• شماره 316

1- زلف بر باد دادن: پريشان کردن زلف. بر باد دادن: کنايه از نيست و نابود کردن. ناز: عشوه، عدم التفات معشوق به عاشق. بنياد اوّل به معني آغاز و شروع و بنياد دوم به معني اصل و اساس است که بين آن دو جناس تام مي باشد.

اي معشوق، گيسوي تابدار و زيبايت را پريشان مساز تا هستي مرا نابود نکني و ناز و عشوه را بنياد مکن تا بنياد وجودم از عشوه هاي دل فريبت تباه نشود.

2- خون جگر خوردن: کنايه از رنج بردن و غصّه خوردن. سرکشيدن: کنايه از سرپيچي و نافرماني کردن، روي گرداندن و بي توجّهي کردن.

اي معشوق، با همه کس هم نشين مشو و شراب ننوش تا از شدّت اندوه، درد و رنج نکشم و خون جگر نخورم و از من روي مگردان و سرکشي مکن تا فرياد و فغانم از غم عشق تو سر به آسمان نرود.

3- طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته.

زلفت را پر چين و حلقه مکن تا مرا در بند نيندازي و موي پيشاني ات را تابدار مکن تا مرا بر باد ندهي و نابودم نسازي.

4- بين بيگانه و اغيار تناسب است.

با بيگانه هم نشين و يار مباش تا مرا بي قرار و بي تاب نکني و غم خوار نامحرمان مشو تا غمگين و آزرده نشوم.

5- رخ برافروختن: رخسار را برافروخته و سرخ کردن، کنايه از شاد و خرّم بودن و در اينجا در معني خود را نشان دادن و ظاهر کردن هم هست. قد برافراختن: برخاستن و قامت خود را نشان دادن. از سرو آزاد کردن: از قيد و بند سرو رها کردن، در کلمه ي آزاد ايهام تناسب است به سرو آزاد که يکي از اقسام سرو است – 5 / 76. بين برافروز و برافراز جناس لاحق است.

اي معشوق، چهره ي چون گلت را نشانم بده تا از ديدن گل بي نياز شوم و قدّ چون سروت را نمايان کن و بخرام تا از تماشاي سرو رهاگردم.

6- شمع جمع شدن: روشني بخش مجلس شدن و به آن رونق دادن.

چون شمع، روشني بخش هر مجلس مشو و جلوه گري مکن، تا مرا از شدّت حسرت نسوزاني و از هرگروهي ياد مکن تا هرگز از ياد و خاطرت بيرون نروي.

7- سر در کوه نهادن: کنايه از بي قرار و ناشکيبا و مجنون شدن. شور: فتنه و غوغا، نمکين. شيرين: – 7 / 73 و در معني مزّه ي معروف که در اينجا مراد نيست، با شور ايهام تضادّ است. فرهاد: – 4 / 54.

اي معشوق، خود را در شهر مشهور و انگشت نما مکن تا سر به کوه نگذارم و بي قرار نشوم و شور و غوغاي شيرين را از خود نشان مده تا چون فرهاد مرا مجنون و ديوانه نسازي.

8- مسکين: بي نوا و درمانده. آصف: – 1 / 171.

به من درمانمده و بي نوا رحم کن و به فريادم برس تا فرياد شکايت من به درگاه آصف زمان نرسد.

9- حاشا: کلمه اي در مقام انکار است، هرگز، ابداً، دور باد. خواجه مصراع دوم را عيناً از سعدي تضمين کرده است:

من از آن روز که در بندِ توام آزادم

پادشاهم که به دستِ تو اسير افتادم

(کلّيّات، 548)

حافظ هرگز به سبب جور و ستمت، تو را ترک نمي گويد و روي برنمي گرداند، زيرا از آن روزي که در دام تو اسير شدم، آزاد و رها گشتم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا