- شماره 38
1- مهر: ايهام دارد: 1- خورشيد 2- محبّت و عشق که معني اصلي در بيت به قرينه ي «نور نمانده است» خورشيد است. را: حرف اضافه به معني براي. ديجور: تاريک و سياه.
بي روي زيباي خورشيد مانندت و بي عشق روشني بخشت، روز من بي نور است و از تمام عمرم جز تاريکي شب چيزي بر جاي نمانده است.
به خاکِ پايِ تو سوگند و نورِ ديده ي حافظ
که بي رخِ تو فروغ از چراغِ ديده نديدم
(غزل 9 / 322)
2- دور از رخ تو: ايهام دارد: 1- حمله ي معترضه است به معني رخ و وجود تو از آن گزند دور باد. 2- در فراق رخ تو.
هنگام وداع و فراق از روي زيبايت، چنان اشک ريختم که دور از تو ديگر نوري براي چشمم باقي نمانده است.
3- خيال: به معني عکس و تصوير. هيهات: اسم فعل به معني دور است، افسوس. گوشه: مراد گوشه ي چشم است که خيال معشوق از آن رخت بسته و به اين دليل ويران شده است. معمور: آباد، سالم.
اين بيت ادامه ي مضمون بيت قبل است، مي فرمايد: هنگامي که از گريه ي بسيار نورِ ديده ام را از دست دادم، خيال تو اي معشوق، در حالي که از من دور مي شد، مي گفت: افسوس که اين گوشه ي آباد ويران شده و ديگر جاي آبادي در آن نمانده است.
4- وصل: پيوند با محبوب، وصال. اجل: مرگ. دولت هجر: اقبال و برخورداري از فراق و دوري از يار، حافظ در اينجا لحني طنزآميز دارد، زيرا دولت به معني سعادت و نيک بختي است، امّا در اينجا سبب مرگ و نيستي است. بين وصل و هجر تضادّ است.
اي معشوق، پيوند با تو سبب دور شدن مرگ از من بود، امّا اکنون از دولت و برکت هجر تو فاصله اي با مرگ ندارم.
5- رقيب: نگهبان و مراقب – 5 / 88. دور از رخت: – همين غزل بيت 2، خسته: آزرده و مجروح. رنجور: دردمند و بيمار. اين خسته ي رنجور: شايد مراد خود حافظ باشد.
اي معشوق، آن لحظه رسيد که رقيبت بگويد که اين عاشق زار، دور از تو از ميان رفته است.
6- هجران: دوري – فراق در 2 / 18. ليکن: امّا، ولي. چون: چگونه. مقدور: اسم مفعول از قدرت، طاقت و توانايي.
در دوري از تو چاره اي جز صبر ندارم. چگونه مي توان شکيبايي کرد؟ چون ديگر توانايي اين کار را ندارم.
7- هجر: دوري- فراق در 2 / 18. آب روان: اشک جاري. معذور: عذر و بهانه.
اي معشوق، در دوري تو اگر چشم من اشک بار است، باکي نيست. بگو اي چشم، خون گريه کن تا عذرت را بپذيرند؛ يعني اي چشم، اگرچه ريختن خون جگر به جاي اشک دشوار است، ولي اين کار را بکن، چون ديگر عذر و بهانه برايت باقي نمانده است.
8- پرداختن به چيزي: مشغول شدن و توجّه کردن به چيزي. داعيه: انگيزه و علّت. سور: جشن و شادي. بين غم، گريه و ماتم و بين خنده و سور تناسب و نيز بين خنده و گريه و بين سور با غم و ماتم تضادّ است.
حافظ آن چنان غمگين است و زار مي گريد که ميلي به خنده و شادي ندارد، زيرا ماتم ديده دليلي براي شادي کردنش نيست.