- شماره 27
1- دير مغان: – 2 / 2. قدح: جام و پياله ي شراب. نرگس: – 5 / 24. بين قدح، مي و مست تناسب است.
يارم در حالي که قدح در دست داشت، آن چنان مستانه به ميخانه آمد که شراب خواران از ديدن چشمان زيبا و خمارآلود او مست و بي خويش شدند.
2- سمند: اسبي که رنگش مايل به زردي باشد، به معني مطلق اسب نيز گفته اند. بالا: قد و قامت. صنوبر: «درختي زينتي و هميشه سبز با برگ هاي سوزني و شکلي مخروطي که در ادب فارسي، قامت يار را بدآن تشبيه کنند.» (گل و گياه در ادبيات منظوم فارسي). پست: کوتاه. بين نعل و سمند تناسب و بين بالا و پست تضادّ است؛ نيز بالا در معني اسب که در اينجا مراد نيست، با سمند ايهام تناسب است.
خواجه در ادامه ي بيت قبل مي فرمايد: در حالي که معشوق سواره به ميخانه آمده بود، نعل اسب او همانند هلال ماه نو مي درخشيد و زيبا بود و قامت بلند صنوبر در مقابل قامت زيبا و بلند معشوق پست و ناچيز بود.
3- آخر: سرانجام، عاقبت. نظر: نگاه و چشم. تضادّ بين دو کلمه ي «هست و نيست» در مصراع اوّل با مصراع دوم، زيبايي خاصّي در موسيقي و معنا به بيت داده است.
اين بيت ادامه ي مضمون ابيات قبل است که سخن از آمدن معشوق بود و در اين بيت مي گويد: وقتي از عشق چنان مست و بي خويشم و از خود خبر ندارم، چگونه دم از هوشياري بزنم و وقتي به يار و عشق بازي با او مشغولم و به او نظر دارم، چگونه بگويم که اين گونه نيست و به او توجّهي ندارم.
4- شمع دل: اضافه ي تشبيهي، شاعر دل خويش را به شمع سوزان و گدازان مانند کرده است. دم ساز: مهربان و موافق. نشستن در مصراع اوّل به معني خاموش شدن و در مصراع دوم به قرينه ي سمند در بيت دوم، يعني بر زين نشستن و سوار اسب شدن. افغان: شور و غوغا، ناله و فرياد. نظربازان: – 9 / 29. بين نشست و برخاست تضادّ است.
وقتي معشوق برخاست تا برود، دلم چون شمع مرده خاموش گشت و زماني که بر زين نشست، آه و فغان عاشقان بلند شد.
مصراع دوم را به گونه ي ديگر نيز مي توان معنا نمود: هنگامي که معشوق تصميم به نشستن گرفت، فرياد شادي از عشّاق بلند شد.
5- غاليه: مادّه اي است خوش بو و سياه رنگ مرکّب از مشک و عنبر و جز آن که موي را با آن خضاب کنند. (لغت نامه). وسمه: – 1 / 238. کمان کشيدن: تير انداختن. بين غاليه و وسمه و بين گيسو و ابرو تناسب است.
اگر غاليه خوش بوست، به خاطر پيچيدن در گيسوان معشوق است و اگر وسمه تيرانداز و کمان کش است، به خاطر پيوستن به ابروي کماني يار است.
6- عمر شده: عمر از دست رفته و سپري شده. شست: زه گير – 6 / 237.
خواجه در مصراع اوّل يار را با عمر عزيز مقايسه کرده که با آمدنش عمر رفته هم باز مي گردد و در مصراع دوم با طرح اين مشابهت که تير وقتي از زه کمان پريد، ديگر به سوي تيرانداز بازنمي گردد، محال بودن چنين حادثه يا آرزويي را يادآور شده است و مي فرمايد: اي معشوقي که هم چون عمر رفته ي من هستي، بازگرد تا عمر تلف شده ي من نيز بازگردد؛ هر چند عمر رفته برنمي گردد؛ چنان که تيري که از شست پريد، به کمان باز نخواهد گشت.