• غزل  89

ساقى‌ام خضر است و مِىْ، آبِ حيات         توبه از مِىْ چون كنم؟ هيهات! هات

باده تلخ از لبِ شيرينْ لبان         در حلاوت، مى‌برد آب از نبات

چون دمِ عيسى، نسيم او، ز لُطف         مرده صدساله را بخشد حيات

جز به آبِ آتشين، يعنى شراب         حل نمى‌گردد مرا اين مشكلات

روزىِ ما بين، كه از ديوانِ عشق         جز به مى، مُجرا نشد ما را بَرات

شاد بادا روحِ آن رندى كه او         بر سَرِ كوى مغان يابد وفات!

حاصلِ عُمر تو حافظ! در جهان         باده صافى است، باقى تُرَّهات

ابيات اين غزل رَجَزهاى عاشقانه‌اى است كه خواجه در اشتياق ديدار حضرت جانان سروده، و با كنايات در بياناتش از او تقاضاى وصال و مشاهده‌اش را نموده. مى‌گويد :

ساقى‌ام خضر است و مِىْ، آبِ حيات         توبه از مِىْ چون كنم، هيهات! هات

زاهدا! حال كه محبوب، ساقى است و خود آب حياتم مى‌بخشد، كه: «وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَرابآ طَهُورآ»[1] : (و پروردگارشان شراب و نوشيدن پاكيزه كننده‌اى را به آنان

نوشانيد.) و نيز: «يا أيّهَا الَّذيِنَ آمَنُوا! اسْتَجيبُو لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إذا دَعاكُمْ لِما يُحييكُمْ، وَاعْلَمُو أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ، وَأنَّهُ إلَيهِ تُحْشَرُونَ»[2] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! هرگاه

رسول ]خدا [شما را به آنچه ]مايه[ زندگانى‌تان مى‌باشد، بخواند، ]دعوت[ خدا و رسول را پذيرا باشيد. و بدانيد كه بى‌گمان خداوند ميان انسان و قلبش حايل است، و محقّقآ تنها به سوى او گرد آمده و برانگيخته خواهيد شد.) چرا امتناع از گرفتن آن نمايم و دعوت او را استجابت نكنم، و از اختيار نمودنش توبه نمايم؟ با آنكه خود فرموده: «فَأقِمْ وَجهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[3] : (پس استوار و مستقيم، روى و

تمام وجود خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) و به گفته خواجه در جايى :

بيار باده كه رنگين كنم جامه دلَقْ         كه‌مستِ جام غروريم ونام،هشيارى‌است

نسبته‌اند دَرِ توبه، حاليا برخيز         كه توبه وقت گُل از عاشقى، ز بى‌كارى است

و ممكن است منظور خواجه از «خضر»، استاد كامل باشد، بخواهد بگويد: حال كه خضرِ راهم مرا به گرفتن مى مشاهدات حضرت دوست دعوت مى‌كند، چگونه از آن سر باز زنم و توبه نمايم؟ و اين عمل از فردى چون من بدور است، پس مى بياور تا به مشاهده جمالش مست گردم. در جايى مى‌گويد :

آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست         آورد حرِزِ جان، ز خطِ مشكبار دوست

خوش مى‌دهد نشان جلال و جمال يار         خوش مى‌كند حكايِتِ عزّو وقار دوست

ماييم و آستانه عشق و سَرِ نياز         تا خوابِ خوش كه را بَرَد اندر كنارِ دوست[4]

باده تلخ از لبِ شيرينْ لبان         در حلاوت، مى‌برد آب از نبات

كنايه از اينكه: شراب تلخ و تجليّات پر شور محبوب، اگر چه در بر اندازى و نابودى عاشق وجدا نمودنش از تعلّقات، هنرى بسزا دارد، و اين پريده شدن بروى گران مى‌آيد؛ امّا از جايى كه خواسته حضرت محبوب بر آن قرار گرفته، و سريعتر طالبِ وى را به مقصد نايل مى‌سازد، «در حلاوت مى‌برد آب از نبات» در واقع با اين بيان مى‌خواهد بگويد:

