شماره 1
1- الا يا ايّها الساقي: هان اي ساقي. ادر: بگردان. کأس: کاسه، جام شراب. ناولها: آن (جام) را بده. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد- فرهنگ.
حافظ معني مصراع اوّل را در جاي ديگر چنين مي فرمايد:
ساقيا، برخيز و دردِه جام را
خاک بر سر کن غمِ ايّام را
(غزل 1 / 8)
نمودن: نشان دادن، جلوه کردن.
براي نخستين بار سودي گفته است که خواجه اين مصراع را از يزيد بن معاويه گرفته است (شرح سودي بر حافظ، جلد اوّل، 1) ولي مرحوم قزويني در يک مقاله ي مفصّل به صراحت آن را رد مي کند. (مجلّه ي يادگار، سال اوّل، شماره ي 9، ارديبهشت، 1324، 78-65)
اي ساقي، جام باده را به گردش درآور و به من بده، زيرا عشق در ابتدا آسان جلوه گر گشت، ولي در پايان دشوار گرديد.
تحصيلِ عشق و رندي آسان نمود اوّل
آخِر بسوخت جانم در کسبِ اين فضايل
(غزل 2 / 307)
2- بو: ايهام دارد: 1- اميد و آرزو 2- رايحه و در اين معني با نافه، صبا و مشک تناسب است. نافه:
کيسه اي است به حجم يک نارنج که در زير شکم جنس نر آهوي خُتَن، در زير پوست، نزديک عضو تناسلي حيوان قرار دارد و داراي منفذي است که از آن مادّه اي سياه رنگ روغني شکل خارج مي گردد که بسيار خوش بو و معطّر است و مشک گفته مي شود، در اينجا استعاره از حلقه ي خوش بوي گيسوي معشوق. نافه گشودن: گشودن سر نافه و بوي خوش پراکندن. صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. کآخر: که آخر، سرانجام. طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. تاب: چين و شکن. جعد: موي پيچيده و پرحلقه. مشکين: سياه و خوش بو مانند مشک و در اينجا صفت است براي زلف. خون در دل افتادن: خونين جگر شدن، کنايه از به رنج و محنت افتادن، قدما معتقد بودند خوني که به ناف آهو مي رفت، مشک مي شد؛ از اين رو، آهوي مشک را مي گرفتند و دست به شکم و اندام هاي او مي ماليدند تا خون به نافه جريان يابد؛ سپس نافه را گره مي زدند تا مشک در نافه بسته شود؛ به همين دليل حافظ به خون در دل افتادن عاشق اشاره مي کند.
خواجه در ادامه ي بيت قبل گوشه اي از مشکلات عشق را بيان مي کند و مي فرمايد: به اميد آنکه باد صبا آخر گره اي از سر زلف يار بگشايد، از پيچ و تاب زلف مشک بويش چه خون در دل ها افتاد يا در آرزوي بوي خوش که صبا از زلف معشوق به مشام ما برساند، از پيچ و تاب زلف معشوق دل ها خون شد.
3- منزل جانان: مأوا و جايگاه آرام معشوق، استعاره از دنيا – 9 / 94. امن عيش: آسايش زندگي و خوش گذراني. جرس: دراي و زنگ، زنگي است که به گردن شتر کاروان مي بستند تا آهنگ حرکت را اعلام دارد، استعاره از نداي حرکت و کوچ از جهان. محمل: هودج و کجاوه.
من چگونه مي توانم در منزل گاه معشوق (دنيا) بياسايم؟ زيرا بانگ جرسي که از دنياي تعلّقات مي آيد، هر لحظه مرا به کوچيدن و دوري از آن دعوت مي کند.
4- رنگين کردن: آراستن و زينت دادن. سجّاده به مي رنگين کردن: سجّاده را با مي آراستند؛ زيرا اگر به فرمان پير بر سجّاده شراب بريزي، نه تنها آلوده و نجس نمي شود، بلکه آراسته و رنگين نيز مي گردد – 2 / 376. پير مغان: پير ميکده و طريقت – فرهنگ. سالک: رهرو- فرهنگ. اين بيت مي تواند اشاره اي به داستان شيخ صنعان داشته باشد و نيز بيت اشاره دارد به اطاعت محض و بي چون و چرا از پير، زيرا او آگاه به مراحل سير و سلوک و سختي هاي عشق مي باشد.
اگر پير طريقت برخلاف ظاهر و حکم شرع به تو بگويد که سجّاده ات را به مي آغشته کن، بپذير؛ زيرا پير مغان از راه و رسم طريقت به سوي حق، نيک آگاه است.
5- هايل: ترسناک، هراس انگيز. سبک باران ساحل ها: انسان هاي آسوده خاطر که در ساحل اند و به درياي عشق راه نيافتند و از طوفان و بلاهاي آن بي خبرند و نيز مراد خواجه مي تواند ملائکه باشد که بار امانت را نپذيرفتند و بر ساحل اين عالم فارغ بال نشستند- 3 / 184. «واو»ها در مصراع اوّل در معني معيّت و همراهي است. بيت داراي استفهام انکاري است. بين موج، ساحل و گرداب تناسب است.
در درياي عشق غرقيم و با مشکلات و مصايب دست به گريبان، آنان که عشق نورزيده و در ساحل آرميده اند و بار امانت را نپذيرفته اند، کجا مي توانند از حال ما آگاه باشند؟
6- خودکامي: خودرايي، کسي که به ميل و دل خواه خود عمل کند. مراد خواجه از خودکامي، فارغ بودن از پندها و زير بار اطاعت اين و آن نبودن مخصوصاً زاهدان ظاهرپرست و صوفيان ريايي. محفل: مجلس و انجمن.
خواجه پيوسته کار خويش را با معشوق مي داند و خود را در محفل صوفيان و زاهدان ريايي بدنام و رسوا مي خواند و مي فرمايد: عاقبت در اثر عدم پيروي از پيران رياکار صوفيه، رسوا و بدنام شدم و رازي که در همه ي محافل صوفيان آشکار است و از آن سخن مي گويند، چگونه مي توان آن را پنهان کرد و به زبان نياورد؟
7- حضور: مقابل غيبت، حضور قلب و اعراض از ماسوي الله- فرهنگ. متي: وقتي که. ما: حرف زايد براي تأکيد و در اينجا معناي مستقلّي ندارد. تلق: فعل مضارع، مفرد مذکّر مخاطب از لَقِيَ يَلقَي مصدر لقاء، ملاقات کني، ديدار نمايي. من: کسي که. تهوي: دوست مي داري. دع: رها کن، واگذار. اهملها: رها کن آن را.
اي حافظ، اگر خواهان حضور در پيشگاه معشوقي، هرگز از او غايب مشو و هرگاه رسيدي به کسي که او را دوست مي داري، دنيا را رها کن و از آن درگذر.