- شماره 154
1- راه: از اصطلاحات موسيقي، نغمه و آهنگ. ساز: ايهام دارد: 1- به هر نوع آلت موسيقي و دستگاه و آهنگ گفته مي شود. 2- مطابق، برابر. او: آن، به کار بردن «او» به جاي «آن» در ادبيات فارسي از قديم سابقه دارد. رطل گران: جام و پيمانه ي بزرگ شراب. زدن در مصراع اوّل به معني نواختن و در مصراع دوم به معني نوشيدن است ک در اين صورت بين آن دو جناس تام و نيز بين راه، خواندن و زدن در معني نواختن تناسب است. بيت بر پايه ي کلمه ي «زدن» داراي صنعت تکرار است.
اي مطرب، آهنگي بنواز تا بتوان همراه با ساز آن، آه و ناله اي کرد و شعري بخوان که با شنيدن آن شراب نوشيد و مست شد.
2- آستان: درگاه، پيشگاه. جانان: معشوق و محبوب هم چون جان عزيز. سر بر آستان نهادن: کنايه از اطاعت و بندگي کردن. گلبانگ: آواز بلندي که شاطران و قلندران و طبّالان برکشند، نام لحني است از لحن هاي موسيقي، آواز خوش (لغت نامه)، لغت نامه به نقل از برهان و غياث اللغات، آن را آواز و بانگ بلبل معنا کرده و خواجه نيز در همين معني، آن را در غزل هاي خود به کار برده است:
ناگشوده گُل نقاب، آهنگِ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگِ دل افگاران خوش است
(غزل 3 / 43)
ديگر ز شاخِ سروِ سهي بلبلِ صبور
گلبانگ زد که چشمِ بد از رويِ گُل به دور
(غزل 1 / 254)
بلبل ز شاخِ سرو، به گلبانگِ پهلوي
مي خواند دوش درسِ مقاماتِ معنوي
(غزل 1 / 486)
اگر بتوان سر بر آستانه ي معشوق قرار داد و مقيم کوي او شد، مي توان با سرافرازي و افتخار، فرياد خود را به آسمان رساند.
3- سهل: آسان و بي مقدار. بين تير و کمان و بين قدّ و چشم تناسب است.
خواجه قدّ خميده خود را به کمان مانند کرده است و مي فرمايد: قامت خم گشته ي ما در نظر تو پست و بي مقدار جلوه مي کند، ولي از اين قدّ کماني ما مي توان بر چشم دشمنان و حسودان تير انداخت.
4- خانقه: خانقاه – فرهنگ. مغانه: صفت نسبي، منسوب به مغان، طرز و روش مغان. جام مي مغانه: جام شرابي را که مغان درست کرده باشند و يا جام شرابي که در خور مغان اشد. خواجه در جاي ديگر نيز مي مغانه را به کار برده است:
شرابِ خانگي ام بس، ميِ مُغانه بيار
حريفِ باده رسيد اي رفيقِ توبه وداع
(غزل 2 / 292)
مغان: پيشوايان و موبدان دين زردشتي.
خانقاه صوفيانجاي مناسبي براي عشق بازي نيست، بلکه بايد جام شراب را فقط در ميکده ي پير مغان نوشيد؛ يعني صوفيان رياکار از اسرار عشق بي خبرند و جام عشق را بايد از دست پير مغان که از اسرار باخبر است، گرفت و نوشيد.
5- درويش: فقير و تهي دست، در اينجا استعاره از خود شاعر است. برگ: ميل و رغبت، اسباب، ساز و برگ. دلق: لباس ژنده اي که درويشان به تن کنند – خرقه در فرهنگ.
درويش هيچ تمايلي به داشتن ساز و برگ سراي پادشاهي ندارد. آري، ما جامه ي کهنه اي داريم که مي توان آن را آتش زد.
6- اهل نظر: اهل بينش و معرفت، عارفان. دو عالم: عالم غيب و شهادت. نظر: نگاه. داو: به هر نوبت بازي نرد و يا هر بازي ديگر گفته مي شود. نقد: مال و سرمايه، سيم و زر مسکوک. نقد جان: اضافه ي تشبيهي، جان به نقد مانند شده است که بر سر آن بازي مي کنند.
عارفان حقيقي در يک نگاه از دو جهان مي گذرند. آري، در کار عشق مي توان در اوّلين مرحله جان را فدا کرد.
7- دولت: اقبال و سعادت. وصال: پيوند با محبوب – فرهنگ. تخيّل: اميد و آرزو، خيال. آستان: درگاه و پيشگاه. سر بر آستان زدن: سر بر آستان نهادن، کنايه از تسليم شدن، مطيع و رام گشتن. اگر از بخت و اقبال وصال تو دري به روي ما باز شود، با اين آرزو و خيال مي توان سر بر آستان تو قرار داد و تسليم تو شد؛ يعني به اميد وصل تو مي توان جان را فدا کرد.
8- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. شباب: جواني. رندي: لاابالي گري و بي قيدي – فرهنگ. معاني: ايهام دارد: 1- جمعِ معني، منظورها، مطلوب ها 2- علم معاني و «آن، علم به اصول و قواعدي است که به ياري آنها کيفيّت مطابقه ي کلامِ با مقتضاي حال و مقام شناخته مي شود. موضوع آن الفاظي است که رساننده ي مقصود متکلّم باشد و فايده ي آن آگهي بر اسرار بلاغت است در نظم و نثر.» (لغت نامه). بيان: ايهام دارد: 1- سخن و گفتار 2- آشکار و واضح کردن. 3- علم بيان و «آن، مجموعه ي قواعدي است که نشان مي دهد که چگونه مي توان از معني واحدي به الفاظ مختلف تعبير کرد و مباحث آن شامل حقيقت، مجاز، تشبيه، استعاره و کنايه است.» (لغت نامه). گوي بيان زدن: ايهام دارد: 1- سخن از علم بيان گفتن. 2- گوي بيان اضافه ي تشبيهي، بيان و سخنوري به گوي مانند شده است که در ميدان، آن را با چوگان مي زنند.
خواجه عشق و جواني و رندي را سه عاملي مي داند که انسان را به تمام آرزوهايش مي رساند، هم چنان که اگر معاني جمع شود، مي توان سخنور گشت و يا به علم بيان دست يافت.
9- گيسوي زيباي تو راهزني است که راه عافيت و سلامت را غارت کرد و اين جاي شگفتي نيست که اگر تو راهزن باشي، مي توان صد کاروان را تاراج نمود.
10- شيد: مکر و فريب. زرق: ريا و تزوير. باشد که: اميد است که، شايد که. گوي: – 1 / 108. عيش: خوشي و لذّت. گوي عيش: اضافه ي تشبيهي، خوشي و لذّت به گوي مانند شده است.
اي حافظ، تو را به قرآن قسمت مي دهم که از تزوير و ريا دوري کن و بازگرد. شايد که در اين جهان بتواني زندگي را به خوشي و عشرت سپري کني.