- شماره 290
1- درويش: فقير و بي نوا. شکاري: شکارشده، استعاره از دل.
دلم گريزان شد و من بيچاره نمي دانم که بر سر آن دل شکارشده ي حيران و شيدا چه آمده است؟
2- بيد: – 5 / 61. کافرکيش: بي دين، کنايه از بي رحم و سنگ دل.
دل عاشق من اسير معشوقي کمان ابرو و بي رحمي است؛ به همين سبب هم چون بيد بر خود مي لرزم که مبادا دين و ايمانم بر سر اين عشق از دست رود.
3- خيال پختن: کنايه از توقّع بي جا، تصوّر و خيال نابه جا در ذهن آوردن. حوصله: مجازاً تاب و تحمّل. هيهات: شبه جمله است، دور است. قطره: مجازاً هر چيز اندک و در اينجا استعاره از دل.
خواجه در اينجا دل سرگشته ي خود را که در بيت اوّل به شکاري سرگشته مانند کرده بود، به قطره ي کوچکي تشبيه مي کند که آرزوهاي بزرگ و محال در سر مي پرورد.
اين دل حيران و سرگشته ي من در آرزوي دريا شدن است و هيهات از اين قطره ي محال انديش که چه انديشه ي عبث و خامي در سر دارد!
4- شوخ: گستاخ و بي قرار. آب نوش: آب شيرين و گوارا، کنايه از آب حيات. بين نوش و نيش جناس لاحق است.
خواجه مژه ي گستاخ يار را از آن جهت که دل ها را آزرده و مجروح مي کند، به نيش و از آن جهت که سبب آرامش دل عاشقان مي گردد، به آب نوش حيات بخش مانند کرده است و مي فرمايد: آن مژگان گستاخ و زيباي عافيت سوز معشوق را بنازم که هرچند مانند نيش به دل فرومي رود و سبب رنجش خاطر مي شود، ولي در عين حال چون آب حيات، گوارا و زندگي بخش است.
5- هزار: عددي است براي کثرت. ريش: آزرده و مجروح.
اگر طبيبان براي معالجه ي دل مجروح و دردمند من دستي بر آن بگذارند، از آستين آنها هزاران خون خواهد چکيد.
6- با حالتي گريان و شرمسار به کوي ميخانه و خرابات مي روم، زيرا که از حاصل کار و عمل خود شرمنده و پشيمانم.
7- خضر: – 8 / 39. ملک: پادشاهي و سلطنت، کشور. اسکندر: – 7 / 245.
اي فقير، بر سر اين دنياي فاني و زودگذر جنگ و جدال نکن که نه عمر خضر جاويد ماندگار است و نه سلطنت اسکندر.
8- کمر: ميان، کمربند. گنج قارون: – 11 / 49.
اي حافظ، دست هر عاشق گدايي به کمر معشوق نمي رسد، پس بايد گنجينه اي به دست آوري که ارزش آن بيش از گنج قارون باشد؛ يعني تنها با چنين گنجي است که مي توان به وصال يار رسيد.