• شماره 129

1- نهيب: گزند و آسيب. حادثه: پيشامد و اتّفاق بد و ناگوار.

اگر شراب، غم و اندوه دل را از ياد و خاطر ما نبرد، گزند پيشامدهاي بد و ناگوار اساس هستي ما را از جا مي کند و نابود مي سازد.

خواجه مستي و طرب را يکي از عواملي مي داند که غم و غصّه را از بين مي برد و از اين نکته در سراسر ديوان ياد مي کند – 8 / 149

ز دَورِ باده به جان راحتي رسان ساقي

که رنج خاطرم از جَورِ دَورِ گردون است

(غزل 6 / 54)

2- لنگر: آلتي آهني که به طناب دراز متّصل است و چون خواهند کشتي را در جايي متوقّف سازند، آن را به آب اندازند و آنگاه که خواهند کشتي را به حرکت آورند، آن را از آب برگيرند. لنگر فروکشيدن: لنگر انداختن. ورطه: گرداب و غرقاب.

خواجه در اين بيت عقل را به ناخدا، وجود آدمي را به کشتي، زندگي را به دريا، باده نوشي و مستي را به لنگر انداختن اين کشتي و حوادث و ناگواري هاي زندگي را به ورطه ي بلا تشبيه کرده است.

خواجه در ادامه ي مضمون بيت قبل مي فرمايد: اگر عقل گاهي به مستي روي نياورد و از خود بي خود نشود، پس چگونه مي تواند کشتي وجود را از گرداب حوادث به سلامت بگذارند و به ساحل عافيت برساند؟

3- فغان: ناله و فرياد، افسوس. باختن: بازي کردن. غايبانه باختن: غايبانه و بدون حضور، از راه دور يا به اشاره و غير مستقيم بازي کردن، کنايه از با دغلي و نيرنگ کسي را مات کردن، غايب باز، شطرنج باز به شطرنج باز کاملي گفته مي شد که رو به ديواري مي نشست و بدون ديدن صفحه ي شطرنج به واسطه ي شخصي ديگر مهره ها را جابه جا مي کرد و حريف را مات مي نمود. در اين بيت فلک يا روزگار به شطرنج باز ماهري تشبيه شده است که رو در رو ازي نمي کند و خود را نشان نمي دهد، امّا همه را مات مي کند. دستي: يک بار و يک نوبت بازي. دغا: حيله باز، متقلّب.

فرياد که فلک حيله باز مخفيانه با همه بازي مي کند، آن چنان که کسي ياراي پيشي گرفتن از آن حتّي يک بار هم ندارد و همه در اين بازي مات مي شوند.

4- گذار: راه، عبور. خر ک- 8 / 39. خضر راه: استعاره از مرشد و راهنما. محرومي: بي نصيبي و ناکامي. آتش محرومي: اضافه ي تشبيهي، محرومي همانند آتش، سوزنده است. آب: آبرو و در معني آب آشاميدني که در اينجا مراد نيست، با ظلمات و خضر ايهام تناسب است.

راه از ميان تاريکي ها مي گذرد. راهنما و مرشدي کجاست تا ما را هدايت کند؟ مبادا آتش بي نصيبي از آب حيات سبب از ميان رفتن آبروي ما گردد.

5- ضمير متّصل «م» در «ضعيفم» حالت مفعولي دارد و به معني «مرا» مي باشد. طرف: جانب، سو. صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. بيماري صبا: استعاره ي مکنيّه، صبا مانند بيماران به آهستگي و نرمي حرکت مي کند و اين بيماري براي او عين تندرستي و جان بخشي است؛ چنان که خواجه در جاي ديگر مي فرمايد:

چون صبا با تنِ بيمار و دل بي طاقت

به هواداري آن سروِ خرامان بروم

(غزل 4 / 359)

با ضعف و ناتواني هم چون نسيم، خوش باش

بيماري اندر اين ره بهتر ز تندرستي

(غزل 3 / 434)

دل ضعيف و بيمارم به اين دليل مرا به سوي چمن مي کشد، تا به وسيله ي صباي جان بخش از دست بيماري و مرگ نجات يابد.

6- عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. طبيب عشق: اضافه ي تشبيهي، عشق از جهت درمان کنندگي، به طبيب مانند شده است. معجون: «در اصطلاح اطبّا، ادويه اي چند ساييده که به شهد يا قوام قند آميخته باشد؛ خواه خوشمزه باشد يا تلخ به خلاف جُوارش که در آن خوشمزه بودن شرط است.» (لغت نامه)، در اينجا استعاره از باده است. فراغت: آسودگي، آرامش خيال.

طبيب عشق منم. داروي باده را بده که اين معجون شفابخش آسودگي خاطر مي آورد و فکر باطل را از ذهن دور مي کند.

7- نسيم: باد ملايم، باد صبا و نسيم سحر. خداي را: به خاطر و براي خدا.

حافظ از آتش عشق سوخت و کسي حال او را به معشوق نگفت. شايد نسيم سحري به خاطر خدا پيامي از او به يار برساند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا