- شماره 136
1- حلقه ي زلف: چين و شکن و پيچ و تاب زلف. زلف دوتا: دو رشته ي زلف، زلفي که از وسط به دو قسمت شده باشد يا زلف خميده و پيچ و تاب خورده. عهد: پيمان و قرار. باد صبا: نسيم صبحگاهي و در اينجا به معني مطلق باد است که مظهر ناپايداري و زودگذري است. مصراع دوم يادآور بيتي است منسوب به حضرت اميرالمؤمنين (ع):
دَع ذِکرَهُنَّ فَمَا لَهُنَّ وَفَاءُ
رِيحُ الصَّبا وَ عُهُودُهُنَّ سَواءُ
يَکسِرنَ قَلبَکَ ثُمَّ لايَجبُرنَهُ
وَ قَلُوبُهُنَّ مِنَ الوَفاءِ خَلاءُ
(ديوان منسوب به اميرالمؤمنين (ع)، چاپ مطبع ناصري، بمبئي، ص 2، به نقل از حافظ شيرين سخن، ص 584)
دست ما به زلف تابدار تو نمي رسد و همان طور که تکيه بر باد نمي توان کرد، به عهد و پيمان تو نيز نمي توان اعتماد و تکيه کرد؛ يعني وفاي تو همانند باد صبا ناپايدار و زودگذر است.
2- سعي: ايهام دارد: 1- کوشش 2- دويدن، هفت بار دويدن ميان صفا و مروه که از اعمال حجّ است. اين قدر هست: ترديد نيست، مسلّم و قطعي است و قدر در معني تقدير و سرنوشت که در اينجا مراد نيست، با قضا ايهام تناسب است. قضا: حکم الهي، سرنوشت.
طنزي در اين بيت نهفته است که خواجه عدم التفات و توجّه خود را به معشوق بيان مي کند، در حالي که در جاهاي ديگر براي رسيدن به او نهايت سعي و تلاش خود را به کار مي برد:
دست از طلب ندارم، تا کامِ من برآيد
يا تن رسد به جانان، يا جان ز تن برآيد
(غزل 1 / 233)
چرخ بر هم زنم ار غيرِ مرادم گردد
من نه آنم که زبوني کشم از چرخِ فلک
(غزل 6 / 301)
هرچه در توان دارم، در راه رسيدن به تو به کار مي برم؛ امّا آنچه مسلّم است اينکه نمي توان قضا و سرنوشت الهي را تغيير داد.
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدّر اي دل که تواني بکوش
(غزل 4 / 284)
3- خون دل: کنايه از رنج و زحمت بسيار. فسوس: تمسخر و استهزا، سرزنش، آزار و جفا. بين دوست و دست جناس زايد و بين دست، خون و دل تناسب است.
با رنج بسيار دست ما به دامن دوست رسيد و آن را با تمسخر و سرزنش دشمن رها نمي کنيم.
4- عارض: چهره، دو طرف گونه و صورت. به مثل: مثلاً، به عنوان مثل و تشبيه. دوست: محبوب و معشوق. بي سر و پا: ايهام دارد: 1- هر چيز گرد و مدوّر، در اينجا کنايه از ماه است که گرد و بي سر و پاست. 2- پست و ولگرد. بيت داراي نوعي تشبيه تفضيل است.
چهره ي زيباي معشوق را حتّي به عنوان مثال نيز نمي توان به ماه تشبيه کرد، زيرا زيباتر از آن است و نسبت يار را به هر بي سر و پايي نمي توان داد.
نظيرِ دوست نديدم، اگرچه از مَه و مِهر
نهادم آينه ها در مقابلِ رخِ دوست
(غزل 2 / 58)
5- سرو بالا: استعاره از معشوقي که داراي اندامي چون سرو بلند و زيباست. سماع: از اصطلاحات صوفيه، پاي کوبي و دست افشاني و وجد و سرو صوفيان – فرهنگ. محل: ارزش و اعتبار. جامه ي جان: اضافه ي تشبيهي، جان به جامه تشبيه شده است. قبا کردن: کنايه از پاره کردن. بين جامه و قبا تناسب است.
وقتي معشوق سروقامت و زيباي من به رقص و سماع درآيد، جان چه ارزشي دارد که فداي او نکنم؟
6- نظر در مصراع اوّل به معني چشم و در مصراع دوم به معني نگاه است که بين آن دو جناس تامّ است. جانان: معشوق و محبوب هم چون جان عزيز. آيينه: استعاره از رخ يار که مثل آينه زيبا و درخشان است.
فقط با چشم پاک مي توان چهره ي يار را نگاه کرد، زيرا در آينه جز به صفاي چشم نمي توان نگريست؛ به عبارت ديگر، نظر ناپاک مثل گرد و غباري است که صفاي چشم و آينه را از بين مي برد.
او را به چشمِ پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جايِ جلوه ي آن ماه پاره نيست
(غزل 5 / 72)
چشمِ آلوده نظر از رخِ جانان دور است
بر رخِ او نظر از آينه ي پاک انداز
(غزل 3 / 264)
7- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. حوصله: تاب و توان. فکر خطا: انديشه و دانش ناقص و ناتمام.
فهم مشکل عشق در توان محدود علم ما نيست و با اين فکر و دانش ناقص و ناتمام نمي توان اين مشکل را حل کرد.
8- غيرت: – 10 / 5. عربده: بانگ و فرياد، دعوا.
اين حسد مرا کشت که معشوق همه هستي؛ امّا نمي توان روز و شب با مردم ستيزه کرد که چرا تو را دوست دارند.
9- نازکي: لطافت، ظرافت.
خواجه با طنز به معشوق مي گويد: آن قدر طبع تو حسّاس و لطيف است که برايت آهسته زير لب دعا هم نمي توانم بکنم تا مبادا ملول و آزرده شوي؛ چه رسد به اينکه سخن ديگر بر زبان بياورم.
خون خور و خامُش نشين، که آن دلِ نازک
طاقتِ فريادِ دادخواه ندارد
(غزل 7 / 127)
10- محراب: – 11 / 69. طاعت: اطاعت، عبادت، پرستش. مذهب: در اينجا طريقت و آيين رندان و اهل معرفت.
اي معشوق، قبله ي دل حافظ به جز محراب ابروي تو نيست و در مذهب ما عاشقان، جز تو از ديگري نمي توان اطاعت کرد.