• غزل  7

دوش از مسجد سوى ميخانه آمد پير ما         چيست ياران طريقت! بعد از اين تدبير ما؟

ما مريدان رو به سوى كعبه، چون آريم چون         رو به سوى خانه خمّار دارد پيرِ ما

در خرابات مغان ما نيز همدستان شويم         كاينچنين رفته است از روزِ ازل تقدير ما

عقل‌اگر داند،كه‌دل دربندِ زلفش چون‌خوش است         عاقلان، ديوانه گردند از پىِ زنجير ما

روىِ خوبت، آيتى از لطف بر ما كشف كرد         زين‌سبب،جز لطفوخوبى‌نيست در تفسير ما

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبى         آهِ آتش بار و سوزِ ناله شبگير ما؟

مرغ‌دل را، صيدِ جمعيّت به‌دام افتاده بود         زلف بگشادى و باز از دست شد نخجيرِ ما

باد بر زلف تو آمد، شد جهان بر من سياه         نيست از سوداى زلفت بيش از اين توفير ما

تير آهِ ما ز گردون بگذرد جانا! خموش         رحم‌كن بر جان خود، پرهيز كن از تير ما

بر دَرِ ميخانه خواهم گشت چون حافظ مقيم         چون خراباتى شد آن يارِ طريقت، پير ما

اصولاً بشر پاى بست تمايلات (خواه خوب، يا بد) خويش است. بخصوص زمانى كه آنها ملكه شده باشد، بيانات اين غزل حكايت از آن مى‌كند كه استاد و راهنماى خواجه (به جهت آمادگى براى عبادات لبّى) او و دوستانش را، مدّت زمانى به عبادت و اذكار ظاهرى امر فرموده، و ايشان در اثر صفايى كه برايشان از آنها حاصل شده بوده، نمى‌خواسته‌اند به غير آن بپردازند؛ ولى وى آنها را براى عمل به وظايف بالاترى آماده مى‌ديده و مى‌خواسته توجّه به آن دهد و چون اين امر بر آنها سنگين مى‌آمده، با يكديگر به مشورت نشسته‌اند كه چه بايد كرد؟

و ممكن است خواجه و دوستانش به كمال فنا نايل گشته بودند، استاد مى‌خواسته به مقام بالاترى (يعنى بقاء بالله) آنها را رهنمون شود، بر آنهاسخت مى‌آمده كه دست از حالات گذشته خود بكشند.

دوش از مسجد، سوىِ ميخانه آمد پيرِ ما         چيست يارانِ طريقت! بعد از اين تدبير ما؟

ما مريدان، رو به سوى كعبه چون آريم چون؟         رو به سوى خانه خَمّار دارد پير ما

ظاهراً اين دو بيت اشاره به جريان شيخ صَنْعان[1]  و مريدان وى است، بخواهد

بگويد: استاد، قصد دارد ما سالكين را از اعمال قشرى (ظاهرى) به اعمال لبّى (باطنى) توجّه دهد، چه بايد نمود؟ شاهد بر اين بيان بيت ختم غزل است.

و يا بخواهد بگويد: استاد، جهت تربيت ما سالكين مى‌خواهد ما را از ميخانه و عبادات لبّى به مسجد هدايت كند و توجّه به اعمال ظاهرى دهد، و از مقام فنا به بقاء رهنما شود. بايد ديد چاره چيست. در واقع بخواهد بگويد: خود در مقام بقاء است و به ظواهر مى‌پردازد. مى‌خواهد ما را هم به مقامى كه خود در آن است رهنمون شود. چه بايد كرد؟

امّا معناى اوّل با تمثيلِ شيخ صنعان و مريدانش بيشتر سازش دارد، لذا مى‌گويد:

در خراباتِ مُغان، ما نيز همدستان شويم         كاين چنين رفته است از روزِ اَزَل تقدير ما

اى سالكان طريق! آن گونه كه در ازل از (وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ )[2]  :

(و آنان را بر نَفْسهاى خويش گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟!)، (بَلى، شهِدْنا)[3] : (بله، گواهى مى‌دهيم.) گفتيم، بياييد در اين عالم نيز كه محلّ تكامل است، با مجاهدات خود وانفاس قدسى مردان خدا و راهنماييهاى ايشان، حجاب عالم طبيعت بر كنار زنيم و با يكديگر يكدل و يكصدا شده و باز (بَلى شَهِدنا) گوييم و بر همان عهد و پيمان خود باشيم تا به ما نگويند: (وَلَقَدْ عَهِدْنا إلى آدَمَ، فَنَسِىَ وَلَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً)[4] : (و سوگند مى‌خورم كه به آدم سفارش كرديم، ولى او فراموش كرد

و تصميم جدّى براى او نيافتيم.) در جايى مى‌گويد :

در خراباتِ مغان گر گذر افتد بازم         حاصلِ خرقه و سجّاده، روان در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغُ البالى         جز بدان عارضِ شمعى، نبود پروازم

همچو چنگم به كنار آر و بده كامِدلم         يا كه چون نِىْ ز لبانت، نَفَسى بنوازم[5]

و در جايى پس از رسيدن به اين معنى مى‌گويد :

در ازل داده است ما را ساقىِ لَعْلِ لَبَت         جرعه‌جامى،كه‌من سر گَرمِ آن جامم هنوز[6]

عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوش است         عاقلان، ديوانه گردند از پىِ زنجير ما

علّت آنكه بر ما سخت مى‌آيد از مسجد به ميخانه رويم، آن است كه عقل مى‌گويد: خويش را در مشقّت و ابتلائات ميافكنيد؛ امّا اگر عاقلان آگاه گردند كه چگونه عاشقانت در پيچش دام زلفت خشنودند و در كثرات با مشاهده حضرت دوست چه بهره‌ها دارند، و با مظاهرت، ملكوتِ آنها را چگونه مى‌نگرند، آنان نيز ديوانه مى‌شوند تا چون ما به زنجير زلفت گرفتار آيند و تو را محيط به همه موجودات ببينند؛ كه: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[7] : (آگاه باش! بدرستى كه او به هر

چيزى احاطه دارد.) در نتيجه مى‌خواهد بگويد: منتهى آرزوى ما بايد اين باشد كه از مسجد به ميخانه رويم. به گفته خواجه در جايى :

مُشكلِ عشق، نه در حوصله دانش ماست         حلِّ اين نكته، بدين فكر خطا نتوان كرد[8]

و در جاى ديگر مى‌گويد :

عاقلان، نقطه پرگارِ وجودند ولى         عشق داند كه در اين دايره، سر گردانند

وصف رخساره خورشيد، ز خفّاش مپرس         كه در اين آينه، صاحبنظران حيرانند

گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوىِ تو باد         عقل و جان، گوهرِ هستى به نثار افشانند[9]

روى خوبت، آيتى از لطف بر ما كشف كرد         زين سبب، جز لطف وخوبى نيست در تفسير ما

با آنكه رفتار استاد بر ما گران مى‌آمد، امّا چون آن را پذيرفتيم ديگر تدبير امر نداشتيم و جمال نيكوى تو را با مظاهرت مشاهده نموده و در آنجا جز جلوه لطف و خوبى از ديدارت چيز ديگرى نديديم؛ كه: (ألَّذى أحْسَنَ كُلَّ شَىْءٍ خَلَقَهُ )[10] : (خدايى

كه آفرينش هر چيزى را نيكو قرار داد.) در جايى مى‌گويد :

منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن         منم كه ديده نيالوده‌ام به بد ديدن

مراد ما ز تماشاى باغِ عالم چيست؟         به دست مَرْدُمِ چشم از رُخ تو گل چيدن

ز خطِّ يار بياموز مِهْر با رُخِ خوب         كه گِرد عارضِ خوبان، خوش است گرديدن[11]

و در جايى مى‌گويد :

حُسنت به اتّفاقِ ملاحت، جهان گرفت         آرى، به اتّفاق، جهان مى‌توان گرفت

آسوده بر كنار، چو پرگار مى‌شدم         دوران، چو نقطه، عاقبتم در ميان گرفت

بر برگِگُل زخونِ شقايق نوشته‌اند         كآنكس‌كه‌پخته‌شُدمِى‌چون‌ارغوان‌گرفت[12]

با دل سنگينت آيا هيچ در گيرد شبى         آهِ آتش بار و سوز ناله شبگير ما؟

با اين همه كه استاد ما را از مسجد به ميخانه رهنمون گشت و ديدار مان حاصل شد، از آن ديدار محروم گشتيم و باز تمنّاى آن را داريم (با آنكه مى‌دانيم تو معشوقى نيستى كه به عاشق خود اعتنا داشته باشى، و جز خود را نمى‌توانى ببينى، و همواره در مقام كُشتن و فناى عاشقانت هستى) آيا ممكن است آه و ناله ما شبى در دلت اثر گذارد و از بى اعتنايى به ما دست بردارى و باز به مشاهده جمالت نايلمان سازى. خلاصه آنكه: خواجه با اين بيان تمنّاى وصال دوباره دوست را نموده، در جايى مى‌گويد :

وصال او ز عُمرِ جاودان بِهْ         خداوندا! مرا آن دِهْ كه آن بِهْ

به شمشيرم زد و با كس نگفتم         كه رازِ دوست، از دشمن نهان بِه

گلى كآن پايمالِ سَروِ ما گشت         بُوَد خاكش ز خونِ ارغوان بِه[13]

مرغ دل را صيدِ جمعيّت به دام افتاده بود         زلف بگشادى و باز از دست شد نخجيرِ ما

مرغ دل ما، در دام جمعيّت خاطر افتاده بود و توجّهى جز به تو نداشتيم، ولى افسوس! كه زلف بگشادى و كثرات و مظاهرت را در نظر ما جلوه‌گر ساختى و شكار و صيدى كه از ملكوت آنها بر ما جلوه‌گر نموده بود، از دست داديم، به گفته خواجه در جايى :

زلفت، هزار دل به يكى تارِ مو ببست         راه هزار چاره، گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان         بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست

شيدا از آن شدم، كه نگارم چو ماهِ نو         ابرو نمود و جلوه‌گرى كرد و رُو ببست[14]

لذا باز مى‌گويد :

باد بر زلف تو آمد، شد جهان بر من سياه         نيست از سوداى زلفت، بيش از اين توفير ما

چون باد مخالف ديدارش (يعنى هجران) وزيدن گرفت و زلفت را پريشان نمود، جمعيّت خاطرى كه در آن داشتيم از دست داديم و عالم بر چشم ما در فراقت سياه گرديد، گويا حَظّ ما از مشاهده ملكوتشان كه: (بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ)[15] : (ملكوت و

باطن هر چيزى به دست اوست.) و نيز: (أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ )[16] : (خدا، نور

آسمانها و زمين است.) و همچنين: (ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ )[17] : (آگاه باش! بدرستى

كه او به هر چيزى احاطه دارد.) بيش از اين نبود. چنانكه شاعرى مى‌گويد :

ز چهره پرده بر افكند عاشقان را سوخت         اَمان نداد كسى را كند تماشايى

و به گفته خواجه در جايى :

ياد باد آنكه سر كوى توام منزل بود         ديده را، روشنى از خاكِ درت حاصل بود

آه از اين جور و تظلّم كه در اين دامگه است!         واى از آن عيش و تنعّم كه در آن محفل بود!

در دلم بود كه بى‌دوست نباشم هرگز         چه توان كرد؟ كه سعى من و دل باطل بود[18]

تير آهِ ما، ز گردون بگذرد جانا! خموش         رحم كن بر جان خود، پرهيز كن از تير ما

اى آنان كه ما را ملامت بر عشق ورزيدن به دلبر بى‌همتايمان مى‌كنيد! بترسيد از اينكه تير آه ماكه از گردون فلك هم مى‌گذرد، شما را از پا در آورد، ما را كمتر سرزنش نماييد و به جان خود ترحّم كنيد. به گفته خواجه در جايى :

نصيب من چو خرابات كرده است اله         در اين ميانه بگو زاهد! مرا چه گناه

كسى كه در ازلش جامِ مى نصيب افتاد         چرا به حشر كنند اينگناه از او در خواه[19]

و ممكن است اين بيت در بدرقه ابيات گذشته، سخن بر طريق عاشقان مجازى باشد و بخواهد بگويد: معشوقا از آه عاشقانه من كه از گردون مى‌گذرد بترس و پرهيز كن، مگو از درگهم دور شو و عاشقى چون تو را نمى‌خواهم. به گفته خواجه در جايى :

برو اى طبيبم! از سر، كه خبر ز سر ندارم         به خدا رها كُنم جان، كه ز جان خبر ندارم

دگرم مگو: كه خواهم، كه ز درگهت برانم         تو بر اين و من بر آنم، كه دل از تو بر ندارم[20]

بر دَرِ ميخانه خواهم گشت چون حافظ مقيم         چون خراباتى شد آن يار طريقت پيرِ ما

اكنون كه استاد و مرشد ما خراباتى شده و مى‌خواهد ما را از قشر به لب راهنما گردد تا به مشاهدات دوست نايل شويم، من نيز مقيم خرابات شده و از قشر (ظاهر) به لب (باطن) خواهم پرداخت. به گفته خواجه در جايى:

چو باد عزم سر كوى يار خواهم كرد         نَفَس به‌بوى خوشش مشكبار خواهم كرد

هر آبروى كه اندوختم ز دانش و دين         نثارِ خاكِ رَهِ آن نگار خواهم كرد

به‌هرزه، بى مى و معشوق‌عمر مى‌گذرد         بطالتم بس، از امروز كار خواهم كرد[21]

[1] ـ قصّه شيخ صنعان را شيخ فريدالدّين عطّار در منطق الطّيرش (چاپ لكنهور پاكستان، ص73) ياد آورشده است.

[2] و 2 ـ اعراف: 172.

[3]

[4] ـ طه : 115.

[5] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل407، ص301.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل308، ص240.

[7] ـ فصّلت : 54.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل170، ص148.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل172، ص149.

[10] ـ سجده : 7.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل483، ص350.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل67، ص82.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل519، ص373.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل37، ص62.

[15] ـ يس : 83.

[16] ـ نور : 35.

[17] ـ فصّلت : 54.

[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل271، ص215.

[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل518، ص372.

[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل460، ص336.

[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل157، ص139.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا