- شماره 120
1- بت: استعاره از معشوق زيبارو که عاشق، او را تا حدّ پرستش مي پرستد. گل: گل سرخ، در اينجا استعاره از صورت زيباي معشوق. سنبل: در اينجا استعاره از گيسوي معطّر يار – 5 / 81. بهار: – 6 / 235. بهار عارض: اضافه ي تشبيهي، چهره ي معشوق در زيبايي و لطافت، به بهار لطيف و زيبا مانند شده است. خط: نوهاي تازه رسته اي که گرد رخسار خوب رويان برآمده باشد. ارغوان: – 5 / 14. خطّي به خون ارغوان دارد: ايهام دارد: 1- خطّي به رنگ خون ارغوان دارد. 2- خطّ و فرماني براي ريختن خون ارغوان دارد و به همين سبب مصراع دوم را دو گونه مي توان معنا نمود. بين گل، سنبل، ارغوان و بهار تناسب است.
محبوب دلربا و زيبايي دارم که گرداگرد چهره ي چون گلش از سنبل مويش سايه باني دارد و در بهار رويش خطّي به رنگ گل ارغوان دارد و يا لطافت رخسارش گويي حکم و فرماني است براي کشتن ارغوان؛ يعني سرخي و زيبايي ارغوان در مقابل چهره ي سرخ و دل فريب يار هيچ است.
2- خط: موهاي تازه رسته اي که گرد رخسار خوب روان برآمده باشد – فرهنگ. غبار خط: ايهام دارد: 1- اضافه ي تشبيهي، خط تازه رسته ي معشوق، به غبار مانند شده است. 2- يکي از هفت قلم جديد است، خطّي يا قلمي سخت ريز چنان که به زحمت مي توان ديد. خورشيد رخ: اضافه ي تشبيهي، رخ از جهت زيبايي و روشني، به خورشيد مانند شده است. حسن: جمال و زيبايي – فرهنگ.
خطّ غبار مانند معشوق چهره ي زيباي او را پوشانيد. خدايا، به او عمر هميشگي عطا کن، زيرا جمال جاودان دارد.
3- گوهر مقصود: اضافه ي تشبيهي، مراد و آرزو از نظر ارزش و قيمت، به گوهر تشبيه شده است. دريا: استعاره از درياي عشق. مومج خون فشان: استعاره از موج خونريز، موجي که به جاي آب خون مي افشاند، کنايه از بلاها و رنج هاي بزرگ. بين گوهر، دريا و موج تناسب است.
وقتي دل به عشق دادم و عاشق شدم، چنين پنداشتم که به مراد و آرزوي خود رسيدم، غافل از اينکه اين درياي پر تلاطم عشق، چه موج هاي خونبار و خونريز دارد.
4- جان بردن: نجات يافتن. شايد: از مصدر شايستن، سزاوار و لايق بودن، امکان داشتن و محتمل بودن. گوشه: کنار و در اينجا اشاره اي است به گوشه ي چشم. تير: استعاره از مژگان. کمان: استعاره از ابرو. بين کمين و کمان صنعت اشتقاق و از جهت جناس لاحق است و نيز ببين تير و کمان تناسب است.
ممکن نيست که از ناز و غمزه هاي دل فريب تو جان سالم به در برد، زيرا از هر طرف که مي نگرم، نگاهت از گوشه اي کمين کرده و تير در کمان ابرو دارد.
5- طرّه: موي جلوي پيشاني، زلف تابدار و آراسته. دام طرّه: اضافه ي تشبيهي، زلف معشوق از جهت صيد دل عاشقان، به دام مانند شده است. افشاندن: تکان دادن و پراکنده کردن. خاطر: دل. گرد: مجازاً اندوه، ملامت. غمّاز صبا: استعاره ي مکنيّه، صباي سخن چين و پرده در – صبا در فرهنگ.
وقتي يار گرد و غبار اندوه و ملامت عاشقان را از دام زلف تابدار و پيچيده ي خود مي افشاند، به نسيم سحري بگويد که راز عشق ما را نهان دارد، يعني راز عاشقان را فاش نکند و گله هاي دل آنها را که بر گيسوي معشوق نشسته است، با خود به هر جا نبرد و برملا نسازد.
6- جرعه بر خاک افشاندن: رسمي بوده در قديم، هنگامي که نوشيدني اي مي خوردند، چند قطره از آن را به ياد گذشتگان بر خاک مي ريختند.
اگر شراب خوري، جرعه اي فشان بر خاک
از آن گناه که نفعي رسد به غير، چه باک
(غزل 1 / 299)
اهل دل: عارفان و عاشقان. جمشيد: پسر طهمورث و چهارمين شاه پيشدادي است – 4 / 101. کيخسرو: «از شاهان کياني و پسر سياووش و فرنگيس دختر افراسياب است. افراسياب بعد از کشتن سياووش، دستور داد که فرنگيس را بزنند تا جنين او سقط شود. امّا پيران ويسه فرنگيس را از دست افراسياب نجات داد و به خانه برد و چون کيخسرو زاده شد، پيران، او را به فرمان افراسياب به شبانان سپرد تا از نژاد خود مطّلع نشود. هنگامي که گيو، پسر گودرز در جست و جوي کيخسرو به توران رفت، پس از هفت سال جست و جو او را در مرغزاري يافت و از خال بازوي کيخسرو که نشانه ي شاهان کياني بود، او را شناخت و همراه مادرش به ايران برد. رستم کيخسرو را فرهنگ و هنر آموخت. بزرگان ايران در پادشاهي کيخسرو اختلاف داشتند و برخي (طوس) فريبرز، پسر کاووس را شايسته تر مي دانستند؛ از اين رو، کاووس براي آزمايش، آن دو را به گشودن دژ بهمن که دژي جادويي و طلسم شده بود، مأمور کرد. کيخسرو که صاحب فرّکيان بود، پيروز شد و بدين ترتيب به پادشاهي رسيد. او به بزرگي و شکوه معروف است. سياووش پسر ديگري به نام فرود داشت (از جريره ي دختر پيران ويسه). فرود و مادرش در دژ سپيد در سر راه سر حدّ ايران و توران زندگي مي کردند. هنگامي که کيخسرو براي جنگ با افراسياب لشکري به توران مي فرستاد، به طوس، فرمانمده ي سپاه دستور داد که از کنار منزل عبور نکند، ولي طوس از آن راه گذشت و به بهانه اي آتش جنگ را برافروخت و فرود را کشت. اين جنگ را مقدّمه ي جنگ پشن گويند؛ زيرا قصد جنگ با افراسياب بود. کيخسرو به خون خواهي پدر با افراسياب جنگيد و او و برادرش، گرسيوز را کشت. در ترجمه ي تاريخ طبري، 59 آمده است که به فرمان او سر افراسياب را بريدند. در تشتي هم چنان که سياووش را بريده بودند و آن تشت پرخون شد، پيش کيخسرو آوردند و او دست در خون افراسياب کرد از بهر خون سياووش. کيخسرو بعد از شصت سال پادشاهي از سلطنت کناره گرفت و به عبادت پرداخت و لهراسب را به جاي خود پادشاه کرد و بزرگان را گنج بخشيد و با ايشان خداحافظي کرد و روي به کوهي نهاد و در برف ناپديد شد. بيژن، طوس، فريبرز، گيو و گستهم نيز که همراه او بدند، در برف ناپديد شدند. به اين مناسبت لقب او در ادبيات پيش از اسلام اندرواي است (مجمل التّواريخ والقصص، 418) زيرا به عقيده ي ايرانيان، کيخسرو به آسمان و مينو رفت. کيخسرو بسيار نيک سيرت و عادل بود و از اين رو، نمونه ي صافي و پاکي دل است و گاه مقصود از جام کيخسرو، شراب صاف و بي غش است. جام جم از جمشيد و دارا به کيخسرو به ارث رسيده بود و کيخسرو گرفتاري بيژن را در چاهي در توران از مشاهده در جام دريافته بود؛ چنان که از جلد سوم شاهنامه، 173 برمي آيد. کيخسرو فقط در هنگام نوروز مي توانست از اين جام استفاده کند.» (فرهنگ تلميحات)
جرعه اي بر خاک بريز تا حال اهل دل را از آن بشنوي، زيرا خاک داستان هاي بسياري از جمشيد و کيخسرو به ياد دارد.
7- گل: گل سرخ. خنده ي گل: کنايه از شکفتن گل. حسن: جمال و زيبايي. حسن جهان داشتن: حسن جهانگير داشتن و زيبايي اي به اندازه ي همه ي زيبايي هاي جهان داشتن.
اي بلبل، وقتي گل با همه ي زيبايي و حسن بر روي تو لبخند بزند، خود را گرفتار دام عشق او مکن، زيرا به گل نمي توان اعتماد کرد، اگرچه همه ي زيبايي هاي عالم را داشته باشد.
8- خدا را: به خاطر و براي خدا. شحنه: داروغه، رييس نگهبانان. شحنه ي مجلس: رييس و گرداننده ي مجلس، کسي که به انجام کارهاي مجلس شراب مي پردازد. سرگران داشتن: کنايه از بي اعتنا بودن.
اي گرداننده ي مجلس، به خاطر خدا دادِ مرا از معشوق بگير، زيرا او با ديگري شراب نوشيده و مست شده و با من بي اعتنا و سرسنگين است.
9- فتراک: تسمه ي چرمي آويخته به پشت يا جلوي زين است براي بستن شکار، ترک بند. خدا را: به خاطر و براي خدا. آفت هاست در تأخير: يادآور ضرب المثل «في التّأخير آفات» است. (امثال و حکم دهخدا، 39). طالب: طلب کننده، جوينده، کنايه از عاشق.
اي معشوق، به بندم کشيدي. به خاطر خدا زود شکارم کن، زيرا در تأخير آفت هاست و براي عاشق زيان دارد.
10- سرو: درختي است هميشه سبز که در ادبيات فارسي، شاعران قد و قامت معشوق را بدآن تشبيه کرده اند. دل جو: زيبا و دل پذير. سرچشمه: استعاره از چشم اشک بار. آب روان: اشک جاري.
چشم مرا از ديدار قد سرومانند زيبا و دل پسندت محروم مکن و آن را در کنار سرچشمه ي چشمم بنشان که آب روان و زلالي دارد.
جوي ها بسته ام از ديده به دامان، که مگر
در کنارم بنِشانند سهي بالايي
(غزل 6 / 490)
11- هجر: دوري – فراق در 2 / 18، ضمير متّل «م» در «هجرم» حالت مفعولي دارد به معني مرا. چشم بدانديشان: چشم زخم و نظر بد بدخواهان و بدفکران – 5 / 246.
اگر اميد آن داري که خدا تو را از چشم زخم بدخواهان حفظ کند، مرا از ترس و انديشه ي فراق و دوري آسوده و محفوظ نگاه دارد.
12- چه عذر بخت خود گويم: براي بخت و اقبال خودم، چه عذر و بهانه اي بياورم. عيّار: در لغت به معني حيله باز، تردست و چالاک است و در شعر حافظ، استعاره از معشوق زيباي چالاک و تردست که دل عاشق را مي ربايد – 4 / 66. شهر آشوب: آشوبنده ي شهر، کسي که با حسن و جمال خود سبب فتنه و آشوب مي شود.
شکر در دهان داشتن: کنايه از سخنان شيرين گفتن و لب زيبا داشتن.
چه عذر و بهانه اي براي بخت بد خود بياورم که آن يار شيرين لب آشوب گر در حالي که شکر در دهان داشت، حافظ را با رنج و تلخي کشت.