- شماره 121
1- خاطر: دل، انديشه و فکر. خاطر مجموع: دل آرام و فکر راحت. نازنين: باناز و زيبا، گرامي و دوست داشتني. دولت: بخت و اقبال، نيک بختي.
هرکس که فکر و دلي آسوده و راحت دارد و معشوقي زيبا و دوست داشتني نيز با اوست، پيوسته با بخت و اقبال نيک هم نشين و همراه است.
2- حريم: گرداگرد خانه و عمارت، جايي که داراي حرمت و احترام است. درگه: درگاه، حضرت و پيشگاه. آستان: آستانه، درگاه و پيشگاه، در اينجا همان حريم عشق است. در آستين داشتن: کنايه از حاضر و آماده بودن. جان در آستين داشتن: کنايه از آماده ي جانبازي بودن، جان خود را به خطر انداختن. بين حريم، درگه و آستان تناسب و بين عقل و عشق تضادّ است – 3 / 152.
مقام و حريم عشق بسيار بالاتر و رفيع تر از عقل است و کسي مي تواند بر آستانه ي آن بوسه بزند و بدآن راه ابد که جان خود را در دست گرفته، آماده ي جان باختن باشد.
قياس کردم و تدبيرِ عقل در رهِ عشق
چو شبنمي است که بر بحر مي کشد رقمي
(غزل 2 / 471)
3- مگر: قيد تأکيد، بي شک، همانا. ملک سليمان: کشور و سلطنت سليمان – 2 / 57. خاتم: انگشتري، در اينجا استعاره از دهان معشوق به مناسبت گردي، کوچکي و سرخي. نقش خاتم: نقش نگين انگشتري و آن اشاره است به نقش نگين انگشتري سليمان که گفته اند اسم اعظم بود و با آن حکومت مي کرد – 4 / 227. لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ، استعاره از لب معشوق. نقش خاتم لعلش: استعاره از سخنان معشوق که از دهان او خارج مي شود و يا جاي بوسه هاي يار. زير نگين داشتن جهان: کنايه از بر جهان مسلّط بودن و همه را تحت فرمان داشتن.
بي شک دهان تنگ شيرين يار ملک سليمان است که نقش خاتم لب لعل او هم چون انگشتري سليمان جهان را زير نگين خود گرفته است و بر همه جا فرمان روايي مي کند.
گرچه شيرين دهنان پادشهانند، ولي
او سليمانِ زمان است که خاتم با اوست
(غزل 2 / 57)
از لعلِ تو گر يابم انگشتريِ زنهار
صد مُلکِ سليمانم در زيرِ نگين باشد
(غزل 2 / 161)
سزد کز خاتمِ لعلش زنم لافِ سليماني
چو اسمِ اعظمم باشد، چه باک از اهرمن دارم
(غزل 6 / 327)
4- لعل: سنگ قيمتي سرخ رنگ. لب لعل: اضافه ي تشبيهي، لب در سرخي و زيبايي، به لعل مانند شده است. خط: موهاي تازه رسته اي که گرد رخسار خوب رويان برآمده باشد – فرهنگ. مشکين: سياه و خوش بو ماند مشک – 2 / 1. حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ.
معشوق من لب زيبا و خطّ مشکين دارد. به جمال او مي نازم و افتخار مي کنم که هم آن دارد و هم اين.
5- منعم: توانگر و مال دار. نحيفان: جمعِ نحيف، ناتوانان. صدر: بالا. عشرت:عيش و خوشي. گداي ره نشين: گدايي که بر سر راه مي نشيند.
اي توانگر، بر ضعيفان و ناتوانان به چشم حقارت نگاه مکن که گدايان راه نشين بر بالاي مجلس عيش و شادي جاي دارند.
6- چو: چون، وقتي که. بر روي زمين بودن: کنايه از زنده بودن. توانايي: قدرت و ثروت. دوران: روزگار. ناتواني ها: زبون ها و ناتوان ها، کنايه از مردگان. زيرزمين: کنايه از گور و قبر.
تا زماني که زنده اي و بر روي زمين هستي، قدرت و توانايي را مغتنم بدان؛ زيرا روزگار ناتوان ها و زبون هاي بسيار در زير زمين پنهان کرده است.
7- بلاگردان: دفع کننده ي درد و بلا. مستمندان: جمعِ مستمند، نيازمندان و فقرا. خوشه چين: درويش و فقيري را گويند که بعد از درو شدن و جمع آوري محصول، خوشه هاي باقي مانده را براي خود جمع مي کند، کنايه از گداي سر خرمن.
ثوابت باشد اي دارايِ خرمن
اگر رحمي کني بر خوشه چيني
(غزل 5 / 483)
بيت داراي استفهام انکاري است.
دعاي نيازمندان و فقرا درد و بلا را از جان و تن دور مي کند. چه کسي از آن خرمن خير و برکت مي بيند که از گداي خوشه چين ننگ دارد؟
8- صبا: نسيم صبحگاهي – فرهنگ. عشق: بزرگ ترين و محوري ترين سخن عارفان است و آن عبارت است از شوق و دوست داشتن شديد – فرهنگ. رمز: اشاره و نکته ي سربسته. شه خوبان: شاه زيبارويان. جمشيد – 4 / 101. کيخسرو: – 6 / 120.
اي باد صبا، به آن شاه زيبارويان اندکي از ميزان عشق و علاقه ي من سخن بگو؛ آن شاهي که صد جمشيد و کيخسرو کمترين غلام او هستند.
9- مفلس: درويش و تهي دست.
خواجه در ادامه ي بيت قبل به صبا مي گويد: اي صبا، اگر شاه زيبارويان به تو گفت که عاشق تهي دست و مفلسي چون حافظ را نمي خواهم، به او بگوييد که سلطان و گدا پيوسته با هم هم نشينند.