- شماره 237
1- نفس برآمدن: کنايه از جان دادن و جان به لب رسيدن، رنج و سختي کشيدن. کام: مراد و آرزو و در معني دهان که در اينجا مراد نيست، با نفس ايهام تناسب است. فغان: فرياد و زاري. بخت: اقبال و سعادت.
جانم به لب رسيد و از تو کامي نگرفتم و به وصالت نرسيدم. فرياد که اين بختِ به خواب رفته ي من قصد بيداري ندارد.
2- صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. آب زندگي: – آب حيات در فرهنگ. نظر: چشم. بين چشم و نظر تناسب است.
خواجه خاک کوي يار را به سرمه و توتيا مانند کرده است که سبب روشني چشم مي گردد؛ به همين سبب مي فرمايد: باد صبا خاکي از کوي يار را در چشم من ريخت که بر اثر آن، آب حيات در نظرم خوار و بي ارزش شد.
زهي همّت که حافظ راست از دنيا وُ از عُقبا
نيايد هيچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کويَت
(غزل 7 / 95)
باغِ بهشت و سايه ي طوبيّ و قصر و حور
با خاکِ کويِ دوست برابر نمي کنم
(غزل 2 / 353)
3- «بر» در مصراع اوّل به معني آغوش و بغل و در مصراع دوم به معني ميوه و ثمر است و بين آن دو جناس تامّ است. کام: مراد و آرزو و در معني دهان که در اينجا مراد نيست، با «بر» در مصراع اوّل ايهام تناسب است. درخت کام و مراد: اضافه ي تشبيهي، کام و مراد از جهت انبوهي و ريشه دار بودن، به درخت مانند شده است.
اي معشوق، تا زماني که قامت بلند تو را در آغوش نگيرم و به وصالت نرسم، درخت آرزويم ثمر و ميوه اي نمي دهد و کامياب نخواهم شد.
4- دلآراي: دلآراينده، صفت فاعلي مرکّب مرخّم، کسي يا چيزي که سبب آرايش و آرامش دل گردد، کنايه از معشوق زيبا. وجه: طريق و روش و در معني ورت، با روي و دل در (دلآراي) ايهام تناسب است. کار برآمدن: انجام گرفتن کار.
مگر اينکه روي زيباي يار سبب آرامش دلم گردد، وگرنه به هيچ صورت ديگر، کار من انجام نمي شود و سامان نمي گيرد.
5- مقيم: ساکن. خوش: خوب و زيبا، خوش بو و معطّر. سواد: ايهام دارد: 1- سياهي که با زلف تناسب است. 2- سياهي شهر که از دور پيدا شود و با مقيم شدن تناسب است.
از زماني که دل غريب و بلاديده ي من حلقه ي زلف سياه و تابدار معطّر تو را ديد و در آن اقامت کرد، از آن پس ديگر از دل عاشق من خبري به گوش نمي رسد.
6- شست: «زه گير، انگشتر مانندي که از استخوان و جز آن سازند و در انگشت ايهام کرده، در وقت کمان داري زه کمان را بدآن گيرند و آن را به اعتبار انگشت ايهام، شست گويند.» (لغت نامه). صدق: راستي و درستي. شست صدق و تير دعا: اضافه ي تشبيهي، صدق به شست و دعا به تير مانند شده است. گشادن: رها کردن و پرتاب نمودن.
هزار تير دعا از شست راستي و درستي پرتاب کردم، ولي چه سود که يکي به هدف اصابت نکرد؛ يعني هيچ کدام از دعاهاي من برآورده نشد.
7- نسيم سحر: باد صبا – فرهنگ.
قصّه هاي بسياري از دل دارم که به باد صبا بگويم، ولي از بخت بد و ناسازگار من امشب هم سحر نمي آيد و صبح نمي شود.
8- خيال: فکر و انديشه، آرزو. به سر شدن: گذشتن و سپري شدن. به سر آمدن: به پايان آمدن، تمام شدن.
در اين فکر و آرزو عمر من گذشت و سپري شد، ولي هنوز رنج و بلاي دست يافتن به زلف سياه و زيبايت به پايان نرسيده است.
9- رميده: گريزان، آشفته و پريشان.
دل حافظ از بس که از ديگران رميد و گريزان شد، ديگر نمي خواهد از دام و حلقه ي زلف تو بيرون بيايد.