- غزل 85
چه لطف بُود كه ناگاه، رَشْحَه قَلَمت حقوقِ خدمتِ ما، عرضه كرد بر كَرَمت؟
به نوكِ خامه، رَقَم كردهاى سلامِ مرا كه كارخانه دوران مباد بىرقمت!
نگويم از من بىدل، به سهو كردى ياد كه در حسابِ خِرَد، سهو نيست بر قلمت
مرا ذليل مگردان، به شكر اين نعمت كه داشت دولتِ سرمد، عزيز و محترمت
بيا كه با سر زُلفت، قرار خواهم كرد كه گر سَرَم برود، بر ندارم از قدمت
ز حال ما، دلت آگه شود، مگر وقتى كه لاله بردَمَد از خاكِ كُشتگانِ غمت
روان تشنه ما را، به جرعهاى درياب چو مىدهند زُلالِ خَضِر، به جامِ جَمَت
صبا ز روى تو، با هر گُلى حديثى كرد رقيب، كى رَهِ غَمّاز داد در حرمت
دلم مقيمِ دَرِ توست، حُرمتش مىدار به شكر آنكه خدا داشته است محترمت
هميشه وقت تو اىعيسىِ صبا! خوش باد كه جانِعاشقِ دلْخسته، زنده شد به دَمَت
كمينگه است و تو خوش تيز مىروى حافظ! مكن كه گَرْد برآيد زِشَهْ رَهِ عدمت
ابيات اين غزل نشانگر آنست كه خواجه در مقام تقاضاى ديدار حضرت محبوب و اظهار اشتياق به وى بوده. مىگويد :
چه لُطف بود كه ناگاه، رشحه قلمت حقوقِ خدمت ما، عرضه كرد بر كَرَمت؟
به نوكِ خامه، رَقَم كردهاى سلام مرا كه كارخانه دوران، مباد بى رَقَمَت!
نگويم از منِ بىدل، به سهو كردى ياد كه در حساب خِرَد، سهو نيست بر قلمت
مرا ذليل مگردان، به شكر اين نعمت كه داشت دولتِ سرمد، عزيز و محترمت
كنايه از اينكه: محبوبا مرا لياقت عنايتها و الطافت نبود، امّا به ناگاه توجّه كردم و ديدم كه مىخواهى با نفحاتت مورد لطفم قرار دهى، و به بندگى خويش بپذيرىام.
الهى! كه عنايتت بر عالم پايدار باد! (كه هست)، نمىتوانم بگويم: به سهو ياد از من فرمودى؛ زيرا عقل اجازه نمىدهد چنين سخنى را بگويم، تنها مىتوانم ادّعا كنم كه فضل و كَرَمت، علّت پذيرفتنت به خاكسارىام به درگاهت شد؛ كه: «فَلَوْ لا فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ، لكُنْتُمْ مِنَ الخاسِرينَ»[1] : (پس اگر فضل و رحمت خدا بر شما
نبود، مسلّمآ از زيانبردگان بوديد.) و يا: «قُلْ: بِفَضْلِ اللّهِ وَبِرَحْمَتِهِ، فَبِذلِکَ فَلْيَفْرَحُوا، هُوَ خَيْرٌ مِمّا يَجْمَعُونَ»[2] : (بگو: پس تنها به فضل و رحمت خداوند خوشحال و شادمان باشيد،
]كه [آن از ]تمام[ آنچه گرد مىآوريد، بهتر مىباشد.) و نيز: «.َلَوْ لا فَضْلُ اللهِ عَلَيْكُم وَرَحْمَتُهُ، مازَكى مُنْكُمْ مِنْ أحَدٍ أبَدآ»[3] : (و اگر فضل و رحمت خداوند بر شما نبود، هيچگاه
هيچكس از شما پاك و پاكيزه نمىگرديد.)
و ممكن است اين سه بيت اشاره به عرض امانت و اخذ ميثاق و يا كنايه از تعليم اسماء و مقام خلافة اللّهى باشد و بخواهد بگويد: تو خود مورد رحمتهاى خاصّت قرارم دادى، و بر آن سه برگزيدى، به شكر دولت ابدىات، در ذلّت بىعنايتى خود قرارم مده و بازم در عالم طبيعت و خاكى، رحمتهاى خاصّت را شامل حالم گردان.
و ممكن است منظور خواجه از «رشحه قلمت»، رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله باشد، كه: «أوَّلُ ما خَلَقَ اللّهُ، نُورى»[4] : (نخستين، چيزى كه خداوند آفريد، نور من بود.)
كه وجود حضرت صلّى اللّه عليه و آله، اوّلين مخلوق و رشحه قلم بارى تعالى است، و منظور از بيت دوّم و سوّم، حضرت حق جلّ جلاله باشد بخواهد بگويد : محبوبا! نمىدانم چه باعث شد كه لطفت شاملم گرديد؟ ناگاه رسولت كه بر اعمال امّت شاهد است؛ كه: «وَسَيَرَى اللّه عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ»[5] : (و خداوند و رسولش ]حقيقت[
عمل شما را خواهند ديد.) بندگى و سلام مرا خدمتت عرضه داشت. پاسخ دادى و از بندگانت به حساب آوردى.
بارالها! عالم از ظهوراتت خالى مباد! و همواره بندگانى را داشته باشى كه آنها را بپذيرى و مورد لطفت قرار دهى. و اگر كَرَم و وساطت بنده خاصّت رسول اللّه – صلّى اللّه عليه و آله – بود كه در گذشته مرا پذيرفتى، پس باز مورد رحمتهاى خاصّت قرار بده؛ كه: «إلهى! لَيْسَ لى وَسيلَةٌ إلّا عَواطِفُ رَأفَتِکَ، وَلالى ذريعَةٌ إلَيْکَ إلّا عَواطِفُ رَحْمَتِکَ، وَشَفاعَةُ نَبِيّکَ، نبىِّ الرَّحْمَةِ وَمُنقِذِ الاُمَّةِ مِنَ الْغُمَّةِ؛ فَاجْعَلْهُما لى سَبَبآ إلى نَيْلِ غُفْرانِکَ، وَصَيّرْ هُمالى وُصْلَةً إلَى الْفَوزِ بِرِضْوانِکَ»[6] : (معبودا! من ]براى نيل[ به درگاهت وسيلهاى جز
نوازشهاى مهر و رأفت تو ندارم، و دستاويزى جز مهربانيها و عواطف رحمت تو و شفاعت و ميانجيگرى پيامبر، پيامبر رحمت و رهايى دهنده اُمّت از غم و غصّه و اندوه، ندارم. پس اين دو را سبب و وسيله نيل به آمرزشت و پيوستنى به كاميابى و رستگار شدن به رضا و خشنودىات بگردان.)
و ممكن است اين ابيات را در جواب نامه استادش مرقوم داشته باشد.[7]
بيا كه با سرِ زُلفت، قرار خواهم كرد كه گر سَرَم برود، بر ندارم از قدمت
محبوبا! چنانچه عناياتت را همچنان شامل حالم گردانى، با رسولت – صلّى اللّه عليه و آله – كه اوّلين مخلوق عالم كثرت و سر زلف تو مىباشد، عهد و پيمان مىبندم، كه از بندگى و خاكسارى و ذلّت در پيشگاهت سرباز نزنم، كه: «أللّهُمَّ! … وَبِحُبِّى النَّبِىَّ الاُمِّىّ … أرْجُوَ الزُّلْفَةَ لَدَيْکَ؛ فَلا تُوحِشْ اسْتيناسَ إيمانى … فَوَعِزَّتِکَ، لَوِانْتَهَرْتَنى، ما بَرِحْتُ عَنْ ]مِنْ[ بابِکَ، وَلا كَفَفْتَ عَنْ تَمَلُّقِکَ، لِما ألْهِمَ قَلبى ]يا سَيِّدِى :[ مِنَ الْمَعْرِفَةِ بِكَرَمِکَ وَسَعَةِ رَحْمَتِکَ إلهى! إلى مَنْ يَذْهَبُ الْعَبْدُ، إلّا إلى مَوْلاهُ؟! وَإلى مَنْ يَلْتَجِىُ الْمَخْلُوقُ، إلّا إلى خالِقِهِ؟!»[8] :
(خداوندا! … و به خاطر دوست داشتنم پيامبر اُمّى ]درس ناخوانده[ را … اميد ]رسيدن و باريافتن به[ نزديكى و قرب در پيشگاهت را دارم، پس ]اين[ آشنايى و انس به ايمانم را به وحشت و تنهايى مبدّل مگردان … پس به عزّت و سر افرازىات سوگند، اگر مرا برانى هرگز از درگاهت جدا نخواهم شد، و از تملّق و اظهار دوستى و خاكسارى ]در برابر[ تو دست نخواهم كشيد، بخاطر آنچه كه ]اى سرور من![ از شناخت و آگاهى به كرم و بزرگوارى و گستردگى رحمتت به دلم الهام شده معبودا! آيا بنده جز به سوى سرور و آقاى خويش مىرود؟! و آفريده و مخلوق جز به سوى آفريدگارش پناه مىبرد؟![].)
ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتى كه لاله بر دَمَد از خاكِ كُشتگان غمت
معشوقا! مىترسم در غم عشقت بميرم، و زمانى از من خبريابى كه در خاك خفته باشم، و بر مزارم گُل سرخِ لاله روييده باشد، كنايه از اينكه: بيش از اين در هجرم مگذار، و ديدهام را به مشاهدهات روشن فرما؛ كه: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَه؟! اَيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالْخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالاحْسانِ مَوْصُوفآ؟!»[9] : (معبودا! كيست كه در
طلب پذيرايىات بر تو فرود آمد و پذيرايىاش نكردى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نوميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه به نكو كارى ستوده باشد نمىشناسم؟!.) و به گفته خواجه در جايى :
بيار باده و بازم رهان ز رنجورى كه هم به باده توان كرد، دفعِ مخمورى
به هيچ وجه نباشد فروغِ مجلسِ انس مگر به روى نگار و شراب انگورى[10]
لذا باز مىگويد :
روان تشنه ما را به جرعهاى درياب چو مىدهند زُلال خَضِر، به جامِ جمت
دلبرا! مىبينم به بندگان خاصّ و مقرّبين درگاهت، از شراب زلال و تجلّيات و مشاهدات پر شورت مضايقه نمىنمايى، مرا نيز جرعهاى از آن عنايت فرما، و روان تشنهام را درياب و مگذار محروم و عطشان بميرم. در جايى مىگويد :
اى كه مهجورىِ عُشّاق روا مىدارى! بندگان را زِ بَرِ خويش، جدا مىدارى!
تشنه باديه را هم به زلالى درياب به اميدى كه در اين رَهْ، به خدا مىدارى
دل ربودى و بِحِل كردمت اى جان! ليكن بِهْ از اين دار نگاهش، كه مرا مىدارى[11]
صبا ز روىِ تو با هر گُلى حديثى كرد رقيب، كى رَهِ غمّاز داد در حرمت
كنايه از اينكه: محبوبا! نفحات قدسى و نسيمهاى روح پرورت، چون به بندگان و اهل طاعتت مىگذرند، از تو و كمال و جمالت با آنان سخنها دارند، و ايشان را به يادت حياتى تازه مىدهندو به گفته خواجه در جايى :
آن پيك نامور كه رسيد از ديار دوست آورد حِرْزِ جان ز خطِ مُشكبار دوست
خوش مىدهد نشانِ جلال و جمال يار! خوش مىكند حكايتِعِزِّ و وقار دوست؟![12]
بر عكس، دشمنان باطنى و ظاهرى و تعلّقات عالم طبيعت، همواره مانع مىگردند از اينكه چشم دل به جمالت بگشايند، كنايه از اينكه: مرا هم از پيامهاى آن نفحات برخوردار فرما. در جايى مىگويد :
گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و رَهِ انتظار دوست
كُحْلُ الجَواهرى به من آر اى نسيم صبح! زان خاك نيک بخت كه شد رهگذار دوست
ماييم و آستانه عشق و سَرِ نياز تا خواب خوش كه را بَرَد اندر كنارِ دوست[13]
و ممكن است مراد خواجه از «صبا»، نبى اكرم – صلّى اللّه عليه و آله – و يا يكى از اوصيائش – عليهم السلام – باشد، كه در اثر ظرافت روحى با حضرت محبوب اُنسى دايمى دارند. بخواهد بگويد: اينان – عليهم السلام – براى برگزيدگان از امّت خود، هر زمان به رسم هديه از جمال و كمال او پيامها دارند، تا آنان نيز بتوانند اُنس و الفتى با وى برقرار كنند، و غافل از يادش نباشند، ولى شيطان چون با آنان عناد و دشمنى دارد نمىگذارد، (تا به مقام مخلَصيّت – به فتح لام – نايل نگشتهاند) همواره بر اُنس با حضرتش برقرار باشند؛ كه: «قالَ: فَبِعِزَّتِکَ، لاُغُوِينَّهُمْ أجُمَعينَ إلّا عِبادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصينَ»[14] : (عرض كرد: پس به عزّت و سرافرازىات سوگند، بىگمان همه آنها
