- شماره 32
1- چو: چون، وقتي که. صورت بستن: نقش کردن، مجازاً آفريدن و خلق کردن. ابروي دل گشا: ابروي فرح انگيز و شادي آور. گشادکار: گشايش کار، حلّ مشکل – 10 / 16. کرشمه: – 8 / 249. بين صورت در معني چهره که در اينجا مراد نيست، با ابرو ايهام تناسب و بين بستن و گشادن تضادّ است.
خداوند آن زمان که خطّ ابروي زيباي تو را آفريد، گشايش کار مرا به ناز و اشاره هاي آن وابسته کرد تا با يک اشاره ي ارو مرا به سعادت و خوشبختي برساني.
2- سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. به خاک راه نشاندن: صنعت استخدام دارد: 1- در ارتباط با شاعر، کنيه از عاشق و ديوانه کردن، بيچاره و ناتوان کردن. 2- در ارتباط با سرو چمن، پاي در خاک بودن آن است و نيز اشاره است به اين معني مجازي که سرو در برابر قامت زيباي معشوق خاک نشين و خوار است. تا: وقتي که. نرگس: نرگسه و نرگسي، نوعي پارچه ي زيبا که در اين صورت بين نرگس، قصب و قبا تناسب و نيز نرگس در معني گل که در اينجا مراد نيست، با سرو چمن ايهام تناسب است. قصب نرگس: پارچه ي ابريشمي قيمتي که گاهي زرکش بوده است؛ يعني تارهاي زري داشته و قيمتي تر بوده است. بستن: ايهام دارد: 1- مقابل گشودن 2- آفريدن.
از آن زمان که خداوند تو را آفريد و قامت موزون تو را آراست، مرا و سرو چمن را نيز خاک نشين راهت کرد.
2- گره از کار کسي گشودن: کنايه است از بين بردن سختي و درد سرکسي. نسيم: بوي خوش. چو: چون، وقتي که. هوا: عشق و آرزو. دل در هواي کسي بستن: کنايه از عاشق کسي شدن و به دنبال او رفتن. بين غنچه و گل بين غنچه و گره و بين نسيم و هوا تناسب و بين بستن و گشودن تضادّ است.
از آن زمان که نسيم خوش بوي گل در طلب عشق تو وزيد و همه جا را فراگرفت، از کار گره خورده ي ما و دل تنگ غنچه گره گشايي کرد؛ يعني سبب آسودگي ما و شکفتن و خندان شدن غنچه گشت.
4- دوران چرخ: گردش روزگار. سررشته در رضاي کسي بستن: کنايه از زمام اختيار را به دست کسي دادن. بين دوران و چرخ و بين بنده، بست و سررشته تناسب و بين راضي با رضا صنعت اشتقاق است.
گردش فلک و قضاي الهي مرا بر اين امر راضي کرد که اسير و گرفتار عشق تو باشم، ولي خواسته و رضايت من چه سود که سررشته ي کار بسته به رضاي توست؛ به عبارت ديگر، عشق کاري دو جانبه است و تنها زماني به وصال منتهي مي شود که هر دو طرف راضي و خردسند باشند.
5- نافه: استعاره از حلقه ي خوش بوي گيسوي معشوق – 2 / 1. زلف گره گشا: زلفي که گره از خود مي گشايد و درازتر مي شود، زلفي که گره و غم عاشق را باز مي کند و مراد دل او را مي دهد.
دل من با گيسوي مشکين گره گشاي تو پيمان عاشقي بسته است که پيوسته در خم زلف تو باشد؛ پس دل مرا مانند نافه پرخون مکن و گره مزن.
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پيوند
تا ابد سر نکشد، وز سرِ پيمان نرود
(غزل 3 / 223)
6- نسيم: بوي خوش. نسيم وصال: اضافه ي تشبيهي، وصال معشوق به نسيم مانند شده است؛ در حقيقت بوي خوش معشوق که به عاشق اميد وصل مي دهد، خود يک وصل ديگري است.
اي بوي خوش وصال معشوق، اگر بر من مي وزيدي، تو خود وصال ديگري بودي. خطاي دل مرا ببين که به وفاي تو اميدوار شد. خواجه مي فرمايد: آن چنان به فراق او مبتلا گشتم که حتّي بو و اثري از او به مشام من نمي رسد.
7- حافظ به معشوق مي گويد: از دست ستم تو از اين شهر خواهم رفت و معشوق با خنده ي تمسخرآميزي به او پاسخ مي دهد که برو، چه کسي پايت را بسته است؟ يعني نمي تواني بروي، زيرا پاي دلت در کمند عشقم اسير است.