• غزل  90

شربتى از لَبِ لَعْلَش نچشيديم و برفت         روى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت

گويى از صحبتِ ما، نيك به تنگ آمده بود         بار بر بست، به گَرْدش نرسيديم و برفت

بس كه ما فاتحه و حِرْزِ يَمانى خوانديم         وز پى‌اش سوره اخلاص دميديم و برفت

سر ز فرمان خَطَم گفت: مكش، تا نروم         ما سَرِ خويش زِخَطّش نكشيديم و برفت

عشوه مى‌داد كه از كوى ارادت نروم         ديدى آخر كه چسان عشوه خريديم و برفت؟

شد چَمان در چَمنِ حُسن و لطافت، ليكن         در گلستانِ وصالش نچميديم و برفت

گفت از خود بِبُرد، هركه وصالم طلبد         ما به امّيد وى از خويش بريديم و برفت

صورت او به لطافت، اثر صُنع خداست         ما به رويش، نظرى سير نديديم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و افغان كرديم         كاى دريغا! به وداعش نرسيديم و برفت

اين غزل را مى‌توان غزل شكوه و شكايت نام نهاد. گويا خواجه و دوستان هم طريقش را وصالى ناپايدار دست داده، و سپس به هجران مبتلا گشته‌اند، تمنّاى ديدار دايمى‌اش داشته، و حال آنكه به تمام معنى از خود نرسته بوده‌اند. مى‌گويد :

شربتى‌از لَبِ لَعْلَش نچشيديم و برفت         روى مَهْ پيكر او سير نديديم و برفت

حضرت دوست براى ما جلوه نموده و هنوز سيرش نديده و از مشاهده او بهره‌اى نبرده و از لب او آب حياتى نچشيده بوديم، به هجرانش گرفتار شديم. به گفته شاعرى :

ز چهره پرده بر افكند، عاشقان را سوخت         امان نداد كسى را كند تماشايى

در نتيجه بخواهد بگويد :

سر فرازم كه شبى از وصلِ خود اى ماه رو!         تا منوّر گردد از ديدارت، ايوانم چو شمع

همچو صبحم يك نَفَس باقى است بى‌ديدار تو         چهره بنما دلبرا! تا جان بر افشانم چو شمع[1]

و بگويد: «إلهى! لا تُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديكَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ وَلا تَحْجُبْ مُشْتاقيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤيَتِکَ. إلهى! نَفْسٌ أعْزَزْتَها بِتَوحيدِکَ، كَيْفَ تُذِلُّها بِمَهانَةِ هِجْرانِکَ؟!»[2] : (معبودا! درهاى

رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند و مشتاقان خود را از مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان، بارالها، نفسى را كه با توحيدت گرامى داشتى، چگونه با پستى هجرانت خوار مى‌گردانى؟)

گويى از صحبتِ ما، نيك به تنگ آمده بود         بار بر بست، به گَرْدش نرسيديم و برفت

گويا محبوب مصاحبت با ما را روا نمى‌داشت كه به هجرانمان مبتلا ساخت. چرا چنين نباشد؟ كه ما بكلّى از خود و تعلّقات عالم طبيعت آزاد نشده بوديم؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أجِدُ سُبُلَ الْمَطالِبِ إلَيْکَ مُشْرَعَةً، ومَناهِلَ الرَّجآءِ لَدَيْکَ مُتْرَعَةً … وَأنَکَ لاتَحْجُبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ تَحْجُبَهُم ]تَحْتَجِبْ[ الأعْمالُ ]الآمالُ[ دُونَکَ.»[3] : (خداوندا! براستى كه راههاى

خواسته‌هاى به سوى تو را روشن، و سرچشمه‌ها و آبشخورهاى اميدوارى در نزدت را پُر آب و لبريز مى‌يابم …  اينكه همانا تو از مخلوقاتت در حجاب و پرده نيستى، مگر آنكه كردارها و اعمال ]و يا: آرزوها[ يشان آنان را از تو محجوب سازد.) و به گفته خواجه در جايى :

اگر از دام خودم نيز خلاصى بخشى         هم به خاكِ سر كوى تو بُوَد پروازم

حافظ ار جان ندهد بَهرِ تو چون پروانه         پيش روى تو، چو شمعش به شبى بگدازم[4]

بس كه ما فاتحه و حِرْزِ يَمانى خوانديم         وز پى‌اش سوره اخلاص دميديم و برفت

چون حضرت معشوق مى‌گذشت و مى‌خواست به فراقمان مبتلا سازد، براى بقا و استمرار ديدار او در بدرقه‌اش چه بسيار «سوره فاتحه» و «حِرزِ يَمانى»[5] : (كه در

استجابت دعا اثرى خاص دارد.) و «سوره اخلاص» خوانديم، تا شايد بازگردد؛ ولى
او اعتنايى نكرد و به مشاهده‌اش ديگر بار نايل نگشتيم و برفت. علّت هم همان بكلّى از خود بيرون نشدن ما بود. بخواهد با اين بيان بگويد :

درد ما را نيست درمان الغياث!         هجر ما را نيست پايان الغياث!

دين و دل بردند و قصدِ جان كنند         الغياث از جورِ خوبان الغياث!

در بهاى بوسه‌اى، جانى طَلَب         مى‌كنند اين دلستانان، الغياث!

داد مسكينان بده اى روزِ وصل!         از شب يلداى هجران الغياث![6]

سر ز فرمان خَطَم گفت: مكش، تا نروم         ما سَرِ خويش زِ خَطّش نكشيديم و برفت

معشوقم چون مى‌خواست برود، فرمود: از بندگى و فرمانبرى من چشم مپوشيد تا از دوام مشاهده‌ام برخوردار باشيد، ما چنين كرديم! امّا بدان دست نيافتيم. گويا عبوديّتى كه شايسته مقام و منزلتش باشد و نيستى و فناى ما را در پيشگاهش نشان دهد، نداشتيم؛ در اين باره فرموده‌اند: «ألْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ كُنهُهَا الرُّبوبيَّةُ»[7] : (بندگى،

گوهرى است كه كنه و حقيقت آن پروردگارى است.) و به گفته خواجه در جايى :

گرچه بر واعظِ شهر اين سخن آسان نشود         تا ريا وَرْزَد و سالوس، مسلمان نشود

رندى آموز و كرم كن كه نه چندين هنر است         حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود

حُسن خلقى ز خدا مى‌طلبم روى تو را         تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود

هركه در پيش بتان بر سر جان مى‌لرزد         بى تكلّف، تن او لايق قربان نشود[8]

عشوه مى‌داد كه از كوى ارادت نروم         ديدى آخر كه‌چسان عشوه خريديم‌و برفت؟

نازى كه از محبوب در تجلّى‌اش ديدم، دريافتم بر عنايات خود نسبت به
عاشقانش همواره خواهد بود، و لذا تجلّيات او را خريدار شدم؛ ولى افسوس! كه آن تجلّيات نيز ناپايدار بود. امّا نمى‌دانستم كه مى‌خواهد با عشوه خود شور و عشق ما را افزون كند تا بكلّى از خود بى‌خود شويم و قابليّت ديدار هميشگى را پيدا كنيم. بخواهد با اين بيان بگويد :

چون شوم خاكِ رَهَش، دامن بيفشاند ز من         ور بگويم: دل مگردان، رو بگرداند ز من

عارض رنگين به هر كس مى‌نمايد همچو گل         ور بگويم باز پوشان، باز پوشاند ز من

چشم خود را گفتم: آخر يك نظر سيرش ببين         گفت:مى‌خواهى‌مگرتا جوى‌خون‌راند زمن[9]

و بگويد: «أسْألُکَ بِسُبُحاتِ وَجْهِکَ وَبِأنْوارِ قُدْسِکَ، وَأبْتَهِلُ إلَيْکَ بِعَواطِفِ رَحْمَتِکَ وَلَطآئِفِ بِرِّکَ، أنْ تُحَقِّقَ ظَنّى بِما أؤَمِّلُهُ مِنْ جَزيلِ إكْرامِکَ وَجميلِ إنْعامِکَ، فِى الْقُرْبى مِنْکَ وَالزُّلْفى لَدَيْکَ وَالتَّمَتُّعِ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ»[10] : (به انوار ]و يا عظمتت[ وجه ]= اسماء و صفات[ و به انوار ]مقام ذات[

پاك و مقدّست از تو درخواست نموده و به عواطف مهربانى و لطائف احسانت تضرّع و التماس مى‌نمايم كه گمان مرا به آنچه از بخشش فراوان و انعام نيكويت، در قرب به تو و نزديكى و منزلت در نزدت و بهره‌مندى از مشاهده‌ات آرزومندم، تحقّق بخشى.)

شد چَمان در چَمنِ حُسن و لطافت، ليكن         در گلستانِ وصالش نچميديم و برفت

معشوقم ما را شيفته جمال خود ساخت و هنوزش نديده بوديم، در چمنزار لطافت و زيبايى منظر خود مى‌خراميد، و به داغ فراق خود گرفتارمان نموده و مى‌رفت بخواهد بگويد: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَ وِلايَتِکَ … وَاعَذْنَهُ مِنْ هِجْرِکَ وَقِلاکَ، وَبَقَّرأْتَهُ مَقْعَدَ الصِّدْقِ فِى جَوارِکَ»[11] : (معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى قرب

و ولايتت برگزيده … و از دورى و بد داشتن و راندنت به پناه خود در آورده، و در جايگاه
صدق و راستى در جوار خويش جاى داده‌اى.)

گفت از خود بِبُرد، هركه وصالم طلبد         ما به امّيد وى از خويش بريديم و برفت

چون به هجرانمان مبتلا ساخت، فرمود: هر كسى كه طالب ديدار من است بايد خود را نبيند. بدين اميد از خويش بريديم؛ امّا به مشاهده او نايل نگشتيم. گويا هنوز بين ما و او دو گانگى وجود داشت. ناچار بايد بگوييم: «إلهى! بِذَيْلِ كَرَمِکَ أعْلَقْتُ يَدى، وَلِنَيْلِ عَطاياکَ بَسَطْتُ أمَلى؛ فَأخْلِصْنى بِخالِصَةِ تَوْحِيدِکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ صَفْوَةِ عَبْيدِکَ»[12]  :

(معبودا! به دامان كرم و بزرگوارى تو دست آويخته‌ام، و براى نيل و دريافت بخششهايت آرزو گشاده‌ام؛ پس با توحيد ناب خويش مرا بى‌آلايش و خالص، و از بندگان برگزيده خويش بگردان.) و بگويم :

خداى را مددى اى دليلِ راهِ! كه من         به كوى ميكده ديگر، عَلَم بر افرازم[13]

صورت او به لطافت، اثر صنع خداست         ما به رويش نظرى سير نديديم و برفت

جمال معشوقم چه بسيار زيبا و دلربا و به خود جميل بود؛ امّا افسوس! كه سيرش نديده برفت و به فراقش گرفتار شديم. خلاصه با اين بيان بخواهد بگويد :

اى كه مهجورىِ عُشاق روا مى‌دارى!         بندگان را ز بَرِ خويش جدا مى‌دارى!

تشنه باديه را هم به زلالى درياب         به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مى‌دارى

دل ربودى و به حل كردمت اى جان!ليكن         بِه از اين دار نگاهش كه مرا مى‌دارى[14]

همچو حافظ همه شب ناله و افغان كرديم         كاى دريغا! به وداعش نرسيديم و برفت

عمرى براى ديدار حضرت معشوق شبها را به ناله و افغان به سر آورديم، تا به مشاهده‌اش نايل آمديم، ولى افسوس! كه هنوز نديده بوديمش برفت، و مهلت نداد با او وداع نماييم. بخواهد بگويد :

تو كه كيميا فروشى، نظرى به قلب ما كن         كه بضاعتى نداريم و فكنده‌ايم دامى

به كجا برم شكايت؟ به كه گويم اين حكايت؟         كه لبت حيات ما بود و نداشتى دوامى

عجب از وفاى جانان كه تفقّدى نفرمود         نه به نامه و پيامى، نه به پرسش و سلامى

سَرِ خدمت تو دارم، بخرم به هيچ مفروش         كه چو بنده كمتر افتد به‌مباركى غلامى[15]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 361، ص 272.

[2] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص 678.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 304.

[5] ـ بلد الامين كفعمى، ص140.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 113، ص 112.

[7] ـ مصباح الشريعة، چاپ مصطفوى، ص 100.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 240، ص 195.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 470، ص 342.

[10] ـ بحار الانوار، ج94، ص145.

[11] ـ بحار الانوار، ج 94، ص148.

[12] ـ بحار الانوار، ج 94، 144.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 332.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص 420.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا