- شماره 105
1- صوفي: پيرو طريقت تصوّف – فرهنگ. نوش: گوارا و شيرين.
صوفي خود را پارسا مي داند و با شراب خواري مبارزه مي کند، ولي خواجه به طنز مي فرمايد: اگر صوفي به اندازه باده بنوشد، گواراي وجودش باشد، وگرنه فکر شراب خواري و مستي را بايد به فراموشي بسپارد؛ به عبارت ديگر، صوفي هرگز مي تواند اعتدال و اندازه را در باده نوشي رعايت نمايد. بنابراين از ديدگاه خواجه شراب نوشيدن صوفي بر او حرام باد.
صوفيِ سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش
(غزل 8 / 277)
صوفي ز کنجِ صومعه با پايِ خُم بنشست
تا ديد محتسب که سبو مي کشد به دوش
(غزل 2 / 285)
2- آن که: آن کسي که، کنايه از صوفي در بيت قبل. شاهد: – 7 / 11. شاهد مقصود: ايهام دارد: 1- معشوق موردنظر 2- اضافه ي تشبيهي، آرزو و هدف زيبا به معشوق مانند شده است و در اينجا يعني آرزوهاي زيبا و خوب.
آن کسي که بتواند از يک جرعه مَي بگذرد و آن را ببخشد، اميدوارم که به معشوق زيبايش برسد و همه ي آرزوهاي او برآورده گردد؛ ولي خواجه معتقد است که صوفي اين گذشت و همّت را ندارد که از يک جرعه مَي بگذرد.
3- پير: مرشد و راهنماي سالکان – فرهنگ. صنع: آفرينش. نظر: نگاه – فرهنگ.
اين بيت از ابياتي است که درباره ي آن بحث هاي بسياري شده است و ما در اينجا قصد بيان کردن همه ي آنها را نداريم. آنچه که در اين بيت مورد نظر است: 1- معنايي است که از ظاهر بيت به دست مي آيد و آن اينکه: پير و مرشد ما گفت که بر قلم آفرينش خطا و اشتباهي نرفته است؛ به همين سب خواجه با طنز و تعريض به پير خود مي گويد: آفرين بر نظر پاک خطاپوش پير ما باد که علي رغم خطا در آفرينش، از آن چشم پوشي کرده و گفت که خطايي نيست. 2- معنايي است که براساس نظر استادم، جناب آقاي دکتر شفيعي کدکني که بر سر درس حافظ فرمودند، مي باشد و آن اينکه: يکي از خصوصيّات پير، اِشراف به ضماير سالکان است و پير زماني که از ضمير و باطن سالکان خواند که خطايي بر صنع رفته است، به آنها گفت که هرگز در آفرينش سهو و اشتباهي وجود ندارد و بدين ترتيب ذهن سالکان را از اشتباه پاک نمود. و خواجه به پير خود مي فرمايد: آفرين بر نظر پير باد که خطا را از ذهن سالکان پاک کرد و پوشاند.
4- شاه ترکان: کنايه از شاه شجاع است که از جانب مادر به ترکان قراختايي مي رسيد و نيز اگر شاه ترکان را افراسياب بدانيم، با سياووش ايهام تناسب است. خواجه در جاي ديگر، شاه ترکان را افراسياب مي خواند:
شاهِ تُرکان چو پسنديد و به چاهم افکند
دستگير ار نشود لطفِ تهمتن، چه کنم؟
(غزل 5 / 345)
مدّعيان: جمعِ مدّعي و مدّعي ادّعاکننده و در نزد حافظ، لاف زن و کسي که دعوي هنر و عشق کند، ولي کم مايه و دروغگوست. سياووش: «يا سياوخش پسر کاووس است که در خردي نزد رستم پرورش يافت و بعد از آموختن فنون پهلواني به نزد پدر بازگشت. سياووش بسيار زيبا بود. سودابه، زن کاووس، بر او عاشق گشت، ليکن سياووش او را از خود براند و بدين سب سودابه کاووس را بر او بدگمان ساخت. سياووش براي اثبات بي گناهي خود به ميان آتش رفت و سالم بيرون آمد؛ سپس کاووس او را به جنگ تورانيان فرستاد، امّا سياووش با افراسياب صلح کرد. کاووس از شنيدن اين خبر سخت برآشفت. سياووش از بيم پدر به ايران بازنگشت. افراسياب دختر خود، فرنگيس را به سياووش داد و او را عزيز داشت. فرنگيس مادر کيخسروست. گرسيوز، برادر افراسياب، به سياووش حسد برد و افراسياب را بر او بدگمان ساخت؛ از اين رو، افراسياب به جنگ سياووش آمد و شخصي به نام گروي زره که از خويشان افراسياب و از ياران گرسيوز و يا به قول صاحب مجمل التّواريخ برادر پيران بود، سر سياووش را در تشتي از تن جدا کرد. گروي عاقبت الامر در جنگ دوازده رخ به دست گيو اسير شد و به