• غزل  92

خَمِ زلف تو دامِ كُفر و دين است         ز كارستان او، يك شمّه اين است

جمالت مُعجزِ حُسن است، ليكن         حديث غمزه‌ات سِحْرِ مبين است

بر آن چشم سيه صد آفرين باد!         كه در عاشق كُشى سِحْر آفرين است

عجب راهى است راهِ عشق! هيهات         كه چرخ هشتمش، هفتم زمين است

تو پندارى كه بدگو رفت و جان برد؟         حسابش با كِرامُ الْكاتِبين است

ز چشم شوخ تو، كى جان توان برد         كه دايم با كمان اندر كمين است

لبت را آب حيوان گفتم، امّا         چه جاى آب، كآن ماءِ مَعين است

مشو زاهد! ز كفرِ زلفش ايمن         كه دل برد و كنون در بند دين است

ز جام عشقِ مِىْ نوشيد حافظ         مُدامش مستى و رندى از اين است

تمامى اين غزل حكايت از مشاهده‌اى كه خواجه را دست داده مى‌كند و در مقام اظهار آن بر آمده و تمنّاى تكرار آن را مى‌نمايد، مى‌گويد :

خَمِ زلف تو دامِ كُفر و دين است         ز كارستان او، يك شمّه اين است

آرى، عالم خاكى و مادّى داراى دو جنبه مى‌باشد: مُلكى، و ملكوتى. آنجا كه جهت ملكى‌اش مانع و ساتر از توجّه به ملكوت آن مى‌شود، آن را كفر مى‌گويند؛ كه : «خِلْقَهُ اللّهِ الْخَلْقَ حَجابٌ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ»[1] : (آفرينش خداوند مخلوقات را، خود حجاب و

پرده‌اى ميان او و آفريدگانش مى‌باشد.) و آنجا كه جهت ملكى راهنماى به ملكوت است. به آن ايمان گفته مى‌شود؛ كه: «ألْحَمْدُلِلّهِ الْمُتَجَلّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ!»[2] : ( سپاس

خداوندى را كه به ]وسيله[ مخلوقات خويش براى آنها آشكار گشته.) و نيز: «أللّهُمَّ! أرِنا الأشياءَ كَماهِى»[3] : (خداوندا! چيزها را آنچنان كه ]در عالم واقع[ هستند، به ما بنمايان.)

خواجه هم مى‌گويد: «خَم زلف تو دام …» خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد : محبوبا! بر من آشكار گشته كه علّت به هجران مبتلا بودنم، توجّه داشتن به عالم خلقى خود و موجودات است، و اگر لحظاتى هم در گذشته به مشاهده‌ات نايل گشتم، علّت همان توجّه به ملكوت و عالم امرى خويش و مظاهرت داشتن و به
هلاك و نابودى كثرات پى بردن بوده؛ كه: «وَلا تَدْعُ مَعَ اللّهِ إلهآ آخَرَ، لا إله إلّا هُوَ، كُلُّ شَىءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ، لَهُ الحُكْم، وَإليهِ تُرْجَعُونَ»[4] : (و هرگز همراه با خدا، معبود ديگر را مَخوان و

]مپرست[، ]زيرا[ معبودى جز او نيست، ]و[ هر چيزى جز وى ]و اسماء و صفات[ او نابود و نيست مى‌باشد، ]و[ حكم و فرمانروايى از آن اوست، و تنها به سوى او باز گردانده مى‌شويد.) بخواهد با اين بيان بگويد :

گر دست دهد در خُمِ زُلفين تو بازم         چون گُوى، چه سرها كه به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمرِ دراز است، ولى نيست         در دستِ سَرِ مويى از آن عمرِ درازم[5]

و بگويد :

گر چه افتاد ز زلفش گِرِهى در كارم         همچنان چشمِ گشاد از كَرَمش مى‌دارم

ديده بخت، به افسانه او شد در خواب         كو نسيمى ز عنايت؟ كه كند بيدارم[6]

