- شماره 314
1- دوش: ديشب. بيماري چشم: استعاره از مستي و خماري چشم. از دست بردن: کنايه از مدهوش و بي قرار و پريشان گشتن. صورت بستن: تصوّر و خيال کردن. صورت جان بستن: جان يافتن.
ديشب چشم مست و خمارت مرا مدهوش و بي قرار کرد، ولي لطافت لب نوشين تو دوباره جان تازه به من داد.
2- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. خط: موهاي تازه رسته که گرد رخسار خوب رويان برآمده باشد – فرهنگ. مشکين: سياه و خوش بو ماندن مشک – 2 / 1. جام هلالي: جام گرد و دايره اي، استعاره از خطّ گرد و زيباي جانان.
اي معشوق، عشق من با خطّ سياه و خوش بوي تو تازه و امروزي نيست، بلکه از ازل از جام هلالي خطّ تو مست و مدهوشم.
نبود نقشِ دو عالَم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه اين زمان انداخت
(غزل 2 / 16)
ماجرايِ من و معشوقِ مرا پايان نيست
هرچه آغاز ندارد نپذيرد انجام
(غزل 3 / 310)
3- طلب: خواستن: جستجو کردن – فرهنگ.
بسيار اين نکته در نظرم خوش آيند و دل پذير آمد که در راه رسيدن به کوي تو با وجود همه ي درد و رنج ها، نهايت پايداري و استقامت را کردم و دست از طلب نکشيدم.
4- عافيت: – 2 / 45. چشم داشتن: توقّع و انتظار داشتن. رندان: جمع رند و رند شخصي که ظاهرش در سلامت و باطنش در ملامت باشد – فرهنگ. دم زدن: سخن گفتن.
از من گوشه نشين کوي ميخانه انتظار سلامت و رستگاري نداشته باش که تا زنده ام از خدمت به رندان وارسته ي عاشق پيشه سخن مي گويم.
5- فنا: مرگ و نيستي. تا: زنهار، هش دار.
در طريق عشق حتّي پس از مرگ هم صد گونه خطر و بلا وجود دارد. زنهار تا نگويي که چون عمرم به پايان آمد، رها شدم.
6- تير کج انداز حسود: حسودي که تير را مطابق با هدف پرتاب نمي کند، تير حسودي که کجي و انحراف دارد و به هدف نمي خورد، استعاره از طنز و طعنه ي حسود.
وقتي که به وصال معشوق کمان ابروي زيباي خود رسيدم، بعد از اين ديگر چه غمي از طعنه و سرزنش حسودان دارم؟
7- درج: صندوقچه ي کوچک که در آن جواهرات را نگاه مي داشتند. عقيق: سنگي است گران بها که بهترين نوع آن سرخ و شفّاف است. درج عقيق: استعاره از دهان و لب هاي سرخ معشوق. افسوس: ريشخند و استهزا، تمسخر. مهر: مهر و موم – 6 / 34. وفا: – 2 / 90. مهر وفا: اضافه ي تشبيهي، وفا به مهر مانند شده است. بين جفا و وفا جناس لاحق است.
اي معشوق، بوسيدن لب هاي سرخ رنگ تو براي من حلال است، زيرا با وجود همه ي ريشخندها و ستم هايي که ديدم، مهر وفاداري خود را نشکستم.
8- صنم: بت و بت استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد. صنم لشکري: معشوقي که کارش سپاهيگري و غارت و کشتن ست.
معشوق غارتگر و خونريز، دل مرا عاشق و شيفته کرد و رفت. آه و فغان اگر لطف و عنايت شاه دستم را نگيرد و ياري ام ننمايد.
9- رتبت: درجه و مقام. فلک: آسمان. بر شدن: بالا رفتن، اوج گرفتن. شمشاد: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند.
مقام و مرتبه ي دانش حافظ تا اوج آسمان رفته بود، ولي اي معشوق، غم و اندوه قامت شمشادگون تو آن را پست و افتاده کرد.