- غزل 88
يا رب! سببى ساز كه يارم به سلامت بازآيد و برهاندماز جنگِ ]ظ:چنگِ [ملامت
خاكِ رَهِ آن يارِ سفر كرده بياريد تا چشمِ جهانْ بين كُنَمَش جاىِ اقامت
قرياد! كه از شش جهتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رُخ و عارض و قامت
امروز كه در دست توام، مرحمتى كن فردا كه شوم خاك، چه سود اشكِ ندامت؟
اى آن كه به تقرير و بيان، دم زنى از عشق! ما با تو نداريم سخن، خير و سلامت
درويش! مكن ناله ز شمشيرِ احبّا كاين طايفه، از كُشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش، كه خَم ابروىِ ساقى بر مىشكند گوشه محرابِ امامت
حاشا كه من از جور و جفاى تو بنالم بيدادِ لطيفان، همه لطف است و كرامت
كوته نكند بحثِ سَرِ زُلف تو حافظ پيوسته شد اين سلسله تا روزِ قيامت
در اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه پس از وصال، دچار فراق گشته، اظهار اشتياق به ديدار محبوب نموده؛ و در ضمن، نصيحتى به خود و سالكين دارد. مىگويد :
يارب! سببى ساز كه يارم به سلامت باز آيد وبِرهاندم از جنگ ]ظ: چنگ[ ملامت
كنايه از اينكه: اى دوست! دورىات سبب گرديد كه بد خواهانم مرا ملامت كنند و بگويند: اگر خواجه مورد توجّه محبوب خود بود، چرا عنايتى به او نداشت و گرفتار هجرانش مىنمود، ديگر بارم از ديدارت برخوردار فرما.
در جايى مىگويد:
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان بر خيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يارب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر ز آنكه چو گردى ز ميان برخيزم
گرچه پيرم، تو شبى تنگ در آغوشم گير تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيزم
سَروِ بالا بنما اى بُتِ شيرين حركات! كه چو حافظ ز سَرِ جانوجهان برخيزم[1]
و نيز در جايى مىگويد :
به كوى عشق مَنِه بى دليلِ راه، قَدَم كه گم شد آن كه در اين رَه، به رهبرى نرسيد
خداى را مددى، اى دليلِ راهِ حرم! كه نيست باديه عشقِ را كرانه پديد[2]
خاكِ ره آن يارِ سفر كرده بياريد تا چشم جهان بين، كُنَمش جاىِ اقامت
كنايه از اينكه: محبوبا! حال كه به هجرانم مبتلا ساختهاى، كسانى كه سربندگى به پيشگاهت ساييده و مقرّب درگاهت گشتهاند را معرّفى نما، تا با راهنماييها و دوستى با آنان، بار ديگر ديده دلِ جهان بينم روشن، و جايگاه اقامت تو گردد؛ كه: «يا أيّهَا الَّذينَ آمَنُوا! اتَّقوا اللّهَ، وَابْتَغُوا إلَيْهِ الْوَسيلَةَ»[3] : (اى كسانى كه ايمان آوردهايد! تقواى
خدا را پيشه كنيد و به سوى او وسيله و دستاويزى بجوييد.) و به گفته خواجه در جايى :
خداى را مددى، اى دليل راه! كه من به كوى ميكده، ديگر عَلَم بر افرازم[4]
فرياد كه از شش جهتم راه ببستند آنخال و خط و زُلف و رُخ و عارض و قامت
كنايه از اينكه: من چگونه مىتوانم دل به معشوقى كه در زيبايى و حسن و جمال يكتاست، ندهم، و از او چشم بپوشم، و حال آنكه كمالاتش از هر طرف مر ابه خود مىخوانند. در جايى مىگويد :
بُبرد از من قرار و طاقت و هوش بُتِ سنگين دلِ سيمين بَناگوش
نگارى چابكى، شوخى پرى وش حريفى مَهوَشى، تُركى قبا پوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر گَرَش همچون قبا گيرم در آغوش
دل و دينم، دل و دينم ببرده است بر و دوشش، بر دوشش، بر و دوش[5]
و ممكن است بخواهد بگويد: من به تمام وجود طالب ديدار محبوب مىباشم، ولى چه مىتوانم كردن، كه از هر سو راه به او بر من بسته شده، و با هيچ يك از تجلّياتش بر من جلوه نمىنمايد. در جايى مىكويد :
بر آستان جانان، گر سر توان نهادن گلبانگ سَرْبلندى، بر آسمان توان زد
گر دولت وصالت، خواهد درى گشودن سرها بر اين تخيّل، بر آستان توان زد
از شرم در حجابم، ساقى! تلطّفى كن باشد كهبوسهاى چند،بر آندهان توان زد[6]
لذا مىگويد :
امروز كه در دست توام، مرحمتى كن فردا كه شوم خاك، چه سود اشك ندامت؟
دلبرا! امروز در اين جهان كه هنگام بهره بردن از تو مىباشد، و پس از اين عالم نتايج آن را خواهم ديد، كه: «ألأعْمالُ فِى الدُّنيا تِجارَةُ الآخِرَةِ»[7] : (كردارها در دنيا،
]سرمايه[ داد و ستد آخرت مىباشد.) بيا و لطف و عنايتى بفرما و ديدارت را نصيبم گردان؛ زيرا فردا اشك پشيمانى و «رَبِ! ارْجِعُونِ»[8] : (پروردگارا! مرا باز گردان.) گفتنم،
سودى نخواهد داشت، بلكه جوابِ «كَلّا إنَّها كَلُمَةٌ هُوَ قآئِلُها»[9] : (هرگز، آن كلمهاى
استكه او گوينده آن است ]و ارزش شنيده شدن ندارد[) خواهم شنيد، و يا: «لِمَ حَشَرْتَنى أعْمى، وَقَدْ كُنْتُ بَصيرآ؟»[10] : (چرا مرا كور و نابينا گردآورده و بر انگيختى؟ با آنكه
]در دنيا [بينا بودم.) مىگويم، و «كَذلِکَ أتَتْکَ آياتُنا، فَنَسيتَها، وَكَذلِکَ الْيَوْمَ تُنْسى»[11] : (و
اينچنين نشانههاى روشن ما به سوى تو آمد، پس تو آنها را فراموش نمودى، و ]لذا[ اينچنين امروز به فراموشى سپرده مىشوى.) مىشنوم. به گفته خواجه در جايى :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بى سر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى زآن چشمِ سيه،مست،بهيك غمزه دوا كن
اى سروِ چمان! از چمن و باغ زمانى بخرام در اين بزم و دو صد جامه، قبا كن
با دلشدگان، جور و جفا تا به كى آخر؟ آهنگِ وفا، تركِ جفا، بَهرِ خدا كن[12]
اى آن كه به تقرير و بيان دم زنى از عشق! ما با تو نداريم سخن، خير و سلامت!
اى آن كه براى تربيت و راهنمايى من، تنها سخن از عشق محبوب به ميان مىآورى، و خود آراسته به آن نمىباشى! كسى با شنيدن، عشاق نمىشود و معانى و حقائق را به دست نمىآورد. سخنى با تو نداريم. برو به خير و سلامت، كه كمال من به دست تو حاصل نخواهد شد. در جايى مىگويد :
مريد طاعتِ بيگانگان مشو حافظ! ولى معاشرِ رندانِ آشنا مىباش[13]
و نيز مىگويد :
ز دلبرم كه رساند نوازشِ قلمى؟ كجاست پيك صبا؟ گو بيا بكن كَرَمى
طبيب راه نشين، دردِ عشق نشناسد برو به دست كن اى مُرده دل! مسيح دمى[14]
درويش! مكن ناله ز شمشير اَحِبّا كاين طايفه از كُشته ستانند غرامت
كنايه از اينكه: اى خواجه! واى كسى كه در راه محبّت حضرت دوست گام بر مىدارى! از بيداد و بىعنايتىهاى او ناله و فرياد مكن؛ زيرا طريقه وى چنين است كه تا عشاقش را نكشد به ديدارشان نائل نمىسازد. در جايى مىگويد :
زير شمشيِر غمش، رقصْ كُنان بايد رفت كآنكه شد كُشته او، نيك سر انجام افتاد[15]
و بالاترين آرزوى عاشق هم كشته شدن و فناى در پيشگاه معشوق است.
اينجاست كه اگر معشوق غرامت خون عاشق را بخواهد، عملى ناپسند به نظر نمىآيد. به گفته خواجه در جايى :
به تيغم گر كُشد، دستش نگيرم وگر تيرم زند، مِنَّت پذيرم
بر آى اى آفتابِ صبحِ امّيد! كه در دست شبِ هجران، اسيرم[16]
و نيز در جايى مىگويد :
آن كه پامال جفا كرد چو خاكِ راهم خاك مىبوسم و عذر قَدَمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم، حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم[17]
در خرقه زن آتش، كه خَمِ ابروى ساقى بر مىشكند گوشه محرابِ امامت
اى خواجه! خرقه تعلّقات و عبادات قشرى را پيش از آنكه حضرت محبوب برايت جلوه كند، بيفكن و بسوزان؛ وگرنه چون محراب ابروانش جلوهگر گردد، براى تو چيزى باقى نخواهد گذاشت. كنايه از اينكه: علّت هجران كشيدنت، اخلاص نداشتنت در اعمال و رها نكردن تعلّقات است. در جايى مىگويند :
خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم دفتر زُرقِ، به بازارِ خرافات بريم
سوى رندانِ قلندر، به رَه آوردِ سفر دلقِ شطّاحى و سجّاده طامات بريم
فتنه مىبارد از اين طاق مُقَرْنَس، برخيز كه به ميخانه، پناه از همه آفات بريم
در بيابان فنا، گم شدن آخر تا چند؟ رَهْ بپرسيم، مگر پى به مهمّات بريم[18]
حاشا كه من از جور و جفاى تو بنالم! بيدادِ لطيفان، همه لطف است و كرامت
معشوقا! دانستهام كه بيداد و بىعنايتىهايت به من جز لطف و كرامت
نمىباشد؛ زيرا اگرم در غم عشقت نسوزى، قابليّت ديدارت را نخواهم يافت؛ پس چرا از جور و جفايت بنالم، كنايه از اينكه: هر چه زودتر مرا از من بگير، تا با تو اُنس برقرار كنم. در جايى مىگويد :
در غمِ خويش، چنان شيفته كردى بازم كز خيال تو، به خود باز نمىپردازم
عهد كردى كه بسوزى ز غمِ خويش مرا هيچ غم نيست،تو مىسوز، كه من مىسازم
آنچنان بر دلِ من، نازِ تو خوش مىآيد كه حلالت بكنم، گر بُكشى از نازم
اگر از دامِ خودم نيز خلاصى بخشى هم به خاكِ سر كوىِ تو بُوَد پروازم[19]
محبوبا! مرا در خلقت نورى ازلى اوّليه به حقيقتِ ملكوتىام آگاه ساختى، و شراب مشاهدات را از جمال و كمالت عنايت فرمودى؛ كه: «وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِم : ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟!»[20] : (و ايشان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم؟) و
من «بَلى، شَهِدْنا»[21] : (آرى، گواهى مىدهيم.) گفتم، و پيوسته تا روز قيامت از آن دم
خواهم زد. به گفته خواجه در جايى :
هرگزم مِهرِ تو از لوح دل و جان نرود هرگز از ياد من آن سَروِ خرامان نرود
آنچنان مهر توام در دل و جان جاى گرفت كه گَرَم سر برود، مهرِ تو از جان نرود
از دماغ من سرگشته، خيالِ رُخ دوست به جفاى فلك و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند تا ابد سر نكشد وَز سَرِ پيمان نرود[22]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص 328.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 201، ص 169.
[3] ـ مائده: 35.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 453، ص 332.
[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 331، ص 253.
[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 197، ص 166.
[7] ـ غرر و درر موضوعى، باب العمل، ص277.
[8] ـ مؤمنون: 99.
[9] ـ مؤمنون: 100.
[10] ـ طه: 125.
[11] ـ طه: 126.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص 339.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص 255.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 566، ص 405.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 224، ص 186.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 391، ص 291.
[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص 285.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 406، ص 300.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 410، ص 330.
[20] ـ اعراف: 172.
[21] ـ اعراف: 172.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص 213.