جمالت مُعجزِ حُسن است، ليكن         حديث غمزه‌ات سِحْرِ مبين است

محبوبا! آن گونه كه نگريستم، در حُسن و زيبايى معجزه مى‌كنى و در صيد كردن و به بند كشيدن عاشقانت مهارت بسزا دارى و ناز و غمزه‌ات درِ كشش و كُشتن آنان جادو مى‌كند، كنايه از اينكه: مرا ديگر بار به دام جمال و غمزه‌ات گرفتار بنما، كه بس مشتاق ديدارت مى‌باشم؛ كه: «إلهى! اُطْلُبْنى بِرَحْمَتِکَ حَتّى أصِلَ إلَيْکَ، وَاجْذِبْنى بُمَنِّکَ حَتّى اُقْبِلَ عَلَيْکَ.»[7] : ( معبودا! به رحمت خويش مرا ]به سوى خود[ بخوان تا به تو واصل

گردم. و با احسان و بخششت مرا ]به سوى خود[ بكش تا ]به تمام وجود[ بر تو روى آورم.) و به گفته خواجه در جايى:

ببرد از من قرار و طاقت و هوش         بُتِ سنگين دلِ سيمين بَناگوش

نگارى چابكى، شوخى پرى وش         حريفى مهوشى، تُركى قبا پوش

ز تابِ آتشِ سوداىِ عشقش         بسانِ ديگ، دايم مى‌زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر         گرش همچون قبا گيرم در آغوش[8]

بر آن چشم سيه صد آفرين باد!         كه در عاشق كُشى سِحْر آفرين است

آفرين و صد آفرين بر آن چشمان سياه و جاذبه جمال محبوب! كه نه تنها عاشقان را پاى بند و گرفتار خود مى‌سازد بلكه در فانى ساختن ايشان سحر آفرين مى‌باشد، به گونه‌اى كه آنان را قدرت تصرّف در ديگران را نيز مى‌دهد، كه با يك نظر مى‌توانند هر كسى را فريفته حضرتش بنمايند؛ چنانكه انبياء و اولياء (عليهم السّلام) و راهنمايان طريق نيز چنين بوده‌اند و مى‌باشند. بخواهد بگويد :

آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند         آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند؟

در دَم نهفته، بِهْ ز طبيبان مدّعى         باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند

گر سنگ از اين حديث بنالد، عجب مدار         صاحب دلان،حكايتِ دل، خوش ادا كنند

بى‌معرفت مباش كه در مِنْ مَزيدِ عشق         اهل نظر، معامله با آشنا كنند[9]

عجب راهى است راهِ عشق! هيهات         كه چرخ هشتمش، هفتم زمين است

كنايه از اينكه: پيمودن راه عشق جانان، كريوه‌اى است بس دشوار. طى نمودن هفتمين زمينش در دشوارى چون سير نمودن به هشتمين فلک است. بخواهد بگويد: «سُبْحانَکَ ما أضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أوْضَحَ الْحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ! إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الْوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيِّرنْا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلْوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ عَلَيْنَا الْبَعيدَ،
وَسَهِّلْ عَلَيْنَا الْعَسيرَ الشَّديَد»[10] : (پاك و منزّهى! چقدر راهها براى كسى كه تو راهنمايش

نباشى، تنگ! و چه اندازه راه حق نزد كسى كه او را رهنمون گشته باشى، روشن و آشكار است! معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به درگاهت رهسپار ساز، و در نزديگترين راههاى بار يافتن بر خويش راهى گردان، دور را بر ما نزديك و ]كار[ دشوار و سخت را بر ما آسان نما.) و بگويد :

نيست در شهر نگارى كه دل ما ببرد         بختم ار يار شود، رَختم از اينجا ببرد

كو حريفى خوش و سرمست؟ كه‌پيش كَرَمَش         عاشقِ سوخته دل، نامِ تمنّا ببرد

راه عشق ار چه كمينگاهِ كمانداران است          هركه دانسته رود، صرفه ز اعدا ببرد

رهزنِ دَهر نخفته است، مشو ايمن از او         اگر امروز نبرده است كه فردا ببرد[11]

و ممكن است بخواهد بگويد: اختيار عشق محبوب حقيقى امرى است كه اگر كسى را حضرتش به خود راه دهد، پيمودن بالاترين افلاك براى او از سير در هفتم زمين سهل‌تر است، و ديده دل آنان چنان تيزبين مى‌گردد، كه سير روحى در آسمانها براى وى آسانتر است از راههاى زمينى؛ كه: «أيُّهَا النّاسُ! سَلُونى قَبْلَ أنْ تَفُقِدُونى؛ فَلأنَا بِطُرُقِ السَّماءِ أَعْلَمُ مَنّى بِطُرُقِ الأرْضِ»[12] : (اى مردم! پيش از اينكه مرا از دست بدهيد، از من

بپرسيد، زيرا من به راههاى آسمان آگاهتر از شما نسبت به راههاى زمين هستم.)

تو پندارى كه بدگو رفت و جان برد؟         حسابش با كِرامُ الْكاتِبين است

خطاب خواجه در اين بيت به خود و عاشقان راه الهى است. مى‌گويد: اى آنان كه راه عشق جانان را اختيار نموده‌ايد! از گفتار بدگويانتان نهراسيد، گمان مكنيد زاهد كه نسبت به ما سخنان بيهوده مى‌گويد و تهمتها روا مى‌دارد، جان سالم بدر
خواهد برد، و كرام الكاتبين از نوشتن گفتار او خوددارى خواهند كرد و خداوند به حساب وى نخواهد رسيد كه: «وَإنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظينَ، كرامآ كاتِبينَ، يَعْلَمُونَ ماتَفْعَلُونَ»[13]  :

(و براستى كه نگاهبانانى بر شما گمارده‌ايم، بزرگوارانى نويسنده، آنچه كه انجام مى دهيد آگاهند.) و به گفته خواجه در جايى :

زاهد ظاهر پرست از حالِ ما آگاه نيست         در حقِما هرچه گويد، جاى هيچ اكراه نيست

بر دَرِ ميخانه رفتن به كارِ يكرنگان بود         خود فروشان را به كوىِ مى فروشان راه نيست

بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است         ورنه لطفِ شيخ و زاهد، گاه هست و گاه نيست[14]

ز چشم شوخ تو، كى جان توان برد         كه دايم با كمان، اندر كمين است

محبوبا! جاذبه چشمت به كمك كمان ابروانت (كه هر يك به نوعى از تجلّيات پرشورت اشاره دارند) همه را همواره، دانسته و ندانسته، صيد خود قرار داده؛ وكسانى را كه در راه تو قرار دارند به فنايشان دست مى‌زند. كنايه از اينكه: تمامى عالم و بخصوص انسان، چه بدانند چه ندانند، مجذوب جمال تو هستند. به گفته خواجه در جايى :

طفيل هستى عشقند آدمىّ و پرى         ارادتى بنما تا سعادتى ببرى

به بوى زلف و رُخت مى‌روند و مى‌آيند         صبا به غاليه سايّى و گل به جلوه‌گرى[15]

بخواهد با اين بيان از حال و توجّه خود به حضرتش خبر دهد و بگويد :

به چشم كرده‌ام ابروىِ ماه سيمايى         خيالِ سبز خطى نقش بسته‌ام جايى

مرا كه از رُخ تو، ماه در شبستان است         كجا بود به فروغِ ستاره، پروايى؟

در آن مقام كه خوبان به غمزه، تيغ زنند         عجب مكن ز سرى كو فتاده در پايى[16]

لبت را آب حيوان گفتم، امّا         چه جاى آب، كآن ماءِ مَعين است

دلبرا! نه تنها چشم و جمال زيباى تو عاشقانت را فانى مى‌سازد، كه لبت كه آخرين جذبه از جذبات تو مى‌باشد (و عاشق بدان بقاى باللّه مى‌يابد.)، آب حيات و زندگانى تازه‌اى به ايشان مى‌بخشد. «لبت را آب حيوان گفتم، امّا» آب حيات كجا، و آن آب گوارايى كه تو به بندگانت مى‌نوشانى كجا؟ كه: «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ»[17]  :