شراب تلخ مى‌خواهم كه مرد افكن بود زورش         كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

نگه كردن به درويشان، منافىّ بزرگى نيست         سليمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش

سماطِ دهرِ دون پرور، ندارد شهدِ آسايش         مذاقِ حرص و آز اى دل! بشوى از تلخ و از شورش[5]

لذا مى‌گويد :

چون دمِ عيسى، نسيم او ز لطف         مرده صد ساله را بخشد حيات

نسيمِ باده تلخ از لب شيرين حيات بخش محبوب در لطف و پاكيزگى چون دم عيسوى است و استشمام عطر آن مردگان صد ساله و گرفتاران تعلّقات عالم طبيعت را زندگى ابدى مى‌بخشد. بخواهد با اين بيان بگويد :

روانِ تشنه ما را به جرعه‌اى درياب         چو مى‌دهند زلالِ خَضِر به جامِ جَمَت

دلم مقيم دَرِ توست، حُرمتش مى‌دار         به شكر آنكه خدا داشته است محترمت

هميشه وقت تو اى عيسى صبا! خوش باد         كه جانِعاشق دلخسته،زنده شد به دَمَت[6]

و ممكن است منظور خواجه از «نسيم»، نفحات الهى باشد. بخواهد بگويد : نسيمهاى جان بخش خود را بفرست، و خواجه‌ات را از بند هجران خلاصى بخش. در جايى مى‌گويد :

اى صبا! نكهتى از خاك دَرِ يار بيار         ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار

تا معطر كنم از لطفِ نسيم تو، مشام         شمّه‌اى از نفحاتِ نَفَس يار بيار

روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد         ساقيا! آن قدحِ آينه كردار بيار[7]

جز به آب آتشين، يعنى شراب         حل نمى‌گردد مرا اين مشكلات

اى آنان كه حضرت محبوب و ديدارش را مى‌طلبيد و بدان راه نمى‌يابيد!
مشكلات عالم طبيعت و گرفتاريهاى هواهاى نفسانى و خود پرستى‌ها و تعلّقات و خواطر مانع از نيل به اين مقصد عالى مى‌باشد. تنها شراب آتشين و تجليّات پرشور محبوب است كه با آتش زدن به خرمن وجود سالك، موانع را از سر راه او بر مى‌دارد. به گفته خواجه در جايى :

با چنين باران غم، بر سر ز ابر حادثات         جز به‌وصل يار خود،دل‌را نمى‌بينم علاج

از كف آزادگان، غايب مدار آن جام را         كاهلِ دل را كارِ عشرت، زو همى گيرد رواج

ساقيا! دردِه ز بَهرِ رَوْحِ رُوحِ اهلِ دل         آنچنان راحى كه با جان هست‌او را امتزاج

احتياج من به وصل خويشتن دانسته‌اى         دوستان را دستگيرى كن به وقتِ احتياج[8]

لذا مى‌گويد :

روزى ما ببين كه از ديوانِ عشق         جز به مِىْ، مُجرا نشد ما را بَرات

كنايه از اينكه: تنها آب آتشين و شراب ديدارت، مشكلات عشّاقت راحل خواهد كرد وگرنه آنان را در اين امر رزقى ديگر نصيب مى‌گشت؛ لذا در جايى مى‌گويد :

مرا مِىْ دگر باره از دست بُرد         به من باز آورد مِىْ دَسْتبرد

هزار آفرين بر مِىِ سُرخ باد!         كه از روى ما رنگِ زردى ببرد

شود مستِ وحدت ز جامِ اَلَستْ         هر آنكو چو حافظ مِىِ صاف خورد[9]

و ممكن است منظور خواجه از بيت اين باشد كه: اى دوستان! اگر روزى ما انسانها در بين تمامى موجودات به اقتضاى خلقتمان، به غير از مى و ذكر و محبّت معشوق بود، آن را با آغوش باز در عرض امانت تحمّل نمى‌نموديم؛ كه: «إنّا عَرَضْنَا الأ مانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالأرْضِ وَالْجِبالِ، فأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنسانُ؛ إنَّهُ كانَ
ظَلُومآ جَهُولا»[10] : (براستى كه ما امانتِ ]ولايت[ را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه

داشتيم، پس از حمل آن اباء كردند و از آن هراسيدند و انسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.) و به گفته خواجه در جايى :

آسمان بارِ امانت نتوانست كشيد         قرعه فال، به نامِ منِ ديوانه زدند[11]

و آن رزقى بود كه از ديوانِ عشق از ازل نصيب ما شده بود، كه در اخذ ميثاق هم بر شهود آن اقرار نموديم، و به «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[12] : (و ايشان را بر

خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟.)، «بَلى، شَهِدنْا»[13] : (بلى، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، و در اين جهان تعلّقات هم ممكن نيست مشكلات عشقش را جز به توجّه به او حلّ نماييم. به گفته خواجه در جايى :

در ازل داده است ما را ساقىِ لَعْلِ لَبَت         جرعه جامى كه من سر گرمِ آن جامم هنوز[14]

و نيز مى‌گويد :

مرا از ازل، عشق شد سرنوشت         قضاىِ نوشته، نشايد ستُرد[15]

شاد بادا روحِ آن رندى كه او         بر سر كوىِ مغان يابد وفات!

اين بيت دعا و تمنّاست. الهى كه روح سالك و رند و عاشقى كه در راه سلوك از مشكلات نهراسيد و آنها را با ياد و شهود حضرت دوست حلّ نمود، و سر انجام در اين راه جان به جان آفرين سپرد، شاد و مخاطب باد به خطابِ «يا أيَّتُهَا النَّفْسُ الْمِطْمَئِنَّهُ! ارْجِعى إلى رَبِّکَ راضِيَةً مَرْضِيَّةً، فَادْخُلى فى عِبادى، وَادْخُلى جَنَّتى»[16] : (اى نفس

مطمئن و روان آسوده! به سوى پروردگارت بازگشت نما، در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خرسند است، آنگاه در ميان بندگان خاصّ من وارد شده و در بهشت مخصوص در آى.) و به گفته خواجه در جايى :

عارفى كو سير كرد اندر مقامِ نيستى         مست‌شد، چون مستى‌او از عالمِاسرار داشت

در نمى‌گيرد نياز و عجز ما با حُسنِ دوست         خرّم‌آن كز نازنينان،بختِبرخوردار داشت![17]

حاصل عمرِ تو حافظ! در جهان         باده صافى است، باقى تُرَّهات

اشاره به اينكه: اى خواجه! اگر سالها در جهان عمر كنى و از دوست و اُنس و مشاهده او بهره‌اى نداشته باشى، تمام عمرت بر بطالت و بيهودگى گذشته. و چنانچه ساعتى و يا لحظه‌اى با او انس برقرار نمايى و از ديدارش بهره‌مند گردى، از تمامى عمر تو برتر خواهد بود؛ كه: «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفِ شَهرٍ … سَلامٌ هِىَ حَتّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ»[18] : (شب قدر از هزار ماه بهتر است .. آن شب تا دميدن سپيده دم سلامت و

تندرستى است.) كنايه از اينكه: موانع را از سر راه خويش بردار، تا مشاهداش نصيبت گردد. در جايى مى‌گويد :

بحرى‌است بحر عشق كه هيچش كناره‌نيست         آنجاجز آنكه جان بسپارند، چاره نيست

آن دم كه دل به عشق دهى، خويش دمى بود         در كار خير، حاجتِ هيچ استخاره نيست

رويش به چشمِ پاك توان ديد، چون هلال         هر ديده، جاىِ جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندى، كه اين نشان         چون راهِ گنج، بر همه كس آشكاره نيست[19]

[1] ـ انسان: 21.

[2] ـ انفال: 24.

[3] ـ روم: 30.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 341، ص 260.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص 94.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص 228.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 116، ص 113.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.

[10] ـ احزاب: 72.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص 151.

[12] و 4 ـ اعراف: 172.

[13]

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص 240.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 249، ص 201.

[16] ـ فجر: 27 – 30.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص 90.

[18] ـ قدر: 3 – 5.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 84، ص 93.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا