• شماره 336

1- وصل: پيوند با محبوب، وصال – فرهنگ. از سر چيزي برخاستن: کنايه از ترک کردن آن. طاير قدس: پرنده ي عالم ملکوت و پاک، استعاره از انسان رانده شده از بهشت. دام جهان: اضافه ي تشبيهي، جهان به دام مانند شده است.

اي يار، خبر خوش وصال تو چه زمان مي رسد تا من که پرنده ي عالم ملکوتم، دست از جان بردارم و از دام اين دنيا خود را رها سازم و به سويت پرواز کنم؟

چنين قفس نه سزايِ چو من خوش الحاني است

روم به گلشنِ رضوان که مرغِ آن چمنم

(غزل 2 / 342)

2- ولا: محبّت و دوستي. خواجگي: سروري و رياست. کون و مکان: جهان و همه ي موجوداتي که در اوست. خواجگي کون و مکان: شايد اشاره اي به خليفة الله بودن آدم بر روي زمين داشته باشد که در اين صورت اشاره است به قسمتي از آيه ي 30، سوره ي بقره (2): وَ اِذ قالَ رَبُّکَ لِلمَلائِکَةِ اِنِّي جاعِلٌ فِي الاَرضِ خليفَةً…، و چون پروردگارت به فرشتگان گفت من در زمين خليفه اي مي آفرينم … از سر چيزي برخاستن: کنايه از گذشتن و ترک آن چيز. بين بنده و خواجگي تضادّ است.

به دوستي و محبّت تو سوگند که اگر مرا بنده و غلام خود بداني، از سروري و بزرگي همه ي عالم دست خواهم کشيد.

3- ابر هدايت: اضافه ي تشبيهي، هدايت از جهت لطف و نعمت بودن، به ابر باران زا مانند شده است. باران: استعاره از رحمت و فيض الهي.

خواجه با توجّه به اينکه باران گرد و غبار را فرومي نشاند، مي فرمايد: خدايا، قبل از آنکه اين تن خاکي من چون گرد و غباري از ميان برخيزد و نابود شود، از ابر هدايت خود باران رحمتي برايم بفرست؛ به عبارت ديگر، حافظ خود را چون گرد و غباري مي داند که براي ماندن، به باران رحمت الهي نيازمند است.

4- تربت: گور. مي و مطرب: – 8 / 3. بو: ايهام دارد: 1- رايحه 2- اميد و آرزو. لحد: گور.

اي معشوق، بر سر خاک من با مي و مطرب بنشين تا به بويت رقص کنان از گور برخيزم.

5- بالا نمودن: قد و بالا را نشان دادن. بت: استعارهاز معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد. شيرين حرکات: خرامان و خوش رفتار. دست فشان: ايهام دارد: 1- در حال دست افشاني و رقص. 2- کنايه از ترک و رها کردن. بين جان و جهان جناس زايد است.

اي معشوق زيباروي خوش رفتار، برخيز و قد و بالاي رعناي خود را نشان بده تا با دست افشاني و رقص، دست از سر جان و جهان بردارم و آنها را ترک گويم.

6- تنگ: سخت، محکم و استوار. کنار: آغوش و پهلو.

اگرچه پيرم، شبي مرا سخت و محکم در آغوش بگير تا سحرگاه از آغوش تو جوان و سرزنده برخيزم.

گفتم ز لبِ نوش لبان، پير را چه سود؟

گفتا: به بوسه ي شکرينش جوان کنند

(غزل 7 / 198)

7- نفسي: لحظه اي. بين جان و جهان جناس زايد است.

اي معشوق، روز مرگم لحظه اي فرصت ديدار بده تا چون حافظ دست از جان و جهان بردارم و به شوق ديدارت هر دو را ترک گويم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا