توست و مشک سپاه با همه ي خوش بويي مجمره ي اسفند مي گرداند تا چشم بد از خال سياه و زيباي تو دور گردد.
2- صحن: ميان و ساحت سراي، عرصه و فضا. سراي ديده: اضافه ي تشبيهي، ديده به سرا مانند شده است. خيل: گروه، سپاه و لشکر. خيال: تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، تصوير معشوق. خيل خيال: اضافه ي تشبيهي، خيال از جهت انبوهي و فراواني، به خيل مانند شده است و بين آن دو جناس زايد است. گوشه: در اينجا گوشه ي چشم منظور است، ولي گوشه در خانقاه به جاي خاصّي اطلاق مي شده است که شيخ يا مريد در آنجا به رياضت و تهذيب نفس مي پرداخت و به آن، زاويه ي اعتکاف نيز مي گفتند.
فضاي خانه ي چشمم را با اشک شستم، ولي چه سود که اين گوشه ي تنگ بي مقدار، لايق آمدن سپاه خيال و تصوّر تو نيست.
3- ناز و نعمت: فراخي و فراواني و رفاه و آسايش. پادشاه حسن: کسي که در کشور حسن و جمال سرآمد همه ي زيبارويان است. اوج: بلندي و در معني اصطلاح نجومي که در اينجا مراد نيست، با زوال که از اصطلاحات نجومي است و در اينجا هم مقصود نمي باشد، ايهام تضادّ است. يارب: – 1 / 67. زوال: نابودي و نيستي.
اي پادشاه کشور جمال و زيبايي که در کمال ناز و نعمت به سر مي بري، از خدا مي خواهم که تا قيامت دچار زوال و نابودي نگردي.
4- مطبوع: دل نشين و زيبا. نقش: نشان و اثر، عکس و تصوير. صورت بستن: نقش کردن و به تصوير کشيدن. باز: دوباره. طغرا: – 6 / 71. طغرانويس: طغراکش، هنرمند ماهري که با ترسيم خطوط منحني، نام و القاب سلاطين را بر بالاي فرمان ها نقش مي کرده است، در اينجا استعاره از خداوند است. در قرآن آيات بسياري در تصويرگري خداوند آمده است؛ از جمله: آيه ي 6، سوره ي آل عمران (3): هُوَ الَّذِي يُصَوِّرَکُم فِي الاَرحامِ کَيفَ يَشآءُ، اوست که شما را در رحم مادران به هر سان که خواسته شد، مي نگارد. مشکين: سياه و خوش بو مانند مشک – 2 / 1. مثال: در معني فرمان که در اينجا مراد نيست، با طغرانويس ايهام تناسب است.
طغراکش ابروي کماني مشکين تو، زيباتر و دل پذيرتر از تصويرت دوباره نقشي نکشيد و نيافريد؛ يعني در عالم حسن و جمال بي همتايي.
5- چين زلف: ايهام دارد: 1- پيچ و تاب زلف 2- زلف معطّر و خوش بو به قرينه ي کشور چين که مرکز مشک بوده است. باد صبا: نسيم صبحگاهي.
مصراع دوم را دو گونه مي توان معنا نمود:
اي دل درمانده و بيچاره، در پيچ و تاب گيسوي معشوق چگونه اي؟ زيرا که باد صبا گفت که حال تو پريشان و آشفته است و يا باد صبا با پريشاني و آشفتگي حال تو را براي ما بيان کرد.
6- بوي گل برخاستن: کنايه از آمدن فصل بهار. فرخنده فال: خوش يمن و مبارک طالع.
اي معشوقي که چهره ي مبارک و خوش يمن تو مانند نوبهار براي ما فرح بخش و زيباست، اکنون که فصل بهار فراسيده و بوي گل همه جا پيچيده است، با ما از درِ صلح و آشتي درآ.
7- حلقه به گوش شدن: کنايه از فرمانبردار و مطيع و بنده شدن، در قديم رسم چنان بود که به گوش غلامان حلقه مي انداختند. عشوه: – 8 / 249.
کجاست ناز و عشوه ي ابروي کماني تو تا با آن، چنان شأن و شوکتي بيابم که آسمان با همه ي عظمت و شکوهش در برابر من غلام حلقه به گوش گردد؟
8- بخت: سعادت و اقبال. تهنيت کنان: تهنيت گويان، شادباش و مبارک بادگويان. مقدم: بازآمدن، وقت بازآمدن. وصال: پيوند با محبوب.
کو مژده ي آمدن عيد وصال تو، تا شادباش گويان به استقبال بخت و سعادت خود بروم؟
9- نقطه ي سياه: استعاره از مردمک سياه چشم. مدار: محور و مرکز. حديقه: باغ. حديقه ي بينش: اضافه ي تشبيهي، باغ بينايي، کلمه ي حديقه ايهام تبادري است به حدقه ي چشم. خال: – فرهنگ. بين نقطه و مدار و بين سياه و خال تناب و بين سياه و نور تضادّ است.
اين نقطه ي سياه چشم که مرکز نور و روشني است، تصويري است از خال سياه تو که بر باغ ديده ي من نقش بسته است.
مردمِ ديده ز لطفِ رخِ او، در رخِ او
عکسِ خود ديد، گمان برد که مُشکين خالي است
(غزل 2 / 68)
سوادِ لوحِ بينِش ز خالِ توست مرا
که قدرِ گوهرِ يک دانه، جوهري داند
(غزل 8 / 177)
10- عرض کردن: کنايه از گفتن و بيان کردن. نيازمندي: خواهش و تمنّا، گدايي و درخواست، در اينجا احتياج و نياز به معشوق.
در پيشگاه شاه از کدامين ستم شکوه کنم؛ داستان نيازمندي خود را بازگويم يا دل تنگي تو را؟ که به سبب درخواست هاي من ملول و آزرده شده اي.
11- کمند: استعاره از عشق. سودا: – 1 / 36. سوداي کج پختن: کنايه از خيال باطل و خام کردن. مجال: فرصت، ميدان و جولانگاه.
اي حافظ، در کمند عشق، سر عاشقان گردن فراز بسياري گرفتار است؛ پس خيال خام و بيهوده مکن که در اين ميدان، مجال و فرصتي براي تو نيست.