- شماره 191
1- کرم: جوانمردي و بخشندگي. وفا: – 2 / 90. بر جايِ: در حقِّ. بين بدکار و نکوکار تضادّ است.
چه کسي است که از روي جوانمردي و بخشندگي با من وفادار باشد و در حقّ گناه کاري مانند من لحظه اي نيکي و مهرباني نمايد؟
2- ناي: «يکي از معاني ناي، حنجره ي آدمي است که گاه به مجاز از آن اراده ي آواز نيز کنند. در پاره اي موارد، از دو لفظ ناي و ني که در پس يکديگر واقع شده باشد، معناي ساز و آواز نيز اراده کرده اند.» (حافظ و موسيقي، 206). بانگ تاي: صداي خوش حنجره، صداي خوش آواز. بين ناي و ني جناس زايد است.
خواجه در ادامه ي بيت پيشين مي فرمايد: و چه کسي است که ابتدا با آواز خوش ني، پيام يار را به دل من برساند، سپس با ساغري شراب، وفاداري خود را به من ثابت کند.
3- فرسودن جان: ناتوان و نابود شدن جان. کام: مراد و آرزو. باشد که: شايد که، اميد است که.
از آن معشوق زيبا که جانم از عشق او به لب آمد و ناتوان شد و مراد دلم حاصل نگشت، نمي توان نوميد شد. شايد روزي بر سر مهر آمده، از مال دل جويي و دلداري کند.
4- طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. گره از زلف گشودن: دست در زلف يار زدن و حلقه ي آن را گشودن، کنايه از ديدن و رسيدن به معشوق. طرّاري کردن: دزدي و غارت کردن، حيله و مکر نمودن. بين طرّه و طرّاري صنعت شبه اشتقاق است.
به معشوق گفتم: تا به ياد دارم، گره از زلف تابدار و زيباي تو باز نکرده ام و به وصال تو نرسيده ام. او گفت: من به زلف دستور داده ام تا با تو مکّاري کند و دل عاشق تو را بربايد و به دنبال خود بکشاند.
5- پشمينه پوش: کسي که لباس پشمي خشن مي پوشد، کنايه از صوفي و زاهد. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. بين مشتي و هشياري تضادّ است.
به آن صوفي تندخو و زاهد خشک که از عشق و معرفت بويي به مشامش نرسيده است، راز و رمزي از مستي عشق بگو تا ترک هوشياري کند و از عقل ظاهري و مادّي بگرد.
6- رند: شخصي که ظاهرش در ملامت و باطنش در سلامت باشد – فرهنگ. بين گدا و سلطان تضادّ است.
براي گداي بي نام و نشاني چون من داشتن چنان معشوق زيبايي غير ممکن است. پادشاه کن با يک رند لاابالي کوچه و بازار پنهاني به عيش و شادي مي پردازد؟
منِ گدا و تمنّايِ وصلِ او، هيهات!
مگر به خواب ببينم خيالِ مَنظرِ دوست
(غزل 4 / 61)
7- طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. عيّاري: دزدي و تردستي – 4 / 66.
خواجه زلف يار را به بند و زنجير و خود را به عيّاران مانند کرده است و مي فرمايد: اگر از آن زلف تابدار و زيباي معشوق جور و جفا ببينم، باکي نيست و تحمّل آن آسان است؛ زيرا کسي که به رسم عيّاران راهزني مي کند، از گرفتار شدن و اسارت ترسي ندارد و غمي به دل راه نمي دهد؛ به عبارت ديگر، من از اينکه در دام گيسوي پر پيچ و شکن يار اسيرم، ترسي ندارم و گرفتار شدن در عشق او را با جان و دل مي پذيرم.
خيالِ زلفِ تو پختن، نه کارِ هر خامي است
که زيرِ سلسله رفتن، طريقِ عيّاري است
(غزل 4 / 66)
8- لشکر غم: اضافه ي تشبيهي، غم از جهت زيادي، به لشکر مانند شده است. بي عدد: بي شمار، بي اندازه. فخر دين عبدالصّمد: مرحوم دکتر حسين علي هروي در اين باره تحقيق مستوفايي را انجام داده اند که عيناً نقل مي گردد: «با در نظر داشتن اين نکته که شاعر معمولاً در ذکر نام بزرگان معاصر، عنوان و لقب مرکّب آنها را تجزيه مي کند و از آنها صفت و عباراتي مي سازد؛ چنان که في المثل از نصرت الدّين شاه يحيي، نصرت دين مي سازد (گر نکردي نصرت دين شاه يحيي از کرم) و برهان الدّين را برهان ملک و دين (برهان ملک و دين که ز دست وزارتش) و جلال الدّين توران شاه را جلال الحق والدّين (جلال الحق والدّينم) مي گويد، ابتدا چنين تصوّر مي رفت که فخر دين عبدالصّمد هم نوعي بيان توضيحي از فخرالدّين عبدالصّمد باشد. بنابراين براي يافتن چنين نامي در زمان شاعر به منابع مختلف رجوع شد، ولي چيزي به دست نيامد. حتّي دکتر غني که درباره ي معاصران حافظ در تاريخ عصر حافظ توضيحاتي داده، در اين مورد مطلقاً ساکت است. امّا اگر از فخر دين به عنوان يک لقب صرف نظر کنيم و فقط معني آن را در نظر بگيريم، عبدالصّمد نامي که در عصر حافظ مي زيسته و مي تواند حايز چنان مقامي باشد که مورد نظر شاعر قرار گيرد، مولانا بهاءالدّين عبدالصّمد بن عثمان البحر آبادي الاسفرايني است که به نوشته ي شدّالازار، از علماي بزرگ قرن هشتم در شيراز است. معاصر حافظ بوده، در 786 درگذشته و صاحب تأليفاتي از جمله: کتاب مکارم الشّريعه و کتاب شرح العقايد در توضيح عقايد مولانا عضدالدّين ايجي است. علي هذا فخر دين، اين بار فخرالدّين نيست، بلکه توصيفي است از مولانا عبدالصّمدالاسفرايني که مقام علمي او را مايه ي فخر دين دانسته است. از جمله منابعي که براي يافتن هويّت فخرالدّين عبدالصّمد نامي به آن رجوع شد، کتاب حافظ شيرين سخن از استاد معين است. در اين کتاب، براي فخرالدّين عبدالصّمد بابي گشوده شد، ولي علامت سؤال بزرگي ذيل آن گذاشته شده، بدون آنکه توضيحي در آن باره آمده باشد. ظاهراً استاد معني نيز از اين اشتباه که مراد از فخر دين، فخرالدّين است و فخرالدّين عبدالصّمد مجموعاً يک نام است، مصون نمانده است.» (شرح غزل هاي حافظ، 801)
لشکر غم بي حدّ و حساب شده است. از بخت و اقبال خود ياري مي جويم تا شايد عبدالصّمد که مايه ي فخر دين است، به من توجّه کند و غم خواري نمايد.
9- نيرنگ: سحر و جادو، مکر و حيله. آهنگ: قصد. شب رنگ: سياه رنگ. بين طرّه و طرّاري صنعت شبه اشتقاق است.
اي حافظ، با وجود چشم هاي فريبنده و مکّار يار، قصد ديدار او را مکن و به سوي او مرو، زيرا گرفتار زلف تابدار و سياهش مي شوي که در دل بردن، بسيار دزد و غارتگر است.