- غزل 63
اگر چه عرضِ هنر پيشِ يار بىادبى است زبانْ خموش و ليكن، دهان پُر از عربىاست
پرى،نهفته رُخ و ديو، در كرشمه و ناز بسوختعقلزحيرت،كهاينچهبوالعجبىاست؟
سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد؟ كه كامْ بخشىِ او را، بهانه بىسببىاست
از اين چمن گُل بىخار،كس نچيد آرى چراغ مصطفوى، با شَرارِ بولهبى است
حَسَن ز بصره، بِلال از حَبَش، صُهَيْب از روم زخاكِ مكّه ابوجهل، اين چه بوالعجبى است؟
جمال دخترِ رَزْ، نور چشم ماست مگر كه در نقابِ زُجاجىّ و پرده عِنَبىاست؟
دواى درد خود اكنون، از آن مُفَرِّح جوى كه در صراحىِ چينىّ و شيشه حَلَبى است
به نيم جو نخرم طاقِ خانقاه و رباط مرا كه مصطبه، ايوان و پاىِ خُم، طنبى است
هزار عقل و ادب داشتم من اى خواجه! كنون كه مست و خرابم، صلاىِ بىادبى است
بيار مِىْ، كه چو حافظ مدامم استظهار به گريه سحرىّ و نيازِ نيمْ شبى است
از اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه به هجران مبتلا بوده، با بيانات مختلف از آن اظهار ناراحتى كرده، درنتيجه تمنّاى وصال را نموده. مىگويد :
اگرچه عرضِ هنر پيشِ يار بىادبى است زبانْ خموش و ليكن، دهان پُر از عربى است
اى خواجه! اگرچه گفتار و دُرهاى گرانبها از اشعارت در دهان دارى و مىخواهى با بيانات زيبايت گلههاى عاشقانه از محبوب و بىعنايتىهاى او در روزگار هجرانت نمايى، ليكن عرض وجود و ابراز كمال در برابر او و شكايت از فراق، خود نشانه بىادبى است. در اين موقعيّت بايد در برابر او خاموش باشى؛ با اين همه در جايى نمىتواند خاموش بنشيند و مىگويد :
مژده اى دل! كه مسيحا نَفَسى مىآيد كه ز انفاسِ خوشش، بوىِ كسى مىآيد
از غم و درد مكن ناله و فرياد، كه دوش زدهام فالى و فرياد رسى مىآيد
هيچكس نيست كه در كوىِتواش كارى نيست هر كس اينجا به اميدِ هَوَسى مىآيد
يار دارد سَرِ صيد دلِ حافظ، ياران! شاهبازى به شكارىِ مگسى مىآيد[1]
و نيز در جايى ديگر مىگويد :
دارم از زلف سياهت گله چندان كه مپرس كه چنان زو شدهام بىسر و سامان كه مپرس
كس به امّيدِ وفا،تركِ دل و دين مكناد كه چنانم من از اين كرده پشيمان كه مپرس[2]
پرى، نهفته رُخ و ديو، در كرشمه و ناز بسوخت عقل ز حيرت،كه اين چه بوالعجبى است؟
در حيرت فرو رفتهام و نمىتوانم تعقّل نمايم كه چه شده همواره بايد جويان گرفتار، و شيطان و شيطان صفتان آزاد و شيرين كام باشند؟ و چه شده كه حضرت محبوب، نور را با ظلمت، و گُل را با خار قرين نموده و زمينى كه بايد جايگاه پرورش موحّدان و بندگان خاصّ او باشد اجازه داده كه افراد پليد و زشتخو در آن ظهور داشته باشند؟ درنتيجه مىخواهد با اين بيان گله از روزگار هجران بنمايد و بگويد :
ز هجر و وصل تو در حيرتم، چه چاره كنم؟ نه در برابر چشمى، نه غايب از نظرى
هزار جانِ مقدّس بسوخت زين غيرت كه هر صباح و مسا، شمعِ خلوتِ دگرى[3]
با اين همه نمىتوان او را مورد سؤال قرار داد؛ زيرا: «لايُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ، وَهُمْ يُسْئَلُونَ »[4] : (خداوند از آنچه انجام مىدهد مورد بازخواست قرار نمىگيرد، و ايشان
مورد بازخواست قرار مىگيرند.) و نيز: «إنَّ اللهَ يَفْعَلُ مايُريدُ»[5] : (بىگمان خداوند هرچه
بخواهد، انجام مىدهد.)؛ لذا در بيت بعد مىگويد :
سبب مپرس كه چرخ از چه سفله پرور شد؟ كه كامْ بخشىِ او را، بهانه بىسببى است
اى خواجه! از علّت اين امر چيزى مپرس و مگو چرا عالم خاكى سفلهپرور است؟ جهان مادّى با اضداد آميخته شده، تا همه با اينگونه بودن مورد آزمايش قرار
گيرند و جمعيّتى لطف و عنايت دوست شاملشان گردد و به طريقه فطرت توجّه نمايند؛ كه: «وَبَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَالسَّيِّئآتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ »[6] : (و آنان را با نيكيها و بديها
] =پيشامدهاى خوش و ناگوار [ آزموديم، بهاميد آنكه ] بهسوى خداوند [ بازگشت نمايند.) و همچنين: «وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَةً »[7] : (و جهت آزمايش شما را به بد و
خوب ] =پيشآمدهاى خوش و ناگوار [ گرفتار مىنماييم.) و يا: «وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَىْءٍ مِنَ الْخَوفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الاْمْوالِ وَالاْنْفُسِ »[8] : و بىگمان شما را به چيزى از ] امور زير : [
ترس و گرسنگى و كمبود اموال و ] از بين رفتن [ جانها ] ى آشنايانتان [ آزمايش خواهيم نمود.)
و ديگر اينكه: «إنّا جَعَلْنا ما عَلَى الاْرْضِ زينَةً لَها، لِنَبْلُوَهُمْ أيُّهُمْ أحْسَنُ عَمَلاً»[9] : (براستى
ما آنچه را كه بر روى زمين است، زينت و آرايشى براى آن قرار داديم، تا آنان را بيازماييم ] و روشن شود [ كه كداميك از ايشان نيكوكردارتر مىباشند.) و نيز: «وَلَوْ شآءَ اللهُ، لَجَعَلَكُمْ اُمَّةً واحِدَةً، وَلكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فيما آتاكُمْ…»[10] : (و اگر خداوند مىخواست شما را يك اُمت و
گروه قرار مىداد، و ليكن ] شما را بهصورت گروههاى گوناگون قرار داد [ تا در آنچه به شما عطا فرموده، بيازمايدتان…) و يا: «وَرَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتِ، لِيَبْلُوَكُمْ فيما آتاكُمْ »[11] : (و درجات بعضى از شما را برتر از برخى ديگر قرار داد تا در آنچه به شما عطا
فرموده، بيازمايدتان.)
آيات فوق بهخوبى شاهد است بر اينكه، ابتلائات و گرفتاريهاى بشر براى
آزمايش او مىباشد؛ لذا در بيت بعد مىگويد :
از اين چمن گُل بىخار، كس نچيد آرى چراغ مصطفوى، با شَرارِ بولهبى است
حَسَن ز بصره، بِلال از حَبَش، صُهَيْب از روم زخاكِ مكّه ابوجهل، اين چه بوالعجبى است؟
اى خواجه! چيدن گل از چمنزار دنيا بدون خار، و رسيدن به كمالات عاليه بىتحمّل مشكلات ممكن نيست؛ زيرا آفريدگار جهان از خلقت آنها در كنار يكديگر، اهدافى داشته. اگر حضرت محبوب در زمين مكّه (كه شريفترين مكانهاست) ابوجهل، و از خاكهاى ديگر برجستگانى چون بِلال حبشى و صُهَيب رومى… را بهوجود مىآورد، از سبب آن مپرس كه سبش در بىسببى است، و او با اين مشتى خاك، كارها دارد.
جمال دخترِ رَزْ، نور چشم ماست مگر كه در نقابِ زُجاجىّ و پرده عِنَبى است؟
كنايه از اينكه: اگر حضرت محبوب خود را در پرده سراى مظاهر مستور داشته، براى آن است كه هر ديدهاى او را نبيند؛ كه: «يامَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ مِنْ أنْ تُدْرِكَهُ الاْبْصارُ.»[12] : (اى خدايى كه در سرا پردههاى عرش و موجوداتت از اينكه ديدگان
تو را دريابند، محبوب گشتهاى!) و تنها خاصّان درگاهش از او بهرهمند شوند؛ كه : «يامَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الاْسْتِواءَ.»[13] : (اى خدايى كه با نهايت فروغ و
زيبايى جلوه نمودى، تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت.)
با اين بيان بخواهد اظهار اشتياق به ديدار او نموده باشد و بگويد :
گُلعذارى ز گلستانِ جهان ما را بس زين چمن، سايه آن سَرْوِ روان ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزارِ جهان گر شما را نه بس اين،سود و زيان ما را بس
يار با ماست،چهحاجت كه زيادت طلبيم؟ دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس
نيست ما را بجز از وصلِ تو در سر هَوَسى اين تجارت ز متاعِ دو جهان ما را بس[14]
لذا باز مىگويد :
دواى درد خود اكنون، از آن مُفَرِّح جوى كه در صراحىِ چينىّ و شيشه حَلَبى است
اى خواجه! دواى درد عشق تو به معشوق حقيقى را جز دختر رَزْ و آنكه در مظاهر خود را پنهان داشته نمىكند و تنها اوست كه به وجد آورندهات خواهد بود، و به او حيات ابدى مىيابى و آن در كنار موجودات نيست، بلكه با تو و با آنها مىباشد؛ كه: «ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[15] : (آگاه باش! كه حقيقتآ او به هر چيزى احاطه
دارد.)؛ پس دواى درد خود را در مظاهر و در خود جستجو نما؛ كه: «سَنُريِهمْ آياتِنا فِى الاْفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ »[16] : (بزودى نشانههاى آشكار خود را در آفاق
و نواحى ] جهان [ و وجود خودشان به آنان نشان خواهيم داد، تا براى ايشان روشن گردد كه براستى تنها او حقّ است.) و همچنين: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، جَلَّ أمْرُهُ.»[17] (هر كس نَفْس
خويش را بشناسد، كارش بالا مىگيرد.) پس بكوش تا به دواى درد خود دست يابى و از سرگردانى به رَوْح و راحتى نايل آيى. در جايى مىگويد :
اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول رسد ز دولت وصل تو، كار من بهحصول
من شكسته بدحال، زندگى يابم در آن زمان كه به تيغِ غمت شوم مقتول
كجا روم؟ چه كنم؟ حالِ دل كه را گويم؟ كه گشتهام ز غم و جورِ روزگار ملول
خرابتر ز دل من، غم تو جاى نيافت كه ساخت در دلِ تنگم، قرارگاهِ نزول[18]
به نيم جو نخرم طاقِ خانقاه و رباط مرا كه مصطبه، ايوان و پاىِ خُم، طنبى است
و چنانچه اى خواجه! به خلوت خاصّ حضرت معشوق راه يافتى، ديگر نيازى به خانقاه و رباط (محلّ عبادت) ندارى؛ زيرا مقصود از انزواى در آن دو، رسيدن به وصال محبوب است، چون او را با خود و همه مظاهر مشاهده نمايى، به كنارهگيرى از خلق چه حاجت دارى؟ به گفته خواجه در جايى :
سرم خوش است و به بانگِ بلند مىگويم : كه من نسيمِ حيات از پياله مىجويم
مكن در اين چمنم سرزنش به خود رُويى چنانكه پرورشم مىدهند مىرويم
تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين خدا گواست كه هر جا كه هست با اويم
غبار راهِ طلب، كيمياىِ بهرهورى است غلام دولت آن خاكِ عنبرينْ بويم[19]
هزار عقل و ادب داشتم من اى خواجه! كنون كه مست و خرابم، صلاىِ بىادبى است
آرى، عاشق چون به مشاهده جمال محبوب خويش دست مىيابد، بهگونهاى از خود بىخود خواهد شد كه از راهنمايى عقل بىنياز مىگردد و عشقش رهنماى او مىشود؛ بدين جهت نبايد وى را چون ديوانگان به گفتار و اعمالش مؤاخذه نمود و بىادبش ناميد.
خواجه هم مىخواهد بگويد: من هنگامى مكلّف به رعايت ادب مىباشم كه عقل خود را با آشاميدن شراب تجلّيات حضرت دوست از دست نداده باشم، چون
به ديدارش نايل شدم، ديگر او بجاى عقل من خواهد بود؛ كه: «وَلاَسْتَغْرِقَنَّ عَقْلَهُ بِمَعْرِفَتى، وَلاَقُومَنَّ لَهُ مَقامَ عَقْلِهِ.»[20] : (و هر آئينه عقل او ] عامل به رضاى خود [ را غرق در
معرفت و شناخت خود ساخته و خود بهجاى عقل او قرار خواهم گرفت.) و به گفته خواجه در جايى :
خرقه زهدِ مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتشِ خُمخانه بسوخت[21]
و نيز در جايى مىگويد :
نكته دلكش بگويم: خال آن مَهْ رُو ببين عقل و جان را بسته زنجيرِ آن گيسو ببين
حلقه زلفش تماشاخانه بادِ صباست جانِ صد صاحبدل آنجا بسته يك مو ببين
آنكه من در جستجويش از خِرَد بيرون شدم كس نديدهاست و نبيند مِثْلَشاز هرسو ببين[22]
در اين موقعيّت، اظهار عقل و وجود نمودنِ عاشق، بىادبى است، اگر چه ديگران او را به رعايت نكردن احكام عقل بىادب بخوانند؛ كه: «إذا تَخَلَّى الْمُؤْمِنُ مِنَ الدُّنْيا، سَما وَ وَجَدَ حَلاوَةَ حُبِّ اللهِ، وَكانَ عِنْدَ أهْلِ الدُّنْيا كَأَنَّهُ قَدْ خُولِطَ.»[23] : (هرگاه مؤمن از دنيا
فارغ گشته و آن را رها كند، اوج گرفته و شيرينى دوستى خدا را مىيابد، و نزد اهل دنيا گويى كه به پريشانى ] عقل [ گرفتار است.) در جايى مىگويد :
اى كه دائم به خويش مغرورى! گر تو را عشق نيست، معذورى
گِرْدِ ديوانگانِ عشق مگرد كه به عقل و عقيله مشهورى[24]
بيار مِىْ، كه چو حافظ مدامم استظهار به گريه سحرىّ و نيازِ نيمْ شبى است
محبوبا! وظيفه من در فراقت گريه و زارى نمودن در هنگام سحر مىباشد، تا شيد حضرتت به هجرانم پايان دهد؛ كه: «ألْبُكآءُ مِنْ خيüفَةِ اللهِ لِلْبُعْدِ عَنِ اللهِ، عِبادَةُ الْعارِفينَ.»[25] : (گريستن از بيم خدا، بهخاطر دورى از خداوند، عبادت عارفان مىباشد.)
و نيز: «ألْبُكآءُ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ مِفْتاحُ الرَّحْمَةِ.»[26] : (گريستن از ترس و بيم ] عظمت [خداوند،
كليد رحمت خدا مىباشد.) و همچنين: «ما مِنْ قَطْرَةِ أحَبُّ إلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ مِنْ قَطْرَةِ دُمُوعٍ فى سَوادِ اللَّيْلِ مَخافَةً مِنَ اللهِ لايُرادُ بِها غَيْرُهُ.»[27] : (هيچ قطرهاى نزد خداوند ـعزّ وجلّ ـ محبوبتر
از قطره اشكهايى كه در تاريكى شب تنها بهخاطر بيم از خداوند ] ريخته مىشود [ بهگونهاى كه غير او هرگز اراده نشود، نيست.)
و يا اينكه: «كُلُّ عَيْنٍ باكِيَةٌ يَوْمَ القِيامَةِ إلّا ثَلاثَةَ أعْيُنِ … وَعَيْنٌ سَهَرَتْ فى طاعَةِ اللهِ؛ وَعَيْنٌ بَكَتْ فى جَوْفِ اللَّيْلِ مِنْ خَشْيَةِ اللهِ.»[28] : (همه چشمها در روز قيامت گريانند، مگر سه چشم: … و
چشمى كه در طاعت و عبادت خداوند شب بيدارى كشيده؛ و چشمى كه در دل شب از بيم ] عظمت [خداوند گريسته باشد.) و ديگر اينكه: «أوْحَى اللهُ إلى مُوسى 7 أنَّ عِبادى لَمْ يَتَقَرَّبُوا إلَىَّ بِشَىْءٍ أحَبَّ إلَىَّ مِنْ ثَلاثَةِ خِصالٍ: … وَالْبُكآءُ مِنْ خَشْيَتى. قالَ مُوسى: يا رَبِّ! فَما لِمَنْ صَنَعَ ذا؟ فَأوْحَى اللهُ إلَيْهِ: يا مُوسى!… وَأمَّا الْبَكّآؤُونَ فِى الدُّنْيا مِنْ خَشْيَتى، فَفِى الرَّفيعِ الاْعْلى،
لايُشارِكُهُمْ فيهِ أحَدٌ.»[29] : (خداوند به حضرت موسى 7 وحى فرمود: همانا بندگانم به
چيزى محبوبتر و دوست داشتنىتر از سه خصلت و كار به سوى من نزديكى نمىجويند : … و گريستن از بيم ] عظمت [ من. حضرت موسى 7 عرض كرد: اى پروردگار من! براى كسى كه چنين كند، چه پاداشى است؟ خداوند به او وحى فرمود: اى موسى! …وامّا كسانى كه در دنيا از بيم ] عظمت [ من بسيار گريه مىكنند، در بلندترين مرتبه و پايه ] از بهشت [ قرار دارند و هيچكس با آنان در آن ] مقام [ مشاركت ندارد.)
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 243، ص198.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 322، ص248.
[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.
[4] ـ انبياء : 23.
[5] ـ حج : 14.
[6] ـ اعراف : 168.
[7] ـ انبياء : 35.
[8] ـ بقره : 155.
[9] ـ كهف : 7.
[10] ـ مائده : 48.
[11] ـ انعام : 165.
[12] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[13] ـ اقبال الاعمال، ص350.
[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 326، ص250.
[15] ـ فصّلت : 54.
[16] ـ فصّلت : 53.
[17] ـ غرر و درر موضوعى، باب معرفة النّفس، ص387.
[18] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص311.
[20] ـ وافى، ج3، ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ص40.
[21] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 34، ص61.
[22] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 489، ص353.
[23] ـ اصول كافى، ج2، ص130، روايت 10.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 533، ص383.
[25] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.
[26] ـ غرر و درر موضوعى، باب البكاء، ص37.
[27] ـ وسائل الشيعه، ج11، ص179، روايت 13.
[28] ـ وسائل الشيعة، ج11، ص179، روايت 14.
[29] ـ وسائل الشيعة، ج11، ص179، روايت 15.