- شماره 177
1- چهره برافروختن: چهره را سرخ و گلگون کردن، چهره را زينت و آرايش کردن. آيينه ي اسکندر: – 11 / 5.
اين گونه نيست هرکس که چهره ي خود را آراست، راه و رسم دلبري و عشق را مي داند و هرکس که آينه بسازد، راه و رسم اسکندري را مي داند.
2- طرف: گوشه. کلاه کج نهادن: کنايه از فخر و مباهات کردن، خود را بزرگ دانستن، خواجه در جاي ديگر کلاه شکستن را در همين معني به کار برده است:
يغمايِ عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن، در بر قبا بگردان
(غزل 4 / 384)
تند نشستن: کنايه از خشن و غضبناک نشستن، تلخ و ترش نشستن. کلاه داري: پادشاهي و تاج داري، کلاه در اينجا به معني تاج است.
اين گونه نيست هرکس که کلاه خود را کج نهاد و مغرور گشت و غضبناک و ترش رو بر جاي خود نشست، پادشاهي و راه و رسم بزرگي را مي داند.
3- تو مانند گدايان براي اجرت و مزد، خدمت و فرمان برداري مکن؛ زيرا که دوست، خود شيوه ي بنده نوازي و توجّه به زيردستان را مي داند.
4- همّت: – 12 / 12. غلام همّت کسي بودن: کنايه از مريد همّت بلند کسي بودن و خود را در برابر کسي کوچک کردن. رند: شخصي که ظاهرش در ملامت و باطنش در سلامت باشد – فرهنگ. عافيت: سلامت و رستگاري، زهد و پارسايي. گداصفتي: صفت گدايان را داشتن، تهي دست و نيازمند بودن. کيميا: – 9 / 5.
مريد همّت آن رند عافيت سوز هستم که از همه چيز خود گذشت و در عين گدايي کيمياگري را نيز مي داند.
5- وفا و عهد: وعده به جا آوردن و به سر بردن دوستي و عهد و پيمان، ثبات در قول و سخن و دوستي.
رعايت عهد و پيمان نيکوست اگر آن را بياموزي، وگرنه هرکسي را که بيني، ستم کردن را مي داند.
6- دل باختن: دل از دست دادن. آدمي بچه: آدمي زاد، انسان. پري: جنّ مؤنّث که موجودي است از عالم غير مرئي که با جمال خود، انسان را مي فريبد و نيز قدما معتقد بودند که اگر پري وارد جسم انسان گردد، او را ديوانه مي کند. شيوه ي پري دانستن: چون پري راه و رسم دلبري و فريبندگي را دانستن.
دل ديوانه ي خود را باختم و عاشق شدم. ندانستم که آدمي زاده هم شيوه ي پري را مي داند و مرا ديوانه مي کند.
مرحوم دکتر زرياب خويي بيت را چنين معنا کرده است: «معروف است که پري از آدمي گريزان است و روي از او پنهان مي دارد و با توجّه به اين مطلب، خواجه مي فرمايد: دل خود را به آن خوب روي باختم، امّا ندانستم که آدمي زاده نيز شيوه ي پريان را ممکن است بداند و بگريزد و پنهان شود و دلي را که به او باختم، ديگر بازپس ندهد.» (آيينه ي جام، 243)
7- نکته: سخن دقيق و باريک، مضمون نغز و لطيف. قلندر: درويش لاابالي شوريده احوال – فرهنگ.
اين گونه نيست که هرکس سر بتراشد و خود را به شکل قلندران درآورد، راه و رسم قلندري و درويشي را مي داند، بلکه هزار نکته ي باريک تر از مو در آيين درويشي و قلندري وجود دارد؛ يعني کارها به ظاهر نيست، بلکه به باطن و حقيقت است.
8- مدار: گردش و دور زدن. نقطه ي بينش: استعاره از مردمک چشم. خال: – فرهنگ. گوهر يک دانه: درّ يتيم، گوهر بي نظير. جوهري: جواهرشناس.
خواجه خال يار را به گوهر يک دانه و مردمک چشم را به جواهرشناس مانند کرده است و مي فرمايد: گردش مردمک چشم من به دور خال توست؛ يعني همه جا تو را مي بينم و تو در مقابل چشم مني، زيرا ارزش مرواريد گرن بهاي بي نظير را جواهرشناس مي داند.
سوادِ لوحِ بينِش را عزيز از بهرِ آن دارم
که جان را نسخه اي باشد ز لوحِ خالِ هندويت
(غزل 3 / 95)
اين نقطه ي سياه که آمد مدارِ نور
عکسي است در حديقه ي بينِش ز خالِ تو
(غزل 9 / 408)
9- شاه خوبان: سرآمد زيبارويان کشور حسن و جمال.
خواجه تعريضي به شاه زمان مي زند و مي فرمايد: هرکس که از لحاظ قد و قامت و چهره و زيبايي شاه خوبان گردد، اگر عادل و دادگستر باشد، جهان را مي تواند بگيرد.
10- دلکش: دل پذير و زيبا. لطف طبع: زيبايي و نيکويي سرشت و باطن. دري: منسوب به در (دربار) زبان فارسي (از شعب زبان هاي ايراني) که در عهد ساسانيان به موازات پهلوي رايج بود و پس از اسلام، زبان رسمي و متداول ايران گرديد. گويندگان و نويسندگان ايراني پس از اسلام بدين زبان سخن گفته و نوشته اند و اکنون نيز زبان رسمي ايران است.» (فرهنگ معين)
آن کس ظرافت و لطافت شعر حافظ را درمي يابد که طبعي خوش و لطيف داشته باشد و همه ي دقايق و زيبايي هاي زبان فارسي را بداند.
چو عندليب، فصاحت فروشَد اي حافظ
تو قدرِ او به سخن گفتنِ دري بشکن
(غزل 7 / 399)