جز بندگان مخلص و پاك ]به تمام وجود[ تو را گمراه خواهم نمود.) و نيز: «قالَ: فَبِما أغْوَيْتَنى لأقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقِيمَ، ثُمَّ لآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أيْديهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ وَعَنْ أَيْمانِهِمْ وَعَنْ شَمآئِلِهِمْ، وَلاتَجِدُ أكْثَرَهُمْ شاكِرينَ»[15] : (عرض كرد: پس بخاطر اينكه مرا گمراه
نمودى، براى ]بستن راه[آنان بر راه راست تو خواهم نشست، سپس از پيشاپيش و جلو و عقب و از راست و چپ آنان به سوى ايشان آمده ]و حمله مىكنم[ و بيشتر ايشان را سپاسگزار نخواهى يافت.)؛ لذا مىگويد :
دلم مقيم در توست، حرمتش مىدار به شكر آنكه خدا داشته است محترمت
هميشه وقتِ تو اى عيسى صبا! خوش باد! كه جانِ عاشقِ دل خسته، زنده شد به دمت
اى آن كه (رسول اللّه – صلّى اللّه عليه و آله – و يا اوصيائش – عليهم السلام – )، نفحات قدسى و عنايات و پيام حضرت دوست را به بندگان و جان خستگان مىرسانى، و با نفس عيسوى خود آنان را زنده مىكنى! به شكرانه اين كه همواره در مقام قرب و مشاهده او مىبايستى، مرا از عناياتى كه حضرتش به تو نموده، بيش از گذشته بهرهمند ساز؛ زيرا «كه جانِ عاشقِ دل خسته زنده شده به دمت» الهى! كه همواره اُنست با محبوب برقرار باد؛ كه: «أللّهُمَّ! فَارْفَعهُ بِما كَدَحَ فيکَ، إلَى الدَّرَجَة العُلْيا مِنْ جَنَّتِکَ»[16] : (خداوندا! پس او ]= رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله[ را به خاطر رنجها و
زحمتها و كوششهايى كه در ]راه[ تو نمود، به مرتبه بلند از بهشت بالابر.)
كمينگه است و تو خوش، تيز مىروى حافظ! مكن كه گَرْد بر آيد ز شَهْ رَهِ عدمت
حافظا! سير تو در شاهراه عدم و نيستى و قناى خود است، و به خوبى آن را مىپيمايى، مبادا عملى انجام دهى كه رازت آشكار بر نا اهلان گردد، و غبارى از رفتار باطنىات هويدا گردد، و نگذارند به راه خود ادامه دهى؛ كه: «ألْمَرْءُ أحْفَظُ لِسِرِّهِ»[17] : (هر كس راز خويش را بهتر حفظ مىنمايد.) و يا: «صَدْرُ الْعاقِلِ صُندُوقُ سِرِّهِ»[18] :
(سينه عاقل گنجينه راز اوست.) و نيز: «لا يَسْلَمُ مَنْ أذاعَ سِرَّهُ»[19] : (هر كس كه راز خويش
را فاش مىنمايد سالم نمىماند.)
و به گفته خواجه در جايى :
دانى كه چنگ و عود چه تقدير مىكنند؟ پنهان خوريد باده كه تكفير مىكنند
ناموسِ عشق و رونقِ عشّاق مىبرند عيبِ جوان و سرزنشِ پير مىكنند
گويند: رمزِ عشق، مگوييد و مشنويد مشكل حكايتى است كه تقدير مىكنند
مِىْ خور كه شيخ وحافظ مفتىّ ومحتسب چون نيك بنگرى، همه تزوير مىكنند[20]
[1] ـ بقره: 64.
[2] ـ يونس: 58.
[3] ـ نور: 21.
[4] ـ بحار الانوار، ج 15، ص 24، روايت 44.
[5] ـ توبه: 94.
[6] ـ بحارالانوار، ج94، ص149.
[7] ـ اين بود احتمالاتى كه نسبت به معانى اين ابيات داديم، شايد نظر خواجه امر ديگرى بوده باشدو واللّهيعلم.
[8] ـ اقبال الاعمال، ص72.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص144.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 549، ص 393.
[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص 385.
[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.
[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 36، ص 62.
[14] ـ ص: 82 و 83.
[15] ـ اعراف: 16 و 17.
[16] ـ صحيفه سجاديه، دعاى دوم در صلوات بر محمد و آلش عليهم السلام.
[17] و 3 ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص158.
[19] ـ غرر و درر موضوعى، باب السرّ، ص 159.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 171، ص 148.