(و پروردگارشان به آنان شراب و نوشيدنى پاكيزه كننده‌اى نوشانيد.)؛ و يا در بهشت به بندگان خاصّت مى‌آشامانند؛ كه: «يُطافُ عَلَيْهِمْ بِكَأسٍ مِنْ مَعينٍ، بَيْضاءَ لَذَّةٍ للشارِبينَ»[18]  :

(بر آنان جامى از شراب ناب و روشن گردانده مى‌شود كه براى نوشندگان لذيذ و گوارا است.) شايد بخواهد با اين بيان خبر از آب حياتى كه آشاميده، بدهد، و يا تقاضاى آن را بنمايد. در جايى مى‌گويد :

لبت مى‌بوسم و در مى‌كشم مى         به آب زندگانى برده‌ام پى

لبش مى‌بوسم و خون مى‌خورد جام         رُخش مى‌بينم و گُل مى‌كند خوى[19]

و نيز در جايى مى‌گويد :

خيز تا از دَرِ ميخانه گشادى طلبم         بر دَرِ دوست نشينيم و مرادى طلبيم

زادِ راهِ حرمِ دوست نداريم، مگر         به گدايى ز دَرِ ميكده، زادى طلبم

عشوه‌اى‌از لبِشيرين تو، دل‌خواست،به‌جان         به‌شكر خنده،لبت گفت:فؤادى طلبيم[20]

مشو زاهد! ز كفرِ زلفش ايمن         كه دل بِرد و كنون در بند دين است

كنايه از اينكه: زاهدا! حضرت محبوب چون حجاب از كثرات بر كنار فرمود، زهد خشك را از من ستانيد، تو هم ايمن از اين معنى مباش، كه روزى پرده از چهره مظاهرش بردارى، و او را با همه موجودات ببينى، و از زهد قشرى خود دست بكشى، بخواهد با اين بيان از گذشته خود خبر دهد و بگويد :

چند روزى است كه دورم ز رُخ ساقى و جام         بس خجالت كه پديد آيد از اين تقصيرم

من به خلوت ننشينم پس از اين، ور به‌مثل         زاهد صومعه بر پاى نهد زنجيرم

پند پيرانه دهد واعظ شهرم، لكن         من نه آنم كه دگر پندِ كسى بپذيرم[21]

ز جام عشقِ مِىْ نوشيد حافظ         مُدامش مستى و رندى از اين است

زاهدا! گمان مدار كه مستى و رندى دايمى من از مِى انگورى است، مشاهده جمال محبوبم چنان به خود توجّه داده كه نمى‌توانم آرام باشم و به جز او نظر داشته و محبّت ورزم. در جايى مى‌گويد :

در ضميرِ ما نمى‌گنجد به غير از دوست كس         هر دوعالم را به‌دشمن‌ده،كه ما را دوست‌بس

غافل‌است آن‌كو به‌شمشير از تو مى‌پيچدعنان         قند را لذّت مگر نيكو نمى‌داند مگس

خاطرم وقتى هوس كردى كه بينم چيزها         تا تو را ديدم،نكردم جز به‌ديدارت هوس[22]

[1] ـ

[2] ـ نهج البلاغه، خطبه 108.

[3] ـ بحر المعارف، ص309.

[4] ـ قصص: 88.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص 320.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 433، ص 318.

[7] ـ اقبال الاعمال، ص350.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 278، ص 219.

[10] ـ بحار الانوار، ج 94، ص 147.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 258، ص 207.

[12] ـ نهج البلاغه، خطبه 189.

[13] ـ انفطار: 10 – 12.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 35، ص 61.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص 417.

[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 540، ص 378.

[17] ـ انسان: 21.

[18] ـ صافات: 45 – 46.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص 414.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 405، ص 300.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 417، ص 307.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 324، ص 249.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا