- شماره 266
1- رميده: حيران و سرگشته، آواره و گريزان. لولي وش: لولي مانند و لولي صفت – 3 / 3. قتّال وضع: شبيه قاتلان، عاشق کش. رنگ اميز: نيرنگ باز و حيله گر.
دل من عاشق و سرگشته ي لولي صفتي است که وعده ي دروغ مي دهد و فتنه انگيز و عاشق و فريبنده است.
2- جامه ي تقوا: جامه ي زهد که زاهدان مي پوشند و خواجه آن را براي ريا و تزوير مي داند. خرقه: لباس رسمي صوفيان – فرهنگ.
هزار خرقه ي تقواي زاهدان ريايي، فداي پيراهن چاک خورده ي معشوقان زيبارو باد.
3- خيال: تصوّر چيزي در ذهن هنگامي که در پيش چشم نباشد، عکس و تصوير، آرزو و فکر. خال: – فرهنگ. عبير: نام خوش بويي است که از صندل و گلاب و مشک سازند. (لغت نامه). بين خيال و خال جناس زايد است.
اي معشوق، نقش خال تو را با خود به گور خواهم برد تا از خال سياه و خوش بويت خاکم معطّر و عبيرآميز گردد.
4- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ، آن امانتي که به آسمان و زمين عرضه شد و ملائکه از قبول آن سر باززدند، به تعبير عارفان عشق است که بر دوش آدم قرار داده شد – 2 / 152. گلابي به خاک آدم ريز: اشاره است به رسم گلاب پاشيدن بر سر گور – 6 / 120.
اي ساقي، فرشته از عشق بي خبر است و آن را نمي شناسد، پس جام شرابي بخواه و جرعه اي از آن را به مانند گلاب بر خاک آدم بريز.
5- حشر: قيامت. هول: ترس و وحشت.
نکته قابل توجّه در اين بيت، آن است که معمولاً براي نجات دادن مرده از هول و هراس روز قيامت، بر کفن او چيزي مقدّس مي گذارند و خواجه با زبان طنز و رندانه جام شراب را مقدّس مي داند و مي فرمايد: پياله ي شراب بر کفنم ببند تا وحشت ناشي از صبح قيامت را با نوشيدن مي از دل خود دور کنم.
6- خسته: آزرده و مجروح و درمانده. ولا: دوستي و محبّت. دست آويز: وسيله و بهانه.
تهي دست و آزرده و درمانده به درگاه تو آمدم، رحمي بکن که جز عشق و محبّت تو اي معشوق، هيچ بهانه و دست آويزي برايم نمانده است.
7- هاتف: فرشته اي که از عالم غيب آواز دهد و خود او ديده نشود. ميخانه: – فرهنگ. دوش: ديشب – 3 / 142. مقام: – 2 / 7. رضا: – 8 / 37. قضا: حکم الهي، سرنوشت.
بيا که سروش عالم غيبِ ميکده ديشب ندا داد که به آنچه برايت مقدّر شده است، راضي و خشنود باش و از سرنوشت و حکم الهي دوري مکن.
8- حايل: پرده، مانع. حجاب: – 8 / 221.
اي حافظ، ميان عاشق و معشوق هيچ پرده و مانعي نيست. وجود مادّي خود را محو و نابود کن تا به وصال معشوق برسي.
حجابِ راه، تويي حافظ از ميان برخيز
خوشا کسي که در اين راه، بي حجاب رود
(غزل 8 / 221)
حجابِ چهره ي جان مي شود غبارِ تنم
خوشا دَمي که از آن چهره پرده برفکنم
(غزل 1 / 342)