- غزل 65
جز آستان توام در جهان پناهى نيست سَرِ مرا بجز اين در، حواله گاهى نيست
عدو چو تيغ كشد، من سپر بيندازم كه تير ما بجز از نالهاىّ و آهى نيست
چرا ز كوى خرابات روى برتابم كزين بِ هْام بهجهان،هيچ رسمو راهىنيست
زمانه گر فكند آتشم به خرمنِ عمر بگو:بسوز، كه بر من،بهبرگ كاهىنيست
غلام نرگس جمّاشِ آن سَهىْ سروم كه از شراب غرورش، به كس نگاهى نيست
مباش درپى آزار و هرچه خواهى كن كه در طريقت ما، غير از اين گناهى نيست
عنان كشيده رو اى پادشاهِ كشورِ حُسن! كه نيست بر سر راهى كه دادخواهى نيست
عقابِ جور گشادهاست بال در همه شهر كمانِ گوشهنشينىّ و تيرِ آهى نيست
چنين كه در همه سو دامِ راه مىبينم بِهْ از حمايتِ زُلف توام پناهى نيست
چو پيشگيرىِ راهش كنم، چه چاره كنم دل گسسته عنان را، كه روبهراهى نيست؟
خزينه دل حافظ، به زلف و خال مده كه كارهاى چنين، حَدِّ هر سياهى نيست
خواجه در اين غزل در مقام اظهار اخلاص و بندگى به پيشگاه حضرت محبوب بوده، و ياآدور عظمت و كبريائيّتش گشته و با اين بيان از روزگار هجران خود گله و شكايت نموده و مىگويد :
جز آستان توام در جهان پناهى نيست سَرِ مرا بجز اين در، حواله گاهى نيست
آرى، حضرت دوست آمال و آرزوى هر موجود مىباشد و تمامى آنان دانسته و ندانسته او را مىجويند و به وى به حساب ظرفيّت وجوديشان محبّت مىورزند؛ انسان هم به حساب جامعيّش و تعليم تمام اسماء به او؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الاْسْمآءَ كُلَّها»[1] : (و همه اسماء و كمالات خود را به آدم آموخت.) و بر فطرتِ توحيد خلق
شدنش؛ كه: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ»[2] : (سرشت خدايى كه
همه مردم را بر آن آفريد، آفرينش خدا قابل دگرگونى نيست.)، به تمام وجود خواهان او مىباشد.
خواجه هم مىخواهد با اين بيان بگويد: محبوبا! با آنكه هر جمال و كمالى در جهانِ هستى به تو ظهور دارد و مظهر تجلّيات تو مىباشد، مگر مىشود به غير تو محبّت ورزيد؟! كه: «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟! مَتى
غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الاْثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟! عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراکَ ] تَزالُ [ عَلَيْهَا رَقيبآ، وَخَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نَصيبآ.»[3] : (آيا
براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو نيست تا آن آشكار كننده تو باشد؟ چه هنگام غايب بودهاى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بودهاى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟! كور است چشمى كه همواره تو را بر خويش نگاهبان و مراقب نبيند! و زيان برده معامله بندهاى كه براى او از محبّت و دوستى خويش سهم و بهرهاى قرار ندادهاى.) و نيز: «إنّا لِلّهِ، وَإنّا إلَيْهِ راجِعُونَ.»[4] : (براستى ما از آن
خداييم و تنها به سوى او بازگشت مىكنيم.)
و چگونه مىتوان به جز تو پناه برد، در حالى كه در تمامى لحظات و آنات پناه دهنده من تو مىباشى، و فطرتم و تمامى انبياء و اولياء : مرا به جناب تو دعوت مىنمايند؛ كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[5] : (پس استوار
و مستقيم رويت را بهسوى دين نما، همان سرشت خدايى كه همه مردم را بر آن آفريد.) و نيز: «فَفِرُّوا إلَى اللهِ، إنّى لَكُمْ مِنْهُ نَذيرٌ مُبينٌ »[6] : (پس بهسوى خدا بگريزيد، همانا من بيم
دهنده آشكارى از جانب او بهسوى شمايم.) و به گفته خواجه در جايى :
سر سوداى تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سر شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خَمِ چوگانِ سَرِ زلف تو بست لاجرم گوى صفت بىسر و پا مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند آن دلبرِ ما همچنان در پى او دل به وفا مىگردد
دل حافظ چو صبا بر سر كوى تو مقيم دردمندى است به امّيد دوا مىگردد[7]
عدو چو تيغ كشد، من سپر بيندازم كه تير ما بجز از نالهاىّ و آهى نيست
معشوقا! چون شيطان قصد گمراهى مرا داشته باشد، و بخواهد از توجّه به تو باز داردم، كجا مىتوانم حريف او گردم و قدرت و توان جنگيدن با او را داشته باشم، جز آنكه آه و نالهام را به درگاهت شهاب ثاقب قرار دهم و او را از خود دور سازم؛ كه : «إنَّ الَّذينَ اتَّقَوْا إذا مَسَّهُمْ طآئِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ، تَذَكَّروا، فَإذا هُمْ مُبْصِرُونَ »[8] : (همانا كسانى كه
تقواى الهى داشتند، هنگامى كه رهگذرى ] وسوسهگر [ از شيطان به آنان مىرسد، ] خدا را [ يادآور شده، پس بينا مىگردند.) و نيز: «إلهى! أشْكُو إلَيْکَ عَدُوّآ يُضِلُّنى، وَشَيْطانآ يُغْوينى، قَدْ مَلاََ بِالْوَسواسِ صَدْرى، وَأحاطَتْ هَو اجِسُهُ بِقَلْبى.»[9] : (معبودا! به ] درگاه [ تو گله و شكوه
دارم از ] دست [ دشمنى كه مرا گمراه نموده، و شيطانى كه مرا فريب داده و از راه مىبرد، و با انديشه بد سينهام را پُر نموده، و با خواطرش بر قلبم احاطه نموده است.)
چرا ز كوى خرابات روى برتابم كزين بِهْام بهجهان، هيچ رسم و راهى نيست
دلبرا! چگونه از امورى (چون يادت و پيروى از انبياء و اولياء : و مجالس ذكر) كه مرا از خرابى به آبادى مىكشاند و به ياد و محبّت تو مىآورد، روى گردانم و حال آنكه رسم و راهى بهتر از اين نمىيابم؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِّبيهِ رآئِقَةٌ، وسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارِفيهِ شآئِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ الْمُحِبّينَ! أسْأَلُکَ حُبَّکَ وَحُبَّ مَنْ يُحِبُّکَ وَحُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يُوصِلُنى إلى قُرْبِکَ وَأنْ تَجْعَلَکَ أحَبَّ إلَىَّ مِمّا سِواکَ، وَأنْ تَجْعَلَ حُبّى إيّاکَ قآئِدآ إلى رِضْوانِکَ.»[10] : (اى خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى، و
انوار روى ] اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوقآور و نشاطانگيز است! اى
آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان! از تو دوستىات، و دوستى كسى كه دوستش دارى، و دوستى هر عملى كه مرا به قرب و نزديكىات مىرساند را خواستارم، و اينكه خود را محبوبتر از هرچه غير توست، در نزد من قرار دهى، و كارى كنى كه دوست داشتنم مرا به سوى رضا و خشنودىات قرار دهى.)
زمانه گر فكند آتشم به خرمنِ عمر بگو: بسوز، كه بر من،بهبرگ كاهىنيست
معشوقا! من از مرگ و مردن نمىهراسم، و چون قصد مرا كند در آغوشش خواهم كشيد؛ زيرا مردن در نزد عارفان از بند آزاد شدن، و از زندان و عالم طبيعت خلاصى يافتن است، بلكه خواصِّ درگاهش آن را مغفرتى از جانب حضرت دوست مىدانند، كه بطور كامل حجاب از چهره جانشان كنار مىزند و او را به تمام تجلّى مشاهده مىكنند؛ كه: «وَاللهِ، لاَبْنُ أبى طالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ اُمِّهِ.»[11] : (به خدا
سوگند، اُنس فرزند ابىطالب ]= امير المؤمنين 7[ نسبت به مرگ از اُنس كودك به پستان مادرش بيشتر مىباشد.) و يا : «فُزْتُ، وَرَبِّ الْكَعْبَةِ.»[12] : (پس به پروردگار كعبه سوگند، كه
رستگار و كامياب شدم.) و نيز: «أفْضَلُ تُحْفَةِ الْمُؤْمِنِ أَلْمَوَتُ.»[13] : (مرگ، برترين تحفه براى
مؤمن، مىباشد.) و همچنين: «فِى الْمَوْتِ راحَةُ السُّعَدآءِ.»[14] : (راحتى و آسايش
سعادتمندان و خوشبختان تنها در مرگ حاصل مىشود.) و ديگر اينكه: «لامُريحَ كَالْمَوْتِ.»[15] : (هيچ آسايشبخش و راحتى آورى همچون مرگ نيست.)
و ممكن است مراد خواجه از بيت، تحمّل نمودن مشكلات روزگار فراق باشد.
بخواهد بگويد :
باغبان گر پنج روزى صحبتِ گل بايدش بر جفاى خارِ هجران صبرِ بلبل بايدش
اى دل! اندر بند زلفش از پريشانى منال مرغ زيرك چون به دام افتد، تحمّل بايدش
رندِ عالم سوز را با مصلحت بينى چه كار؟ كارِ مُلْكَ است آنكه تدبير و تأمّل بايدش
نازها ز آن نرگسِ مستانه مىبايد كشيد اين دل شوريده گر آن زلف و كاكل بايدش[16]
غلام نرگس جمّاشِ آن سَهىْ سروم كه از شراب غرورش، به كس نگاهى نيست
من غلام و بنده چشمان و جمال دلربا و جذّاب محبوبِ سروْ قامت و زيبايى مىباشم، كه مست حسن و كمالات خويش بوده و جز به خود نمىنگرد، و گفتارش «إنَّنى أنَا اللهُ لا إلهَ إلّا أنَا»[17] : (براستى كه منم خداوندى، كه معبودى جز من نيست.)
مىباشد. گلهاى است عاشقانه از حضرتش، بخواهد بگويد :
اى كه در كشتنِ ما هيچ مدارا نكنى! سود و سرمايه بسوزىّ و محابا نكنى
دردمندانِ غمت زَهْرِ هلاهل دارند قصد اين قوم خطر باشد، هين تا نكنى!
رنج ما را كه توان بُرد به يك گوشه چشم شرط انصاف نباشد كه مداوا نكنى
نَقْلِ هر جور كه از خُلقِ كريمت گويند قول صاحب غرضان است، تو اينها نكنى[18]
لـذا مىگويد :
مباش درپى آزار و هرچه خواهى كن كه در طريقت ما، غير از اينگناهىنيست
محبوبا! هرچه مىخواهى با ما بكن، ولى به مفارقت خويش آزارمان مده و شكسته دل مساز، كه آن را خود براى عشقانت گناهى عظيم مىدانى. به گفته
خواجه در جايى :
بُتا! با ما مَوَرْز اين كينه دارى كه حقِّ صحبت ديرينه دارى
نصيحت گوش كن، كاين دُر بسى بَهْ از آن گوهر كه در گنجينه دارى
به فريادِ خمار مُفْلسان رس خدا را گر مِىِ دوشينه دارى
وليكن كِىْ نمايى رُخ به رندان؟ تو كز خورشيد و مَهْ آئينه دارى[19]
و ممكن است خواجه بخواهد با اين بيان، نصيحت و موعظهاى به زاهد، و يا عموم مردم كرده باشد؛ كه: «وَما كانَ لَكُمْ أنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللهِ»[20] : (و شما را ] اين حقّ [
نبوده ] و نيست [ كه پيامبر خدا را بيآزاريد.) و نيز: «أفْضَلُ الشَّرَفِ كَفُّ الاْذى وَبَذْلُ الاِْحْسانِ.»[21] : (برترين شرافت و بزرگوارى، خوددارى از آزار و اذيّت ] ديگران [ و بذل و
بخشش نيكويى ]به همگان[ مىباشد.) و همچنين: «مَنْ كَفَّ أذاهُ، لَمْ يُعانِدْهُ أحَدٌ.»[22] :
(هركسى جلوى آزار و اذيتش را و از ديگران بازدارد، هيچكس با او دشمنى و ستيزهجويى نمىنمايد.) و نيز: «عادَةُ الّلِئآمِ وَالاْغْمارِ أذِيَّةُ الْكِرامِ وَالاْحْرارِ.»[23] : (خوى و سرشت فرومايگان و كسانى كه كارآزموده نيستند، آزار و اذيّت بزرگواران و آزادگان مىباشد.)
عنان كشيده رو اى پادشاهِ كشورِ حُسن! كه نيست بر سر راهى كه دادخواهى نيست
اين بيت نيز سخنى است عاشقانه با محبوب. بخواهد بگويد: معشوقا! جمالت، عاشقان و هر آن كس را كه مشاهدهات كند خواهد كشت. به هر كجا كه گذر مىكنى و جلوه مىنمايى، سريع بگذر؛ زيرا دادخواهان سر راهت را خواهند گرفت و
گرفتارت مىنمايند. بخواهد با اين بيان تقاضاى جلوه نمودن او را كرده باشد و بگويد: «إلهى! لاتُغْلِقْ عَلى مُوَحِّديکَ أبْوابَ رَحْمَتِکَ، وَلاتَحْجُبْ مُشْتافيکَ عَنِ النَّظَرِ إلى جَميلِ رُؤْيَتِکَ.»[24] : (معبودا! درهاى رحمتت را به روى اهل توحيدت مبند، و مشتاقان خود را از
مشاهده جمال نيكويت محجوب مگردان.) و بگويد :
مخمور جامِ عشقم، ساقى! بده شرابى پر كن قدح كه بى مِى، مجلس ندارد آبى
در انتظار رويت، ما و اميدوارى وز عشوه لبانت، ما و خيال و خوابى
حافظ! چهمىنهى دل، اندر وفاى خوبان كى تشنه سير گردد از لَمْعه سرابى؟![25]
عقاب جور گشادهاست بال در همه شهر كمانِ گوشهنشينىّ و تيرِ آهى نيست
عزيزا! در فراقت به گونهاى بسر مىبرم كه جهان در نظرم تيره و تار مىنمايد، كجاست كمان گوشهنشين و آهناله و گريه اهل دلى؟ كه با تير دعا و فرياد و آب ديدهگانش از هجرانم خلاصى بخشد؛ كه: «أوْشَکُ دَعْوَةً وَأسْرَعُ إجابَةً، دُعاءُ الْمَرْءِ لاَِخيهِ بِظَهْرِ الْغَيْبِ.»[26] : (سريعترين دعاها از جهت اجابت، دعاى انسان در غياب برادر ] مؤمن [
خويش مىباشد.) و نيز: «الدُّعآءُ سِلاحُ الاْوْلِيآءِ.»[27] : (دعا، سلاح اولياء ] خدا در برابر
شيطان و… [ است.) و همچنين: «بِالدُّعآءِ يُسْتَدْفَعُ الْبَلاءُ.»[28] : (با دعا، بلا و گرفتارى دفع و رانده مىشود.) و ديگر اينكه: «فَلَوْ أنَّ عَبْدآ بَكى فى اُمَّةٍ، لَرَحِمَ اللهُ ـعَزَّوَجلّ ـ تِلْکَ الاُْمَّةَ بِبُكآءِ ذلِکَ الْعَبْدِ.»[29] : (پس اگر بندهاى در يك اُمّت بگريد، بىگمان خداوند ـعزّ وجلّ ـ آن اُمّت
را به گريستن اين بنده موردرحمت قرار مىدهد.) بخواهد با اين بيان گله از روزگار
هجرانش نموده و بگويد :
چو برشكست صبا زلف عنبر افشانش بههر شكسته كه پيوست، تازه شد جانش
كجاست همنفسى؟ تا كه شرحِ غصّه دهم كه دل چه مىكشد از روزگارِ هجرانش
جمال كعبه مگر عذرِ رهروان خواهد كه جان زنده دلان، سوخت در بيابانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم كه دادِ من بستاند مگر ز دستانش[30]
لذا مىگويد :
چنين كه در همه سو، دامِ راه مىبينم بِهْ از حمايتِ زلف توام پناهى نيست
معشوقا! از اينكه به هر كجا توجّه مىكنم، مىبينم دامى از مظاهرت افكندهاى تا از طريق آنان مرا به خويش بخوانى و از عالم مُلكىشان به ملكوتشان توجّه دهى، و درمىيابم كه در كنار موجودات نمىباشى، و براى رسيدن به جمال و كمال و مشاهدهات راهى جز چنگ زدن به دامن كثرات وجود ندارد؛ كه: «فَأيْنَما تُوَلُّوا، فَثَمَّ وَجْهُ اللهِ»[31] : (پس به هر كجا روى كنيد، همانجا روى ] و اسماء و صفات [ خداست.) و
يا: «ألْحَمْدُ لِلّهِ الْمُتَجلِّى لِخَلْقِهِ بِخَلْقِهِ.»[32] : (حمد و سپاس خدايى را كه با مخلوقات خوبش
براى مخلوقاتش تجلّى نموده.) و نيز: «ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[33] : (آگاه باش! كه براستى
او به هر چيزى احاطه دارد.) و به گفته خواجه در جايى :
هر كه را با خطِ سبزت سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
ظلِّ ممدود خَمِ زلف توام بر سر باد كاندر اين سايه، قرارِ دلِ شيدا باشد
چون دل من، دمى از پرده برون آى و درآى كه دگر باره ملاقات، نه پيدا باشد[34]
و ممكن است بخواهد بگويد: به هر كجا مىنگرم، دامهايى افكنده مىبينم كه مرا از تو دور مىسازند، و از اينكه به مشاهدهات راه يابم مرا بازمىدارند. چارهاى جز اينكه خود را در حمايت زلف و مظاهرت قرار دهم نمىبينم، تا شايد مرا به حقيقت خويش و ملكوتشان رهنمون شوند. به گفته خواجه در جايى :
دلم را شد سَرِ زلف تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مشكن
وگر دل سركشد چون زلف از خط بدست آرش ولى در پاش مفكن
ز سَرْوِ قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن
ز مِهْرَت گر بتابم ذرّهاى روى چو خورشيدم فرود آيد ز روزن[35]
چو پيش گيرىِ راهش كنم، چه چاره كنم دل گسسته عنان را، كه روبهراهى نيست؟
محبوبا! چگونه مىتوانم از يك طريق بيابمت، و حال آنكه دلم در همه جا در جستجويت باشد. به گفته باباطاهر.
به صحرا بنگرم، صحرا تِهْ وِينم به دريا بنگرم، دريا تِهْ وينم
به هر جا بنگرم، كوه و در و دشت نشان از قامتِ رعنا تِهْ وِينم[36]
و يا بخواهد بگويد: معشوقا! همواره مىخواهم تو را ببينم، ولى خواطر عالم طبيعتم رشته و عنانِ دلم را گسسته، و ممكن نيست تنها به تو توجّه داشته باشم؛ كه : «إلهى! أسْكَنْتَنا دارآ حَفَرَتْ لَنا حُفَرَ مَكْرِها، وَعَلَّقَتْنا بِأيْدِى المَنايا فى حَبآئِلِ غَدْرِها؛ فَإلَيْکَ نَلْتَجِئُ مِنْ مَكآئِدِ خُدَعِها، وَبِکَ نَعْتَصِمُ مِنْ الاْغْتِرارِ بِزَخارِفَ زينَتِها؛ فَإنَّها الْمُهْلِكَةُ طُلّابَها، ألْمُتْلِفَةُ حُلّالَها،
ألْمَحْشُوَّةُ بِالاْفاتِ، ألْمَشْحُونَةُ بِالنَّكَباتِ.»[37] : (معبودا! ما را در خانهاى ]=دنيا[ منزل دادى كه
گودالهاى نيرنگش را براى ما كنده، و با چنگالهاى آرزو ما را در دامهاى حيله خود درآويخته است؛ لذا از نيرنگهاى فريبش تنها به تو پناه آورده و از فريفته شدن به آرايشهاى زيورش به تو چنگ زدهايم؛ زيرا آن جويندگانش را نابود، و ساكنانش را از بين مىبرد، ]خانهاى [ كه آكنده از آفتها و آسيبها و گزندها، و انباشته به مصايب و گرفتاريهاست.)
خزينه دل حافظ، به زلف و خال مده كه كارهاى چنين، حَدِّ هر سياهى نيست
محبوبا! دلم را كه گنجينه محبّت و عشق خود قرار دادهاى، به دست خواطر و كثرات و مظاهر عالم طبيعت ـكه در ظاهر دلربايندـ مسپار، زيرا از مشاهده ملكوتشان باز مىدارند؛ كه: «إنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاْرْضِ زينَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أيُّهُمْ أحْسَنُ عَمَلاً، وَإنّا لَجاعِلُون ما عَلَيْها صَعيدآ جُرُزآ»[38] : (همانا ما ] تمام [ آنچه را كه بر روى زمين است زينت و
آرايش آن قرار دادهايم، تا آنان را بيازماييم كه كداميك نيكو كردارترند. و براستى كه ما ] تمام [ آنچه را كه بر روى آن قرار دارد، هموار و بىگياه خواهيم نمود.) و نيز: «إعْلَمُوا أنَّمَا الْحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزينَةٌ وَتَفاخُرٌ»[39] : (آگاه باشيد كه زندگانى دنيا بازى ] كودكانه [و كار
بىهدف و زينت و پيرايشى بيش نيست.)
يارىام فرما تا از آزمايش موفّق بيرون آيم، و تو را از طريق آنها بيابم، و پس از «لااُحِبُّ الآفِلينَ »[40] : (من هرگز غروب كنندگان و نابود شوندگان را دوست ندارم.)،
«وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالاْرْضَ حَنيفآ، وَما أنَا مِنَ الْمُشْرِكينَ »[41] : (روى و تمام
وجود خويش را بهسوى خداوندى نمودم، كه آسمانها و زمين را نوآفرينى فرمود، و من هرگز از مشركان نيستم.) گويم.
در واقع بخواهد بگويد: محبوبا! محبّت غير خود را از دلم بركن، تا بجز تو درنظر نداشته باشم؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الاْغْيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ.»[42] : (تويى
كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را به دوستى نگرفتند.) و به گفته خواجه در جايى :
ساقى! به نور باده برافروز جام ما مطرب! بگو، كه كارِ جهان شده به كام ما
ما در پياله عكسِ رُخِ يار ديدهايم اى بىخبر زِ لذّتِ شُربِ مدام ما
چندان بود كرشمه و ناز سَهى قدان كآيد به جلوه، سَرْوِ صَنُوبر خرامِ ما[43]
[1] ـ بقره : 31.
[2] ـ روم : 30.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[4] ـ بقره : 156.
[5] ـ روم : 30.
[6] ـ ذاريات : 50.
[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[8] ـ اعراف : 201.
[9] ـ بحار الانوار، ج94، ص143.
[10] ـ بحارالانوار، ج94، ص148.
[11] ـ نهج البلاغه، خطبه 5.
[12] ـ بحارالانوار، ج20، ص148.
[13] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص370.
[14] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص372.
[15] ـ غرر و درر موضوعى، باب الموت، ص374.
[16] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 330، ص253.
[17] ـ طه : 14.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 534، ص383.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 548، ص392.
[20] ـ احزاب : 53.
[21] ـ غرر و درر موضوعى، باب الأذى، ص12.
[22] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الأذى، ص13.
[24] ـ بحارالانوار، ج94، ص144.
[25] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 587، ص421.
[26] ـ اصول كافى، ج2، ص507، روايت 1.
[27] و 5 ـ غرر و درر موضوعى، باب الدعاء، ص104.
[29] ـ اصول كافى، ج2، ص482، از روايت 2.
[30] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 335، ص256.
[31] ـ بقره : 15.
[32] ـ نهج البلاغه، خطبه 108.
[33] ـ فصلّت : 54.
[34] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.
[35] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.
[36] ـ ديوان باباطاهر.
[37] ـ بحارالانوار، ج:94 ص152.
[38] ـ كهف : 7 و 8.
[39] ـ حديد : 20.
[40] ـ انعام : 76.
[41] ـ انعام : 79.
[42] ـ اقبال الاعمال، ص349.
[43] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 4، ص40.