- شماره 151
1- يک سر: سراسر، تمام، همگي. دلق: لباس ژنده اي که درويشان به تن کنند – خرقه در فرهنگ.
همه ي عالم ارزش اين را ندارد که لحظه اي را با غم و اندوه سپري کني. خرقه ي ما را به يک جام مي بفروش، زيرا بهاي آن بيش از اين نيست.
2- کوي مي فروشان: خرابات و ميخانه. زهي: در اينجا براي طنز و طعنه به کار رفته است، آفرين و خوشا. سجاده: – 2 / 376. ساغر: جام و پياله ي شراب.
خواجه با طعن و طنز مي گويد: آفرين بر اين سجّاده ي تقواي ريايي که به جرعه اي شراب نمي ارزد و در خرابات در مقابل يک جام مي به گرو برنمي دارند.
من اين دلقِ مُرقّع را بخواهم سوختن روزي
که پيرِ مَي فروشانش به جامي برنمي گيرد
(غزل 5 / 149)
من اين مُرقّعِ رنگين چو گُل، بخواهم سوخت
که پيرِ باده فروشش به جرعه اي نخريد
(غزل 6 / 239)
3- رقيب: نگهبان و محافظ معشوق – 5 / 88. رخ برتافتن: روي برگرداندن.
نگهبان درگاه معشوق مرا سرزنش ها کرد که از اين آستان روي بگردان و برو. بر سر ما چه آمده است که به اندازه ي خاک درگاه يار ارزش نداريم؟
4- در او درج است: در او ثبت و نوشته شده است، در او پنهان و پيچيده شده است. دلکش: زيبا و جذب کننده. ترک: ايهام دارد: 1- ترک و رها کردن. 2- «کلاه خود و خود آهنين، به هر قسمت و قطعه اي از کلاه گفته مي شود.» (لغت نامه). بين تاج، کلاه و سر تناسب است.
شکوه و عظمت تاج پادشاهي که ترس از دست دادن جان در آن است، کلاهي زيبا و جذّاب است، ولي ارزش از دست دادن سر را ندارد.
5- نمودن: به نظر رسيدن. غم دريا: غم و بيم طوفان دريا و خطرهاي آن. بو: اميد و آرزو.
در ابتدا رفتن به دريا به اميد به دست آوردن سود چه آسان به نظر مي رسيد، ولي اشتباه کردم که طوفان و خطرهاي دريا، به صد گوهر و مال نمي ارزد؛ يعني به دست آوردن گوهر، آن ارزش را ندارد که خود را در طوفان دريا گرفتار کنيم.
گفته اند که حافظ را از راه دريا به هندوستان دعوت کرده بودند، ولي خواجه با ديدن دريا و خطرات آن از اين سفر منصرف مي گردد – به ابتداي همين غزل.
6- مشتاقان: آرزومندان و هواخواهان. غم لشکر: غم جمع آوري و نگه داري و اداره ي امور لشکر.
بهتر است چهره ي زيباي خود را از مشتاقان و عاشقان خود پنهان کني، زيرا شادي تسخير عالي ارزش داشتن غم اداره ي لشکر را ندارد.
مرحوم دکتر قاسم غني، اين غزل را به قراين مؤکّده در مدح امير شيخ ابواسحاق مي داند. (بحث در آثار و افکار و احوال حافظ، جلد اوّل، 134)
7- قناعت: – 9 / 39. دون: پست و بي ارزش. جو: کنايه از چيز کم و اندک – 5 / 64. منّت: احسان و نيکي، کار خود را بيان کردن و به رخ ديگران کشيدن.
مانند حافظ شيوه ي قناعت را در پيش بگير و از دنياي بي ارزش بگذر، زيرا يک جو منّت کشيدن از انسان هاي فرومايه، ارزش دو صد من طلا را ندارد.