فرمان کيخسرو او را پاره پاره کردند و گرسيوز به دست کيخسرو کشته شد. علّت حسد گرسيوز به سياووش اين بود که چون سياووش سياووش گرد را ساخت، افراسياب گرسيوز را با هدايايي به آنجا فرستاد. در هنرنمايي هاي گوناگون گرسيوز از سياووش عاجز آمد تا اينکه پيشنهاد کرد با سياووش نبرد کند. سياووش گفت نبرد با برادر شاه از ادب به دور است و چون گروي براي اين کار داوطلب شد، سياووش گفت من حاضرم با دو نفر نبرد کنم. دَمور از ياران گرسيوز هم به پيش آمد. سياووش گروي را از زين بلند کرد و به ميدان انداخت و دمور را نيز از زين بلند کرد و زير بغل گرفته، به نزد گرسيوز برد. اين بود که گرسيوز و گروي و دمور کينه ي سياووش را به دل گرفتند و به افراسياب گفتند که کياووس لشکر بسياري به نزد سياووش فرستاده، تا او را بر تو بشوراند و بدين ترتيب افراسياب را فريفتند. از خون سياووش گياهي دارويي رست که به خون سياووش يا خون سياووشان معروف است و در اسکندرنامه، 243، در فصل «رفتن شاه اسکندر به سياووش گرد …» گويد که چون اسکندر به سياووش گرد رسيد، «همان ساعت برنشست و برفت تا آنجا که گور سياووش بود. چون آنجا رسيد، پنداشت که بهشت است. بر سر خاک او رفت. خاک او سرخ بود. خون تازه ديد که مي جوشيد و در ميان آن خون گرم، گياهي برآمده بود سبز … .» بايد توجّه داشت که در شعر فارسي گاهي مراد از خون سياووش يا خون سياووشان شراب است. عاقبت الامر رستم به قيامت کيخسرو براي خواستن کين سياووش به ترکستان رفت و بسياري را بکشت.» (فرهنگ تلميحات)، در اينجا مي تواند استعاره از خود شاعر باشد.
شاه ترکان (شاه شجاع يا افراسياب) سخنان دشمنان و مدّعيان را مي شنود و از ظلمي که بر حافظ و يا سياووش کرده است، شرمش باد.
5- کبر: تکبّر و غرور. درويش: فقير و تهي دست، استعاره از خود شاعر. خواجه چندين بار خود را در ديوان، درويش خوانده است؛ از جمله:
درويش نمي پرسي و، ترسم که نباشد
انديشه ي آمرزش و پروايِ ثوابت
(غزل 3 / 15)
شکرين پسته ي خاموش: استعاره از لبان شيرين يار که خاموش است و سخن نمي گويد.
اگرچه معشوق دلربا از روي غرور و تکبّر با من درويش عاشق سخن نگفت، ولي جان من فداي آن لبان شيرين او باد که چون پسته خاموش است و سخن نمي گويد.
6- آينه داران: جمعِ آينه دار و آينه دار در لغت به معني غلام و بنده است و نيز به معني آرايشگر آمده است. در دربار شاهان رسم بر آن بود که غلاماني آينه به دست بايستند و منتظر باشند تا هر وقت شاه چهره ي خود را بخواهد در آن ببيند، آينه را در مقابل او بگيرند. خط: موهاي تازه رسته اي که گرد رخسار خوب رويان برآمده باشد. خال: نقطه ي سياهي که مظهر زيبايي و زينت بخش چهره ي معشوق و يکي از لوازم حسن اوست. بر و دوش: سينه و شانه.
خواجه مي فرمايد: چشم من به معشوق مي نگرد و بهره ي خود را مي برد و اميد است که لب من نيز او را ببوسد و به کام خود برسد. مرکز هنر اين بيت در مصراع دوم است. شاعر طوري حروف الفبا را در کنار هم مي چيند که به هنگام خواندن، لب حالت بوسه به خود مي گيرد و گويي که يار را مي بوسد.
7- نرگس: – 5 / 24. مردم دار: ايهام دارد: 1- آن که مردم داري مي کند، بذله گو و خوش سخن است. 2- مردمک چشم است؛ يعني چشم معشوق که داراي مردمک است. خون کسي را خوردن: کنايه از او را به رنج و زحمت انداختن و او را کشتن. قدح: جام و پياله ي شراب. نوش: شيرين و گوارا.
اگر چشم مست و پرخمار معشوق که نوازش کن و مردم دار است، خون عاشق را قدح قدح بنوشد، نوش جانش باد.
8- حلقه ي بندگي: حلقه اي بوده در قديم که براي شناخته شدن به گوش غلامان مي انداختند.
حافظ به غلامي تو مشهور عالم شد و اميد است که حلقه ي بندگي زلف تو نيز در گوشش باشد؛ يعني مطيع و فرمانبر تو گردد.