• غزل  87

ز آن يارِ دلنوازم، شكرى است با شكايت         گر نكته دانِ عشقى، خوش بشنو اين حكايت :

بى‌مزد بود و منّت، هر خدمتى كه كردم         يا رب! مباد كس را مخدومِ بى‌عنايت!

رندانِ تشنه لب را، آبى نمى‌دهد كس         گويا ولى شناسان، رفتند از اين ولايت

در زلف چون كَمندش، اى دل! مپيچ،كآنجا         سرها بريده بينى، بى‌جرم و بى‌جنايت

اين راه را نهايت، صورت كجا توان بست         كَشْ صدهزار منزل، بيش است در بدايت

چشمت به‌غمزه ما را،خون خورد و مى‌پسندى         جانا! روا نباشد، خون‌ريز را حمايت

هرچند بُردى آبم، رو از درت نتابم         جور از حبيب خوشتر، كز مُدَّعüى رعايت

اى آفتاب خوبان! مى‌سوزد اندرونم         يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت

در اين شب سياهم، گم گشت راهِ مقصود         از گوشه‌اى برون آى، اى كوكبِ هدايت!

از هر طرف كه رفتم، جز وحشتم نيافزود         زنهار از اين بيابان، وين راهِ بى‌نهايت!

عشقت رسد به فرياد، گر خود بسانِ حافظ         قرآن زِبَرْ بخوانى با چاردَهْ روايت

از اين غزل ظاهر مى‌شود خواجه را فراق، بس طولانى گشته، در مقام ياد آورى مشكلات و نتايج امورى كه در راه سلوك الى الله براى سالك پيش مى‌آيد، بر آمده؛ و در ضمن، تقاضاى پايان يافتن روزگار هجران و راه يافتن به كمالات انسانيّت را نموده و مى‌گويد :

ز آن يار دلنوازم، شكرى است با شكايت         گر نكته دانِ عشقى، خوش بشنو اين حكايت

آرى، سالك عاشق همواره در كشاكش جمال و جلال معشوق قرار گرفته از طرفى تجلّيات جمالى او به سبب اعمال خالصانه عبادى وى را از راه كثرات نوازش داده و توجّه به خود مى‌دهد؛ و از طرف ديگر تجلّيات جلالى او به جهت نظر استقلالى داشتن عاشق به مظاهر عالم و خويشتن پرستى‌اش دست ردّ به سينه او زده و محروم از ديدارش مى‌نمايد، ناچار تا عاشق به كلّى از خويش نرهد به دوام ديدار محبوب راه نخواهد يافت، بخواهد با اين بيان بگويد: اگر شكر در پيشگاهش دارم بدين حساب است كه حضرتش با مهجور نمودنم مى‌خواهد دوام ديدارم بخشد و اگر شكايت دارم، براى بى‌صبريم در اين كشاكش مى‌باشد.

و بخواهد با اين بيان بگويد :

زلف بر باد مده، تا ندهى بر بادم         ناز بنياد بكن، تا نكنى بنيادم

رخ بر افروز كه فارغ كنى از برگ گلم         قد بر افروز كه از سرو كنى آزادم

چون فلك جور مكن تا نكُشى عاشق را         رام شو تا بدمد طالع فرّخ زادم

حافظ از جور تو حاشا كه بنالد روزى!         من از آن روز كه در بند توام، آزادم[1]

لذا مى‌گويد :

بى مزد بود منّت، هر خدمتى كه كردم         يارب! مباد كس را مخدومِ بى عنايت

چرا كه حضرت محبوب بندگى مرا قابل درگاهش نمى‌ديد تا به كلّى از خويشم برهاند، «بى مزد بود و منت هر خدمتى كه كردم…» و از طرفى مى‌بينم تا در حجاب خوديّتم بايد او به من بى‌عنايت باشد تا به تمام معنى از خويش برهم، شاكر از اويم در اين بى‌اعتنائيش به من بخواهد بگويد :

به چشم مهر اگر با من، مَهْام را يك نظر بودى         از آن سيمين بدن كارم، به خوبى خوبتر بودى

ز شوق افشاندمى هر دم سرى در پاى جانانم         دريغا! گر متاع من نه از اين مختصر بودى

به وصلش گر مرا روزى، ز هجران فرصتى بودى         مبارك ساعتى بودى! چه خوش بودى اگر بودى![2]

لذا مى‌گويد :

رندانِ تشنه لب را، آبى نمى‌دهد كس         گويا ولى شناسان، رفتند از اين ولايت

كنايه از اينكه: محبوبا! چه شده مرا كه نظر بجز تو ندارم، به عنايتى نمى‌نوازى و از تشنگى هجرانم خلاصى نمى‌بخشى. گويا بى‌اعتنايى به رندان و عشّاق در پيشگاه شما مطلوب است. در واقع مى‌خواهد بگويد: تا زمانى كه من از تشنگى و رندى دم مى‌زنم، آب حياتم نخواهى بخشيد، و چون از ميان بروم به آب حيات دست يافته‌ام؛ كه: «أللّهُمَّ! إنّى أسْألُکَ إيمانآ لا أجْلَ لَهُ دُونَ لِقآئِکَ، أحْيِنى ما أحْيَيتَنى عَلَيْهِ، وَتَوَفَّنَى إذا تَوَفَّيْتَنىِ ]عَلَيْهِ[، وَابْعَثْنى إذا بَعَثْتَنى عَلَيْهِ»[3] : (خداوندا! براستى از تو ايمانى را

خواهانم كه فرجام و سرانجامى براى آن جز ملاقاتت نباشد، مرا تا زمانى كه زنده‌ام داشته‌اى، براى آن ]حال[ زنده بدار، و هرگاه كه ]نفس و جان[ مرا كاملا مى‌ستانى، ]بر آن حال[ بگير، و هنگامى كه مرا ]در قيامت[ بر مى‌انگيزانى، بر آن ]حال[ بر انگيز.) بخواهد با اين بيان بگويد :

اى كه مهجورى عُشّاق روا مى‌دارى!         بندگان را ز بَرِ خوى جدا مى‌دارى!

تشنه باديه را هم به زلالى درياب         به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مى‌دارى

دل ربودى و به‌حل كردمت اى‌جان! ليكن         به از اين دار نگاهش كه مرا مى‌دارى[4]

در زُلف چون كَمَندش، اى دل! مپيچ، كآنجا         سرها بريده بينى، بى جرم و بى‌جنايت

آرى، حضرت محبوب كثرات را دامى قرار داده براى صيد عاشقانش؛ كه: «خُلَقْتُ الْخَلْقَ، لكَىْ أعْرَفَ»[5] : (مخلوقات را آفريدم تا شناخته شوم ]= آنها مر ابشناسند[.) و نيز :

«ألْحَمْدُلِلّهِ الْمُتَجَلّى لَخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ»[6] : (حمد و سپاس خدايى راست كه با مخلوقات خويش

براى مخلوقاتش تجلّى نموده.) خواجه هم به خود خطاب كرده و مى‌گويد: براى ديدن معشوق، تا به نيستى خود و عالم پى نبرده‌اى در فكر آن مشو كه خويش را در دام مظاهرش بيافكنى؛ زيرا چون جمالش از اين طريق جلوه كند، هر بيننده‌اى را كه به فناى خويش راه نيافته، نابود خواهد كرد و تاب آن را نخواهند آورد. «سرها بريده بينى، بى جرم و بى‌جنايت.» كنايه از اينكه: اى خواجه! و اى سالك! اگر آرزوى ديدار او را دارى، خود را بايد آماده كشته شدن در پيشگاهش نمايى. در جايى مى‌گويد:

بيا كه با سرِ زُلفت قرار خواهم كرد         كه گر سرم برود، بر ندارم از قدمت[7]

و نيز در جايى مى‌گويد :

نيست كس را ز كمند سر زلف تو خلاص         مى‌كشى عاشق مسكين ونترسى ز قصاص

عاشقِ سوخته دل تا به بيابان فنا         نرود، در حرم دل نشود خاص الخاص

به هوادارىِ آن شمع، چو پروانه، وجود         تا نسوزى، نشوى از خطر عشق خلاص[8]

و ممكن است منظور خواجه از «مپيچ»، نصيحت ظاهرى باشد، كه مبادا به دنيا و كثرات آن به نظر استقلال بنگرى كه تو را از معنويّت و راه يافتن به حقيقت مظاهر جدا مى‌سازد؛ كه: «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيدِى الْمَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها؛ فَإلَيْکَ نَلْتَجِىءُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنَ الإغْتِرارِ بِزَخارِفِ زِيْنَتِها؛ فَإنَّهَا الْمُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها، ألْمَحْشُوَّةُ بِالآفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ، إلهى! فَزَهِّدْنا فيها، وَسَلِّمْنا مِنْها، بِتَوفيقِکَ وَعِصْمَتِکَ.»[9] : (معبودا! ما را در خانه‌اى ]= دنيا[ منزل دادى كه گودالهاى

نيزنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود در آويخته است؛ پس از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده، و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زده‌ايم، زيرا دنيا طالبان خود را به هلاكت مبتلا ساخته، و ساكنانش را نابود مى‌سازد، ]دنيايى كه[ آكنده از آفتها و آسيبها و پر از مصائب و گرفتاريهاست. بارالها! پس ما را به توفيق و نگاهدارى از جانب خويش، بى رغبت و زاهد در آن نموده و از ]گزند[ آن سالم بدار.) و نيز: «إلهى! أمَرْتَ بِالرُّجُوعِ إلَى الآثارِ، فَارْجِعْنى إلَيْکَ بِكِسْوَةِ الأنْوارِ وَهِدايَةِ الأسْتِبصار، حَتّى أرْجِعَ إلَيْکَ مِنْها، كَما دَخَلْتُ إلَيْکَ مِنْها، مَصْونَ السِرِّ عَنِ النَّظَرِ إلَيْها وَمَرْفُوعَ الْهِمَّةِ عَنِ الإعْتِمادِ عَلَيْها، إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ»[10] : (بار الها! ]پس از آنكه مرا به

مشاهده انوارت مفتخر نمودى [امر فرمودى باز به آثار و مظاهرت بازگشت نموده و به آنها توجّه داشته باشم پس به پوشيدن جامه ]مشاهده[ انوارت و به راهنماييى كه در آن بصيرت را از تو وام گيرم، به خويش بازم گردان، تا همان گونه كه از طريق آثار به انوارت راه يافتم، ]پس از توجّه به آثار باز[ از اين راه به تو باز گردم، در حالى كه باطنم از نظر و توجه ]استقلالى[ به مظاهر مصون و محفوظ باشد، و همت و انديشه‌ام از تكيه نمودن و بستگى به آنها برداشته شده باشد؛ كه تو بر هر چيز توانايى.)

اين راه را نهايت، صورت كجا توان بست؟         كَشْ صد هزار منزل، بيش است در بدايت

آرى، هرگز كسى را قدرت بر اينكه نهايتى براى راه خدا فرض كند نمى‌باشد؛ زيرا همان گونه كه حضرت دوست در ذات و اسماء و صفات بى‌انتهاست، همه مخلوقات و بخصوص انسان، در همه كمالات محدود، بلكه از خود هيچ ندارند. محدود كجا مى‌تواند غير محدود را در تصوّر و تعقّل آورد؟ و امّا اينكه سالك عاشق چگونه بيش از هزاران منزل را در ابتدا بايد بپيمايد؟ به جهت حجابهاى خلقت خاكى است كه ميان او و حضرت حق وجود دارد، و نمى‌گذارد در قدم اوّل به پيش رود؛ كه: «لَيْسَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ خَلْقِهِ حِجابٌ غَيْرُ خَلْقِهِ، إحْتَجَبَ بِغَيْرِ حِجابٍ مَحْجُوبٍ، وَاسْتَتَرَ بِغَيْرِ سِتْرٍ مَسْتُورٍ.»[11] : (ميان خدا و مخلوقاتش حجابى جز ]خود[ خلق نيست، در پرده است

بى آنكه حجابى او را محجوب نموده باشد، و مستور است. بدون اينكه با پرده‌اى پوشيده شده باشد.) و نيز: «إنّ لِلّهِ تَبارَکَ وَتَعالى سَبْعينَ ألْفَ حِجابٍ مِنْ نُورٍ وَظُلْمَةٍ؛ لَوْ كُشَفَتْ، لأحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ مادُونَهُ»[12] : (همانا براى خداوند – خجسته و منزّه بلند مرتبه –

هفتاد هزار حجاب از نور و تاريكى است. اگر بر طرف شود، انوار ]عظ‌متِ[ روى ]واسماء و صفات[اش، غير او را مى‌سوزاند.)

آن حجابها در ابتداى راه خود بينيها و تعلّقات دنيوى، و در اواسط راه مشاهدات و مكاشفات و كرامات؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنقِطاعِ إلَيْکَ»[13] : (معبودا! انقطاع و

گسستن كامل از غير به سوى خويش را به من عطا نما.) و در انتها هم توجّه به عشق وعاشق و معشوق، و جز محبوب ديدن، و از آن بالاتر، توجّه به فردانيّت ذات و تعدّد اسماء است، كه: «إلهى! وَانِرْأبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرقَ أبصارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّور، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ الْعَظَمةِ، وَتَصيرَ أرْواحنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ»[14] : (]معبودا![ … و ديدگان دلمان را با تابش و پرتو نظر و نگرشش به سوى تو، روشن گردان تا ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، پس به معدن عظمتت واصل گشته و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.) و نيز: «إلهى! وَألْحِقْى بِنُورِ عِزِّکَ الأبْهَجِ، فَأكُونَ لَکَ عارِفآ، وَعَنْ سِواکَ مُنْحَرِفآ، وَمُنْکَ خآئِفآ مُراقِبآ. يا ذَالْجَلالِ وَالإكرامِ!»[15] : (پروردگارا! و مر ابه درخشانترين نور مقام عزّتت بپيوند تا عارف و شناساى تو بوده و از غير تو رو گردانده و تنها از تو ترسان و مراقب باشم، اى صاحب ]صفت[ بزرگى و بزرگوارى!) خواجه هم مى‌گويد: «اين راه را نهايت …» كنايه از اينكه: اين راه، سير در نيستى نمودن و به هستى مطلق و بى‌انتها دست يافتن است، كه: «إلهى! إنَّ مَنْ تَعَرَفَ بِکَ غَيْرُ مَجْهُولِ … وَمَنْ أقْبَلْتَ عَلَيْهِ غَيْرُ مَمْلُوکٍ ]مَمْلُولٍ[[16] : (معبودا! بى گمان هر كه در نزد تو آشنا شد، ]نزد هيچ كس[ مجهول

نخواهد بود … و هر كس را كه تو بدو رو كنى، مملوك و بنده ]احدى، و يا خسته و ملول[ نخواهد بود.)

چشمت به غمزه ما را، خون خورد و مى‌پسندى         جانا! روا نباشد، خون ريز را حمايت

محبوبا! جذبه جمال ممزوج با جلال و نازت ما را به خود توجّه مى‌دهد و مى‌كشد و تو آن را مى‌پسندى و حمايت از آن دو مى‌نمايى. «جانا! روا نباشد خون ريز را حمايت.» (سخنى است عاشقانه؛ هرچند اين عمل، غايت مطلوب عاشق است.) در جايى مى‌گويد :

اى‌همه كار تو مطبوع و همه جاى تو خوش!         دلم از عشوه شيرينِ شكر خاىِ تو خوش

شيوه ناز تو شيرين، خط و خال تو مليح         چشم و ابروى تو زيبا، قد و بالاى تو خوش

پيش چشم تو بميرم كه بدان بيمارى         مى‌كند درد مرا از رُخِ زيباى تو خوش

در رهِ عشق كه از سيل فنا نيست گذار         مى‌كنم خاطر خود را به‌تمنّاى تو خوش[17]

هر چند بردى آبم، رو از درت نتابم         جور از حبيب خوشتر، كز مدّعى رعايت

معشوقا! عشقت، رسواى خاص و عامم نمود، تا به حدّى كه مى‌گويند: فلانى از زهد و قدس و طريقه عموم مردم كناره گرفته، ولى گفتار آنان باعث نخواهد شد كه از درگاهت رو برگردانم؛ زيرا مى‌دانم اين خواست تو بوده كه رسوايم نمايى تا از نظرها بيافتم و بتوانم با خيال آسوده ياد و مراقبه جمالت را اختيار نمايم و به وصالت راه يابم؛ كه: «يا أباذَرٍ! إحْفَظِ اللّهَ، تَجِدْهُ أمامَکَ.»[18] : (اى ابوذر! خدا را ]در نظر خويش[ حفظ

كن، تا او را در جلو خو بيابى.) «جور از حبيب خوشتر، كز مدّعى رعايت.» در نتيجه مى‌خواهد بگويد: حال كه رسوايم ساختى از هجرانم خلاصى بخش. در جايى مى‌گويد :

مى‌سوزم از فراقت، رو از جفا بگردان         هجران بلاى ما شد، يارب! بلا بگردان

اى نور چشم مستان! در عين انتظارم         چنگ حزين و جامى، بنواز يا بگردان

حافظ! ز خوبرويان،قسمت جز اينقدرنيست         گر نيستت رضايى! حكم قضا بگردان[19]

لذا مى‌گويد :

اى آفتابِ خوبان! مى‌سوزد اندرونم         يك ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اى محبوبى كه نزديكان درگاهت از خورشيد جمالت بهره‌مند مى‌باشند! مرا هم به خود رهنمون شو و ساعتى در سايه عنايت خويش قرار ده؛ كه: «أللّهُمَّ! وَاهْدِنا إلى سَوآءِ السّبيلِ وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى‌ظَلٍّ ظَليلٍ؛ فَإنَّکَ حَسْبُنا وَنِعْمَ الوَكيلُ!»[20]  :

(خداوندا! و ما را به راه راست هدايت فرما، واستراحتگاه ما را در نزد خويش بهترين استراحتگاه، در سايه جاودانى ]رحمتت[ قرار ده زيرا تو ما را بس و كافى هستى و چه وكيل و كار گذار خوبى مى‌باشى!) و به گفته خواجه در جايى :

گر من از باغ تو يك ميوه بچينم چه شود؟         پيش پايى به چراغ تو ببينم، چه شود؟

يارب! اندر كنف سايه آن سَرْوِ بلند         گر من سوخته يك دم بنشينم، چه شود؟

آخر اى خاتمِ جمشيدِ سليمان آثار!         گر فُتَد عكسِ تو بر لعلِ نگينم، چه شود؟[21]

در اين شب سياهم، گم گشت راهِ مقصود         از گوشه‌اى برون آى، اى كوكب هدايت!

دلبرا! ظلمت عالم امكان سبب شد منزلگاه مقصود خود را گم كنم و از درگاهت بى‌بهره بمانم، نورى از جمال خود را فراسوى من قرارده تا با آن به سوى تو رهنمون شوم؛ كه: «أوَمَنْ كانَ مَيتآ فَأحْيَيْناهُ وَجَعَلْنا لَهُ نُورآ يَمْشى بِهِ فِى النّاس، كَمَنْ مَثَلُهُ فِى الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارجٍ مُنْها…»[22] : (آيا كسى كه مرده بود و ما زنده‌اش گردانيده و براى او نورى قرار

داديم كه به آن در ميان مردم سير مى‌كند همانند كسى است كه در تاريكى‌ها واقع شده و نمى‌تواند از آن بيرون بيايد…) و نيز: «يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا! إتَّقوا اللّه، وَآمِنُوا بِرَسُولِهِ، يُؤتِكُمْ كِفْليْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ وَيَجْعَلْ لَكُمْ نُورآ تَمْشُونَ بِهِ»[23] : (اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد! تقواى خدا

را پيشه كنيد و به رسولش ايمان آوريد، تا خداوند دو پيمانه از رحمت خويش را به شما عطا نموده، و نورى براى شما قرار دهد كه بدان رهنمون شويد.) و همچنين: «وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورآ، فَمالَهُ مُنْ نُورٍ»[24] : (و هر كسى را كه خداوند نورى براى او قرار نداده

باشد، نور و هدايتى براى او نخواهد بود.) و يا اينكه: «يَهْدِى اللّهُ لِنُوِهِ مَنْ يَشآءُ»[25]  :

(خداوند هر كه را بخواهد به نور خويش رهنمون مى‌شود.) و به گفته خواجه در جايى :

اى نسيم سحر! آرامگه يار كجاست؟         منزل آن مَهِ عاشق كُشِ عيّار كجاست؟

شب تار است و رهِ وادى ايمن در پيش         آتش طور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟

عاشقِ خسته ز دردِ غم هجران تو سوخت         خود نپرسى تو كه آن عاشقِ غمخوار كجاست؟

باده و مطرب و گل، جمله مهيّاست ولى         عيشِ بى‌يار مُهنّا نبود، يار كجاست؟[26]

از هر طرف كه رفتم، جز وحشتم نيافزود         زنهار از اين بيابان، وين راهِ بى‌نهايت!

آرى سالك عاشقى كه مى‌خواهد به مقصد عالى انسانيّت و ديدار حضرت دوست نايل گردد، بايد همواره خود را از توجّه به عالم كثرت بر حذر دارد و تجافى از آن داشته باشد؛ وگرنه راه بى‌نهايت شناسايى الهى، نصيبش نخواهد شد؛ كه : «أللّهُمَّ!إنّى أجِدُ سُبُلَ الْمَطالِبِ إلَيْکَ مُشْرَعَةً، وَمَناهِلَ الرَّجآءِ لَدَيْکَ مُتْرَعَةً … وَأنَّکَ لا تَحجُبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ تَحْجُبَهُم ]تَحْتَجِبَ[ الأعمالُ ]الآمال[ دُونک. وَقَدْعَلِمْتُ أنَّ أفْضَلَ زادِ الرّاحِلِ إلَيْکَ عَزْمُ إرادَةٍ يَختارُکَ بُها. وَقَدْ ناجاکَ بِعَزمِ الارادَةِ قَلْبى»[27] : (خداوندا! براستى كه من راههاى

خواسته‌ها و حوائج ]بندگان[ را به تو روشن و همواره، و آبشخورهاى اميدوارى به درگاهت را پر آب و لبريز مى‌يابم … و مى‌دانم كه تو از مخلوقات در حجاب نيستى، مگر آنكه اعمال ]بد يا آرزوها[ آنها را از تو محجوب نموده و دانسته‌ام كه بى‌گمان برترين توشه كسى كه به سوى تو كوچ مى‌كند، اراده و تصميمى جدّى است كه بدان تو را بر مى‌گزيند و بدرستى كه دلم با اراده و تصميم جدّى با تو در مناجات باشد.) خواجه هم مى‌گويد: تنها چيزى كه مى‌تواند دستگيرى از من بنمايد، اميد و لطف و عنايت حضرتت مى‌باشد. در جايى مى‌گويد :

ما بدان مقصد عالى نتوانيم رسيد         هم مگر پيش نهد لطف شما، گامى چند

اى گدايان خرابات! خدا يار شماست         چشم انعام نداريد ز اَنعامى چند

حافظ از شوق رُخ مهرِ فروغِ تو بسوخت         كامكارا! نظرى كن سوى ناكامى چند[28]

لذا مى‌گويد :

عشقت رسد به فرياد، گر خود بسان حافظ         قرآن ز بَر بخوانى با چارده روايت

از اين بيت بر مى‌آيد كه خواجه، قرآن را با قراءات هفتگانه (كه هر كدام آنها نيز داراى دو راوى هستند.) حافظ بوده. كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر مى‌خواهى معشوق تو را مورد لطف خاصّ خويش قرار دهد، قرآن بخوان؛ كه: «مَنْ قَرَأَ الْقُرآنَ، فَهُوَ غَنِىٌّ، وَلا فَقْرَ بَعْدَهُ، وإلّا ما بِهِ غنى.»[29] : (هر كس قرآن بخواند، او توانگر و بى‌نياز است،

و هيچ نيازمندى بعد از آن نخواهد بود، وگرنه هيچ توانگرى براى او وجود نخواهد داشت.) و نيز: «أفْضَلُ الذِّكْرِ ألْقُرْآنُ، بِهِ تَشْرَحُ الصُّدُورُ وَتَسْتَنيرُ السّرآئرُ»[30] : (برترين ياد

]خدا[ قرآن است، بدو سينه‌ها گشاده، و درونها ]و دلها[ روشن و نورانى مى‌گردد.) و همچنين: «لِقاحُ الإيمانِ تِلاوَةُ الْقُرآنُ»[31] : (باردارى ايمان ]در[ خواندن قرآن است.) و يا

اينكه: «مَنْ أنِسَ لَمْ تُوحِشْهُ مُفارَقَةُ الإخوانِ»[32] : (هر كس با خواندن قرآن اُنس گرفت، جدايى برادران موجب تنهايى و وحشت او نخواهد بود.)

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 420، ص 309.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 598، ص 428.

[3] ـ اقبال الاعمال، ص75.

[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.

[5] ـ بحار الانوار، ج 87، ص 344.

[6] ـ نهج البلاغه، خطبه 108.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 85، ص 93.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 353، ص 567.

[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص152.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص 349.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل ، ص .

[12] ـ بحار الانوار، ج3، ص327. از روايت 27.

[13] و 2 و 3 ـ اقبال الاعمال، ص687.

[14]

[15]

[16] ـ اقبال الاعمال: ص686 – 687.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 350، ص 265.

[18] ـ بحار الانوار، ج 77، ص89.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 484، ص 351.

[20] ـ اقبال الاعمال، ص678.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 232، ص 191.

[22] ـ انعام: 122.

[23] ـ حديد: 28.

[24] ـ نور: 40.

[25] ـ نور: 35.

[26] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص 100.

[27] ـ اقبال الاعمال: ص 678.

[28] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 160، ص 141.

[29] ـ اصول كافى، ج2، ص605، روايت 8.

[30] ـ غرر و درر موضوعى، باب القرآن، ص320.

[31] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب القرآن، ص321.

[32]

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا