• غزل  75

     

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او، سودا گرفته است

لب چون آتشش، آب حيات‌است         از آن آب، آتشى در ما گرفته است

هُماى همّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالاىِ بلندش         كه كارِ عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سايه الطاف اوئيم         چرا او سايه از ما، وا گرفته است؟

نسيم صبح عنبر بوست امروز         مگر يارم رَهِ صحرا گرفته است

ز درياى دو چشمم، گوهر اشك         جهان در لؤلؤ لالا گرفته است

حديث حافظ اى سَرْوِ سَمَنْ بوى!         به‌وصف قدّ تو بالا گرفته است

 

 

 

 

 

 

خواجه در اين غزل چون غزل گذشته، در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت محبوب بوده و مى‌گويد :

غمش تا در دلم مأوى گرفته است         سرم چون زلف او، سودا گرفته است

اى دوستان: از آن هنگام كه حضرت معشوق عرض امانت بر من نمود و به حمل آن تن در دادم، كه: «وَحَمَلَهَا الإنْسانُ، إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهُولا»[1] : (و]لى[ انسان آن را حمل

نمود، ]زيرا[ براستى كه او بسيار ستمگر و نادان بود.)و سپس ميثاق بر آنم گرفت، و من «بَلى، شَهِدْنا»[2] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتم، غم عشقش در دلم منزل گزيده و تمامى

وجودم اسير سوداى محبّت او گشت، كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتَهِ»[3] : (سپس مخلوقات را در طريق اراده و خواست خويش رهسپار ساخته، و در

راه محبّت و دوستى‌اش برانگيخت.) و نيز: «إلهى! مَنْ ذَالَّذى ذاقَ حَلاوَةَ مَحَبَّتِکَ، فَرامَ مِنْکَ بَدَلا؟! وَمَنْ ]ذا[الّذى أنِسَ بِقُرْبُکِ، فَابتَغى عَنکَ حِوَلا؟!»[4] : (بارالها! كيست كه شيرينى محبّت

تو را چشيد و جز تو را خواست؟! و كيست كه با مقام قرب تو انس گرفت و از تو روى گردان شد؟!.) و به گفته خواجه در جايى :

فاش مى‌گويم و از گفته خود دلشادم         بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گُلشن قدسم، چه دهم شرح فراق         كه در اين دامگه حادثه چون افتادم

نيست بر لوحِ دلم، جز الف قامت يار         چه كنم؟ حرفِ دگر ياد نداد استادم[5]

 

لب چون آتشش، آبِ حيات است         از آن آب، آتشى در ما گرفته است

نه تنها جمال نيكو و تجلّيات آتشين محبوب در ازلم فريفته ساخت و آب حياتم بخشيد، كه هنوز آتشى از آن در من شعله‌ور است؛ كه: «وَإذْ أخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنى آدَمَ مَنْ ظُهورِهِمْ ذُرّيَّتَهُمْ وَأشْهَدُهمْ عَلى أنفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا؛ أنْ تَقُولُوا يَومَ القِيامة إنّا كنّا عَنْ هذا غافلينَ »[6] : (و ]به باد آور[ هنگامى را كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم

]عليه السلام[ نسل و ذرّيه آنان را بر گرفته و ايشان را بر خويش گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟! عرض كردند: بله، گواهى مى‌دهيم تا مبادا در روز قيامت بگويند : كه ما از اين ]جريان[ غافل بوديم.) و به گفته خواجه در جايى :

در ازل پرتو حسنت، ز تجلّى دم زد         عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌اى كرد رُخش، ديد ملك عشق نداشت         عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد[7]

 

و در جايى نيز مى‌گويد :

در ازل هر كو به فيض دولت ارزانى بود         تا ابدْ جامِ مرادش همدمِ جانى بود

خلوت ما را فروغ از عكس جام باده باد         زآنكه كنج اهل دل بايد كه نورانى بود

بى چراغ جام، در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گُل، مستورىِ مستان ز نادانى بود[8]

