- شماره 347
1- صنم: بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد. شبگير: سحرگاه.
اي معشوق زيبا و دل فريب، با غم عشق تو چه چاره اي بينديشم؟ و تا به کي در غم دوري تو ناله ي سحرگاهي سر دهم؟
2- شدن: رفتن و گذشتن. بين ديوانه و زنجير تناسب است.
کار دل ديوانه و مجنون از آن گذشته است که دگر پند و اندرز بشنود. چاره نيست جز اينکه آن را با سر زلف تو به زنجير بکشم.
3- هجر: دوري – فراق در 2 / 18. هيهات: اسم فعل است، چه دور است، فارسيان در مقام تحسّر و تأسّف به کار مي برند، افسوس. تحرير کردن: نوشتن.
درد و رنجي که من در مدّت دوري از تو کشيدم، افسوس که ممکن نيست که در يک نامه آن را بنويسم و بيان کنم.
4- مجموع پريشاني: تمام و همه ي پريشاني. تقرير: سخن و گفتار. بين مجموع و پريشاني تضادّ و بين زلف و پريشان تناسب است.
کجاست فرصتي تا بتوانم همه ي آشفتگي و پريشاني ام را با سر زلف تو در ميان بگذارم و سخني بگويم؟
5- زماني که در آرزو و اشتياق ديدن جان عزيزم باشد، در برابر چشمم نقش چهره ي زيباي تو را به تصوير مي کشم.
6- وصال: پيوند با محبوب – فرهنگ. دست دادن: کنايه از ميسّر شدن و حاصل گشتن. توفير: سود و بهره بردن.
اي معشوق، اگر بدانم که با از دست دادن دل و دينم، به وصال تو مي رسم و ديدار حاصل مي گردد، تمام هستي ام را در راه عشق تو مي بازم و سود مي کنم.
7- بر: کنار و پهلو. واعظ: ناصح و پنددهنده و از شخصيّت هاي منفي و دوست نداشتني حافظ است. تزوير: فريب و نيرنگ، دروغ پردازي.
اي واعظ، از کنارم دور شو و بيهوده سخن مگو، من آن کسي نيستم که به فريب و نيرنگ تو گوش دهم.
8- صلاح: اصلاح و درست شدن، نيک شدن. تقدير: سرنوشت.
اميدي نيست که حافظ از فساد و تباهي به صلاح و درستي برسد. وقتي سرنوشت اين گونه رقم خورده است، چه چاره اي مي توان کرد؟