- شماره 33
1- خلوت: گوشه نشيني – عزلت در فرهنگ. تماشا: گشت و گذار. دوست: معشوق و محبوب. آن که گوشه ي خلوت را برگزيده، چه نيازي به گردش و تماشا دارد؟ و وقتي کوي معشوق هست، چه حاجتي به رفتن به صحرا و تفرّج در آن است؟
2- جانا: اي معشوق و محبوب هم چون جان عزيز. کآخر: که آخر، در اينجا براي تأکيد است. پرسيدن: سؤال کردن، توجّه کردن.
اي معشوق، به واسطه ي نيازي که به خدا داري و مي خواهي که او حاجت تو را برآورده سازد، لحظه اي از ما بپرس که چه نيازي داري؟
3- حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ. پادشاه حسن: حاکم حسن و جمال، سرآمد خوبي و زيبايي. خدا را: به خاطر و براي خدا. سوختن: کنايه از سخت در رنج بودن، بر اثر آتش عشق سوختن. گدا: مراد گداي عشق است که با پادشاه تضادّ است.
اي پادشاه کشور حسن و جمال، به خاطر خدا آخر از من گداي عاشق، يک بار هم سؤال کن که چه نيازي داري؟
4- ارباب حاجت: اهل حاجت، نيازمندان. زبان سؤال نيست: توانايي و امکان پرسش و خواستن نيست. کريم: بخشنده و بزرگوار. تمنّا: آرزو و درخواست. بين حاجت، سؤال و تمنّا تناسب است.
خواجه ي شيراز به زيبايي، حسن طلبي را در ضمن بيت مي آورد و مي فرمايد: نيازمنديم، ولي قدرت سؤال و تقاضا نداريم. مگر نه اينکه در حضور بخشندگان نيازي به درخواست و اظهار حاجت نيست؟ زيرا ايشان ناگفته مي بخشند و همه ي حاجات را برآورده مي سازند.
5- قصّه: داستان و حکايت، مجازاً مقدمه ي و زمينه سازي. رخت: لباس، متاع و اسباب خانه، در اينجا مجازاً همه ي زندگي. يغما: غارت و تاراج.
اگر قصد کشتن ما را داري، نيازي به قصّه گفتن و طولاني کردن سخن نيست. وقتي تمام هستي من از آنِ توست، ديگر چه نيازي به تاراج و يغماست؟
6- جام جهان نما: جام جمشيد، دل عارف – فرهنگ. ضمير: دل و باطن. منير: روشن و تابناک که با ضمير صنعت تضمين المزدوج يا صنعت ازدواج است. بين احتياج و حاجت صنعت اشتقاق است.
دل روشن معشوق جام جهان نماست که همه ي اسرار را مي داند و از نياز عاشقان آگاه است و به اظهار احتياج چه نيازي است؟ زيرا هم ناديده مي بيند و هم ننوشته مي خواند.
هواخواهِ توام جانا وُ مي دانم که مي داني
که هم ناديده مي بينيّ و هم ننوشته مي خواني
(غزل 1 / 474)
7- شدن: رفتن. منّت: آنچه از نيکويي در حقّ کسي کنند و سپس هريک از آن نيکويي ها را به رخ او بکشند. بار منّت: اضافه ي تشبيهي، منّت به بار تشبيه شده است. ملّاح: کشتي بان و دريانورد. دست دادن: به دست آمدن، حاصل شدن. بين گوهر، ملّاح و دريا تناسب است.
آن روزگار که بار منّت ملّاح را مي کشيدم، گذشت. وقتي مرواريد به دست آمد، ديگر چه نيازي به منّت کشيدن از اوست؟
8- مدّعي: ادّعاکننده و در نزد حافظ، لاف زن و کسي که دعوي هنر و عشق کند، ولي کم مايه و دروغگوست. احباب: جمعِ حبيب، دوستان. اعدا: جمعِ عدو، دشمنان که معادل با مدّعي در مصراع اوّل است. بين احباب و اعدا تضادّ است.
اي مدّعي لاف زن، برو که مرا با تو کاري نيست. وقتي دوستان حاضرند، ديگر چه نيازي به دشمنان است؟
9- لب روح بخش: لب جان بخش و زنده کننده که يادآور دم عيسوي است – 6 / 57. وظيفه: چيزي که براي کسي مقرّر شده باشد تا در اوقات معيّني بدو بدهند، مقرّري.
خواجه با حسن طلب از معشوق بوسه مي طلبد، زيرا مقرّري عاشق از معشوق بوسه است؛ چنان که مي فرمايد:
سه بوسه کز دو لبت کرده اي وظيفه ي من
اگر ادا نکني قرض دارِ من باشي
(غزل 8 / 457)
گفته بودي که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و، ما نه دو ديديم و نه يَک
(غزل 4 / 301)
اي عاشق گدا، وقتي لب جان بخش معشوق وظيفه و مقرّري خود که همان بوسه است، مي داند؛ ديگر چه نيازي به اظهار حاجت است؟
10- ختم کردن: بس کردن و ادامه ندادن. هنر: فضيلت، کمال. عيان شدن: آشکار شدن. مدّعي: در اينجا مراد از آن به قرينه ي هنر، کسي است که دعوي هنر مي کند – همين غزل بيت 8. محاکا: کوتاه شده ي محاکات به معني گفتگو و بحث و جدل کردن.
اي حافظ، بس کن و ادامه نده که هنر و فضيلت، خود آشکار مي شود. ديگر چه نيازي است که با مدّعي لاف زن بحث و جدل کني؟