 

لذا مى‌گويد :

هُماى همّتم عمرى است كز جان         هواىِ آن قد و بالا گرفته است

اى دوستان! عشق ازلى محبوب، مرا بر آن داشته تا شايد مشاهده جمال او را در عالم خاكى نيز به قيمت جان خريدار باشم. در جايى مى‌گويد :

هرگزم مِهر تو از لوح دل و جان نرود         هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

آنچنان مهر توام در دل و جان جاىگرفت         كه گرم سر برود، مهر تو از جان نرود

از دماغ من سرگشته خيال رُخ دوست         به جفاى فلك و غُصّه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند         تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود[9]

 

شدم عاشق به بالاى بلندش         كه كارِ عاشقان بالا گرفته است

اى رفيقان طريق! كار عشق و عاشقى‌ام به محبوب به حدّى رسيده، كه موجودى خاكى چون من طالب ديدار معشوقى شده كه در زيبايى و عظمت و بلندى مرتبه، يكتا مى‌باشد، اين نيست مگر از آثار خميره فطرت توحيدى‌ام، كه: «فِطْرِتِ اللّهِ الّتى فَطَرتَ النّاسَ عَلَيْها.»[10] : (سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) و تعليم اسمائم

نمودنش كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ كُلَّها»[11] : (و همه نامهاى خود را به آدم ]عليه السلام[

آموخت.) و به گفته خواجه در جايى :

عشقت نه سرسرى است كه از سربدرشود         مهرت نه عارضى است كه جاى دگر شود

عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم         با شير اندرون شد و با جان بدر شود

اى دل! به ياد لعلش اگر باده مى‌خورى         مگذار هان! كه مدّعيان را خبر شود[12]

 

با اين همه :

چو ما در سايه الطاف اوييم         چرا او سايه از ما، وا گرفته است؟

با وجود آنكه الطاف معنوى و ظاهرى بى‌پايان دوست از ازل تا ابد از هر جهت شامل حال ما بوده و خواهد بود، و همگان همواره غرق نعمتهاى درونى و روحانى و خارجى او هستيم، كه: «وَأسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَباطِنَةً»[13] : (و نعمتهاى ظاهرى و

باطنى‌اش را بر شما گسترانيده است.) چه شده كه سايه از ما بر گرفته، و عنايتى را كه در ازل نموده و ما را شيفته خود ساخته، در اين عالم ارزانى مان نمى‌دارد و به آتش درونى‌مان آبى نمى‌پاشد، و به راه خود هدايت نمى‌فرمايد، تا به منزلگاه قربش باز راه يابيم؟ بى تأمّل علّتِ آن، خود ماييم كه گرفتارى عالم طبيعت از بهره‌مندى از وى محروممان ساخته؛ لذا مى‌گوييم: «أللّهُمَ! وَاهْدِنا إلى سَوآءِ السَّبيل، وَاجْعَلْ مَقيلَنا عِنْدَکَ خَيْرَ مَقيلٍ، فى ظَليلٍ خَليلً وَمُلْکٍ جَزيلٍ؛ فَإنَّکَ حَسْبُنا، وَنِعْمَ الْوَكيلُ!»[14] : (خداوندا! و ما را به راه

راست راهنمايى فرما، و استراحتگاه‌مان را در نزد بهترين آسايشگاه در سايه جاودانى ]رحمت[ و پادشاهى و سلطنت سترگ ]خويش[ قرارده، كه همانا تو ما را بسى، و چه كارگذار خوبى!.) و مى‌گوييم:

من خرابم ز غم يار خراباتى خويش         مى‌زند غمزه او، ناوك غم بر دل ريش

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم         آشناى تو ندارد سرِ بيگانه و خويش

به عنايت نظرى كن كه من دلشده را         نرود بى مدد لطف تو كارى از پيش

آخر اى پادشه حسن و ملاحت! چه شود         گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش

پرسش حال دل سوخته كن بهر خدا         نيست از شاه عجب گر بنوازد درويش[15]

 

نسيم صبح، عَنْبَر بوست امروز         مگر يارم رَهِ صحرا گرفته است

 

اين چه نسيمى است كه امروز از موجودات و مظاهر عالم استشمام مى‌كنم؟ مگر حضرت دوست مى‌خواهد مرا از ديدارش بهره‌مند سازد؛ كه: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ»[16]  :

(اى خدايى كه در سرا پرده‌هاى عرش و موجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را دريابند محجوب گشته‌اى! اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت.) و به گفته خواجه در جايى :

شاهدان گر دلبرى زينسان كنند         زاهدان را رخنه در ايمان كنند

هر كجا آن شاخ نرگس بشكفد         گلرخانش ديده نرگس دان كنند

رُخ نمايد آفتاب دولتت         گر چو صبحت، آينه رخشان كنند

عيد رخسار تو كو؟ تا عاشقان         در وفايت، جان و دل قربان كنند[17]

 

 

ز درياى دو چشمم، گوهر اشك         جهان در لؤلؤِ لالا گرفته است

 

معشوقا! از بسيارى اشك ديدگانم در اشتياق ديدارت، چنان دلم صفا يافت، كه نه تنها بويت را به مشام جانم استشمام نمودم، كه جهان و كثرات عالم را چون لؤلؤ درخشنده مى‌ديدم، و بر من سِرِّ «اَللّهُ نُورُ السَّمواتِ والأرْضِ … يَهْدِى اللّهُ لِنُورِه مَنْ يَشآءُ»[18]  :

(خداوند نور آسمان و زمين مى‌باشد … خداوند هر كه را خواهد به نور خويش رهنمون مى‌كند.) آشكار گشت؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ الْعرَشُ غَيبْآ فى ذاتِهِ مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ افلاکِ الأنوارِ»[19] : (اى خدايى كه با صفت رحمانيّت ]بر تمام

موجودات[ مسلّط گشتى پس عرش ]موجودات[ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كننده‌ات محو نمودى.) و به گفته خواجه در جايى:

گريه شام و سحر، شكر كه ضايع نگشت         قطره باران ما، گوهر يكدانه شد[20]

 

و نيز مى‌گويد :

چشم من كرد به هر گوشه روان سيل سرشك         تا سَهىü سَروِ تو را تازه به آبى دارد[21]

 

حديث حافظ اى سَروِ سَمَنْ بوى!         به وصفِ قدّ تو بالا گرفته است

محبوبا! اگر گفتار و اشعار خواجه سر زبانها افتاده و مورد توجّه خاصّ و عام قرار گرفته، بدين جهت است كه در مقام توصيف تو برآمده. به گفته خواجه در جايى :

بيا كه بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ         به‌بوى گلشن وصلِ تو،مى‌سرايد باز[22]

 

و در جايى نيز مى‌گويد :

آب حيات، حافظا! گشته خجل ز نظم تو         كس بههواى دلبران، شعر نگفته زين نمط[23]

 

 

 

 

 

 

[1] ـ احزاب : 72.

[2] ـ اعراف: 172.

[3] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اول.

[4] ـ بحار الانوار، ج94، ص148.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 429، ص316.

[6] ـ اعراف: 172.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 180، ص154.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل193، ص163.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.

[10] ـ روم: 30.

[11] ـ  بقره: 31.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 225، ص186.

[13] ـ لقمان: 20.

[14] ـ اقبال العمال، ص680.

[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 334، ص255.

[16] ـ اقبال الاعمال: ص350.

[17] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 215، ص 179.

[18] ـ نور: 35.

[19] ـ اقبال: 350.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 203، ص171.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 125، ص 119.

[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسيپ غزل 319، ص246.

[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 356، ص269.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا