غزل 62
بنال بلبل! اگر با مَنَت سَرِ يارى است كه ما دو عاشق زاريم و كارِ ما، زارىاست
در آن چمن، كه نسيمى وزد زِ طُرّه دوست چه جاى دم زدنِ نافههاى تاتارى است
بيار باده، كه رنگين كنيم جامه دلق كه مستِ جامِ غروريم و نام، هشيارى است
نبستهاند دَرِ توبه، حاليا برخيز كه توبه وقتِ گُل از عاشقى، زبى كارى است
سحر، كرشمه وصلش بهخواب مىديدم زهى مراتب خوابى كه بِهْ زِ بيدارىاست!
خيالِ زُلف تو پختن، نه كارِ خامان است كه زيرِ سلسله رفتن، طريقِ عيّارىاست
لطيفهاىاست نهانى كه عشق از او خيزد كه نام آن نه لبِلعل و خَطِّ زنگارىاست
جمالِشخصنهچشماستوزلفوعارضوخال هزار نكته دراين كار و بارِ دلدارى است
به آستان تو مشكل توان رسيد، آرى عروج بر فَلَكِ سرورى، بهدشوارىاست
روندگانِ طريقت، به نيم جو نخرند فباىِ اطلس آن كس كه از هنر عارىاست
دلش به ناله ميآزار و ختم كن حافظ ! كه رستگارىِ جاويد، در كم آزارى است
از بيانات اين غزل ظاهر مىشود كه خواجه را فراق آزرده خاطر نموده، بهگونهاى كه او را بر توبه از عاشقى واداشته و سپس تنبّه پيدا كرده، در مقام اظهار اشتياق به محبوب و تمنّاى ديدار دوباره او برآمده، مىگويد :
بنال بلبل! اگر با مَنَت سَرِ يارى است كه ما دو عاشقزاريم و كارِ ما،زارىاست
اى بلبل! بيا تا با يكديگر در فراق معشوق خود همناله شويم، تو از فراق گُل، و من از فراق يار؛ زيرا عاشق را در ايّام محروميّت، جز ناله و فغان نبايد كارى باشد. بخواهد با اين بيان بگويد :
بىمِهْرِ رُخَت روزِ مرا نور نمانده است وز عمر، مرا جز شبِ ديجور نمانده است
وصل تو اَجَل را ز سرم دور همى داشت از دولت هجر تو كنون دور نمانده است
صبر است مرا چاره زِهجران تو، ليكن چون صبر توان كرد؟ كه مقدور نمانده است
حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعيه سُور نمانده است[1]
و ممكن است بخواهد بگويد: عاشق را نه در زمان فراق، كه در ايّام وصال نيز چاره جز ناليدن نمىباشد؛ چرا كه اشتياق ديدار او وى را به ياد هجران گذشتهاش مىدارد، و ترس آن را دارد كه مبادا به روزگار گذشته مبتلا گردد. در جايى مىگويد :
بلبلى برگِ گُلى خوشْ رنگ در مِنقار داشت واندر آن برگ و نوا خوشْ نالههاىِ زار داشت
گفتمش: در عين وصل اين ناله و فرياد چيست؟ گفت: ما را جلوه معشوق در اين كار داشت
يار اگر ننشست با ما، نيست جاىِ اعتراض پادشاهِ كامران بود از گدايان عار داشت
درنمىگيرد نياز و عجزِ ما با حُسنِ دوست خرّم آن كز نازنينان، بختِ برخوردار داشت![2]
در آن چمن، كه نسيمى وزد ز طُرّه دوست چه جاى دم زدنِ نافههاىِ تاتارى است
در چمنزار مظاهر، كه دوست از لابلاى كثرات و ملكوتشان جلوه نمايد و عطر زُلف او به مشام جان عاشق رسد، ديگر سخن از نافههاى تاتارى به ميان آوردن غلط است؛ زيرا كه آن، خود مظهرى از مظاهر اوست و از خود چيزى ندارد؛ كه: «تَرَدُّدىِ فِى الآثارِ يُوجِبُ بُعْدَ الْمَزارِ، فَأجْمِعْنى عَلَيْکَ بِخِدْمَةٍ تُوصِلُنى إلَيْکَ. كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ؟! أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ مالَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَکَ؟ مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الاْثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟»[3] :
(بارالها! سرگشتگى و توجّهام در آثار و موجودات موجب دورى ديدارت مىگردد، پس با خدمت و بندگىاى كه مرا به تو واصل سازد ]تمام وجود و توجّه [ من را به خويش متمركز گردان. با چيزى كه در وجود خويش نيازمند توست، چگونه مىتوان بر تو رهنمون شد؟! آيا براى غير تو آن چنان ظهورى است كه براى تو نيست، تا آن آشكار كننده تو باشد؟! چه هنگام غايب بودهاى تا محتاج آن باشى كه راهنمايى بر تو رهنمون شود؟ و كى دور بودهاى، تا آثار و مظاهر به تو واصل سازد؟)
خلاصه بخواهد با اين بيان تقاضاى ديدار گذشتهاش را كرده باشد، تا جمال ظاهر مظاهر او را از توجّه به حقيقتشان محجوب نكنند. در جايى مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غُبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم
چنين قفس نه سزاىِ چو من خوش اَلحانى است رَوَم به گُلشن رضوان كه مرغ آن چمنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالمِ قدس؟ چو در سراچه تركيبِ تختهْ بندِ تنم
بيا و هستى حافظ ز پيشِ او بردار كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[4]
بيار باده، كه رنگين كنيم جامه دلق كه مستِجامِ غروريم ونام، هشيارىاست
آرى، گرفتاران عالم طبيعت و مغروران به عبادات ظاهرى را، نمىتوان نام هشيارى بر آنان نهاده؛ كه: «وَيْحَ ابْنَ آدَمَ ما أغْفَلَهُ! وَعَنْ رُشْدِهِ ما أذْهَلَهُ!»[5] : (واى بر فرزند
آدم كه چقدر غافل است، و چه اندازه رشد و هدايت خويش را فراموش مىكند!) و نيز : «سُكْرُ الْغَفْلَةِ وَالْغُرُورِ أبْعَدُ إفاقَةً مِنْ سُكْرِ الْخُمُورِ.»[6] : (انسان از مستى غفلت و غرور و
فريفتگى، ديرتر از مستى شراب بههوش مىآيد.)؛ لذا سالك عاشق بايد جامه زهد و عباداتى را كه به غرور و خودبينى آلوده است، به باده و مِىِ دو آتشه و ذكر و تجلّياتِ پرشورِ محبوب رنگين نمايد، تا حضرت دوست خريدارش گردد؛ كه: «إنَّ اللهَ اشْتَرى
مِنَ الْمُؤْمِنينَ أنْفُسَهُمْ وَأمْوالَهُمْ »[7] : (بدرستى كه خداوند، جانها و اموال مؤمنان را
خريدارى نموده است.) خواجه هم مىگويد :
بيار باده كه رنگين كنيم جامه دلق كه مستِ جام غروريم و نام، هشيارى است
و به گفته خواجه در جايى :
شرابِ لَعْلْ كِش و روىِ مَهْ جَبينان بين خلافِ مذهب آنان، جمالِ اينان بين
به زيرِ دلقِ مُلَمَّع، كَمْندها دارند دراز دستى اين كوتهْ آستينان بين
به خرمنِ دو جهان سر فرو نمىآرند دماغِ كبر گدايان و خوشهچينان بين[8]
نبستهاند دَرِ توبه، حاليا برخيز كه توبه وقتِ گُل از عاشقى،ز بىكارىاست
اى خواجه! و يا اى سالك! حال كه دوست در مقام آن است كه برايت تجلّى نمايد، آماده ديدار او باش و از او بهرهمند شو. مبادا مشكلاتِ ايّام فراق، تورا از عاشقى پشيمان بنمايد و محروميّت نصيبت گردد؛ زيرا «كه توبه وقتِ گُل از عاشقى، ز بىكارى است» در جايى مىگويد :
توبه كردم كه نبوسم لبِ ساقىّ و كنون مىگزم لب كه چرا گوش به نادان كردم[9]
و نيز در جايى مىگويد :
به عهدِ گل شدم از توبه شراب خجل كه كس مباد ز كردارِ ناصواب خجل
صلاح من همهجامِ مِىْاست ومن زين پس نِيَم ز شاهد و ساقى به هيچ باب خجل
تو خوبروىْتَرى ز آفتاب، شُكرِ خدا! كه نيستم ز تو در روىِ آفتاب خجل[10]
بخواهد با اين بيان بگويد: اگر توبه هم نمودهاى، توبه از توبه نما.
سَحَر، كرشمه وصلش به خواب مىديدم زهى مراتب خوابى كه بِهْ زِ بيدارى است!
آرى، تعلّقات و خواطر عالم طبيعت نمىگذارد بشر توجّه به حقيقت و ملكوت خود داشته باشد؛ كه: «وَأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ الْمَسافَةِ، وَأنَّکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ] وَلكن [ تَحْجُبَهُمُ الاْعْمالُ السَّيِّئَةُ ]الآمالُ[ دُونَکَ.»[11] : (براستى مسافت كسى كه به سوى تو
كوچ مىكند، نزديك است، و تو از مخلوقاتت محجوب نيستى، مگر اينكه ] ويا: ليكن [ اعمال و كردارهاى ناپسند و بد ] و يا: آمال وآرزوها [، ايشان را از تو محجوب سازد.) چون به خواب رود، اين مانع برداشته مىشود، چرا كه خداوند هنگام خواب، جان انسان را مىستاند و تعلّق او به عالم طبيعت كم شده، درنتيجه ممكن است براى او شهود حاصل شود؛ كه: «أللّهُ يَتَوَفَّى الاْنْفُسَ حينَ مَوْتِها، وَالَّتى لَمْ تَمُتْ فى مَنامِها، فَيُمْسِکُ الَّتى قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ، وَيُرْسِلُ الاُْخْرى إلى أَجَلٍ مُسَمّىَ، إنَّ فى ذلِکَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ »[12] :
(خداست كه جانها را هنگام مرگ، و آنانى را كه نمردهاند در خواب مىستاند، پس كسانى را كه مرگ را بر آنها حتمى نموده نگاه مىدارد، و ديگران را تا سرآمد و اَجَل معيّن رها مىنمايد، براستى كه در اين نشانههاى روشنى براى گروهى كه انديشه مىنمايند، وجود دارد.)
خواجه هم مىگويد: ديدار محبوب در بيدارى نصيبم نگرديد، ولى در خواب مرا مورد لطفش قرار داد و از مشاهدهاش بهرهمندم گرديد «زهى مراتب خوابى كه به زبيدارى است.»
خيالِ زُلف تو پختن، نه كارِ خامان است كه زيرِ سلسله رفتن، طريقِ عيّارىاست
محبوبا! كجا هر كسى را لياقت ديدار و وصال تو از راه ملكوت و عالم امرى كثرات و مظاهر مىباشد؟ آنان كه به نظر استقلالى به موجودات مىنگرند و از ايثار هستى خويش به پاى تو باك دارند، و مىهراسند كه از خود و تعلّقات عالم تجافى حاصل كنند، خام هستند و هرگز نمىتوانند با توجّه به خود و مظاهر عالَم تو را مشاهده نمايند؛ تنها عيّاران و آنهايى تو را با ديده دل مىبينند كه به همه چيز، جز حضرتت بىاعتنا باشند؛ كه: «أنْتَ الَّذى أزَلْتَ الاْغيارَ عَنْ قُلُوبِ أحِبّآئِکَ، حَتّى لَمْ يُحِبُّوا سِواکَ، وَلَمْ يَلْجَئُوا إلى غَيْرِکَ.»[13] : (تويى كه اغيار را از دلهاى دوستانت زدودى، تا اينكه غير تو را
به دوستى نگرفته، و به جز تو پناه نبردند.) و نيز: «وَانْقُلْنى مِنْ ذِكْرى إلى ذِكْرِکَ، وَلاتَتْرُکْ بَيْنى وَبَيْنَ مَلَكُوتِ عِزِّکَ بابآ إلّا فَتَحْتَهُ، وَلا حِجابآ مِنْ حُجُبِ الْغَفْلَةِ إلّا هَتَكْتَهُ، حَتّى تُقيمَ رُوحى بَيْنَ ضِيآءِ عَرْشِکَ، وَتَجْعَلَ لَها مَقامآ نُصْبَ نُورِکَ؛ إنَّکَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ.»[14] : (و مرا از ياد نمودنم تو را به
ياد نمودنت از من منتقل نما، و ميان من و ملكوت ] و باطنِ مقام [ عزّت و سرافرازىات درى مگذار جز اينكه گشودهباشى، و نه حجابى از حجابهاى غفلت مگر اينكه دريده باشى، تا اينكه رُوح و روانم را ميان پرتو و روشنايى عرشت برپا داشته، و براى آن مقام و جايگاهى در برابر نور خويش قرار دهى؛ براستى كه تو بر هر چيز توانايى.)
در نتيجه با اين بيان مىخواهد بگويد :
هُماىِ اوجِ سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْ وار براندازم از نشاط، كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد؟[15]
لطيفهاى است نهانى كه عشق از او خيزد كه نام آن نه لبِ لعل و خَطِّ زنگارى است
آرى، كشش و جاذبه عشق به محبوب حقيقى و توجّه به او، امرى است فطرى و لطيفهاى است نهانى؛ كه: «ثُمَّ سَلَکَ بِهِمْ طَريقَ إرادَتِهِ، وَبَعَثَهُمْ فى سَبيلِ مَحَبَّتِهِ.»[16] : (سپس
آنها ] = مخلوقات [ را در طريق اراده و خواست خويش روان گردانيد، و در راه دوستى و محبّتش برانگيخت.) و نيز: «يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ »[17] : (خداوند آنها را دوست دارد، و ايشان
نيز خدا را دوست دارند.) و آن از جمالهاى آرايش شده ظاهرى حاصل نمىشود. خواجه هم مىگويد: «لطيفهاى است نهانى كه عشق از او خيزد»
و ممكن است مقصود خواجه از بيت اين باشد كه: عشق به محبوب حقيقى، از پى راه بردن و توجّه به اسرار وجود حاصل مىشود، نه از نگريستن به صورت و زيباييهاى مظاهر؛ كه: «سَنُريِهْم آياتِنا فِى الاْفاقِ وَفى أنْفُسِهِمْ، حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أنَّهُ الْحَقُّ، أوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّکَ أنَّهُ عَلى كُلِّ شَىْءٍ شَهيدٌ؟ ألا إنَّهُمْ فى مِرْيَةٍ مِنْ لِقآءِ رَبِّهِمْ. ألا! إنَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ مُحيطٌ »[18] :
(بزودى نشانههاى روشن خويش را در آفاق و نواحى ] جهان [ و در جانهاى خودشان را به آنان نشان خواهيم داد، تا براى آنها روشن گردد كه براستى تنها او حقّ است. آيا براى ] حق بودن [پروردگارت همين بس نيست كه بر هر چيز مشهود است؟! آگاه باش كه آنان از ملاقات با پروردگارشان در شكّ هستند. آگاه باش! كه براستى او به هر چيز احاطه دارد.) بخواهد با اين بيان بگويد :
هر كه را با خَطِ سبزت سَرِ سودا باشد پاى از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
ظلِّ ممدودِ خَمِ زُلفِ توام بر سر باد! كاندر اين سايه، قرارِ دلِ شيدا باشد[19]
لذا باز مىگويد :
جمالِ شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نكته دراين كار و بارِ دلدارى است
كنايه از اينكه: دلربايى كه معشوق از عاشقان مىكند، تنها به جمالهاى ظاهرى مظاهرش حاصل نمىباشد، اينان طريقند براى راه يافتن به ملكوتشان، «هزار نكته در اين كار و بارِ دلدارى است».
بخواهد با اين بيان تقاضاى راه يافتن به چنين مشاهدهاى را نموده باشد، لذا پس از اينكه به آن راه يافته مىگويد :
بيا كه مىشنوم بوىِ جان از آن عارض كه يافتم دلِ خود را نشان از آن عارض
معانيى كه ز حوران به شرح مىگويند زحُسن و لُطف بپرس اينبيان از آن عارض
به شوم رفته تَنِ ياسمن از آن اندام به خون نشسته دلِ ارغوان از آن عارض
ز مهر روى تو خورشيد گشته غَرْقِ عَرَق نزار مانده مَهِ آسمان از آن عارض[20]
به آستان تو مشكل توان رسيد، آرى عروج بر فَلَكِ سرورى، بهدشوارى است
محبوبا! آستان تو آستانى نيست كه بتوان با وجود توجّه به خويش بدان راه يافت؛ زيرا خاك را با پاك چه نسبت؛ و ممكن را با واجب چه كار؟ كه: «وَلَمْ تَجْعَلْ لِلْخَلْقِ طَريقآ إلى مَعْرِفَتِکَ، إلّا بِالْعَجزِ عَنْ مَعْرِفَتِکَ.»[21] : (و براى خلق راهى به شناختت قرار
ندادى، جز به ] اظهار [ عجز و ناتوانى از معرفتت.)؛ امّا مىتوان او را به او شناخت؛ كه : «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ، وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ؛ وَلَوْلا أنْتَ، لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[22] : (به تو
شناختمت و تو بودى كه مرا به خود رهنمون شده و خواندى و اگر تو نبودى نمىدانستم كه تو چيستى.) و به گفته خواجه در جايى :
روزگارى است كه سَوداىِ بُتان، دين من است غم اين كار، نشاطِ دلِ غمگين من است
ديدن روى تو را ديده جان مىبايد وين كجا مرتبه چشمِ جهانْ بينِ من است؟
دولت فقر خدايا! به من ارزانى دار كاينكرامت،سببِحشمت وتمكين مناست[23]
روندگانِ طريقت، به نيم جو نخرند فباىِاطلس آن كس كه از هنر عارىاست
بخواهد با اين بيان به خود خطاب كرده و بگويد: استادان و راهنمايان طريق محبوب كسانى را مىپذيرند كه آمادگى و هنر پيمودن راه معشوق را داشته باشند، نه چون تويى را كه هنوز به كلّى از خويش نرستهاى. در جايى مىگويد :
كليدِ گنجِ سعادت قبولِ اهل دل است مباد كس كه در اين نكته شك و ريب كند!
شبانِ وادى ايمن، گهى رسد به مراد كه چند سال به جان، خدمتِ شعيبكند[24]
حال كه آمادگى كامل را براى ديدارش ندارى :
دلش به ناله ميآزار و ختم كن حافظ ! كه رستگارىِ جاويد، در كم آزارى است
حضرت دوست را با نالههاى خود آزردهخاطر مساز و برخلاف مشيّت و اراده او اختيارى نداشته باش، دوست به جهت مهيّا نبودنت هجران را براى تو مىپسندد، خلاف آن را آرزو مكن؛ كه: «إنْ عَقَدْتَ إيمانَکَ، فَارضَ بِالْمَقْضِىِّ عَلَيْکَ وَلَکَ، وَلا تَرْجُ أحَدآ إلاَّ اللهَ سُبْحانَهُ، وَانْتَظِرْ ما آتاکَ بِهِ الْقَدَرُ.»[25] : (اگر ايمانت را استوار نمودى، پس به آنچه از
قضا] ى الهى [ بر ضرر و يا سود توست، راضى و خشنودباش، و به هيچكس جز خداوند سبحان اميدوار مباش، و چشم براه آنچه كه تقدير الهى براى تو مىآورد باش.) و نيز: «إنَّ أهْنَأَ النّاسِ عَيْشآ مَنْ كانَ بِما قَسَّمَ اللهُ لَهُ راضِيآ.»[26] : (براستى كه گواراترين مردم از جهت
زندگانى ] و خوشگذرانترين ايشان [، كسى است كه به آنچه خداوند براى او قسمت نموده، راضى و خشنود باشد.) و به گفته خواجه در جايى :
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاى كه بر من وتو دَرِ اختيار نگشاده است[27]
[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 107، ص108.
[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 80، ص90.
[3] ـ اقبال الاعمال، ص348.
[4] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.
[6] ـ همان
[7] ـ توبه : 111.
[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 476، ص346.
[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 421، ص310.
[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 374، ص280.
[11] ـ اقبال الاعمال، ص68.
[12] ـ زمر : 42.
[13] ـ اقبال الاعمال، 349.
[14] ـ بحارالانوار، ج94، ص96.
[15] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص 212
[16] ـ صحيفه سجاديه، دعاى اوّل.
[17] ـ مائده : 54.
[18] ـ فصّلت : 53 ـ 54.
[19] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 267، ص213.
[20] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 354، ص267.
[21] ـ بحارالانوار، ج94، ص150.
[22] ـ اقبال الاعمال، ص67.
[23] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 42، ص65.
[24] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 242، ص197.
[25] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص138.
[26] ـ غرر و درر موضوعى، باب الرّضا، ص137.
[27] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 23، ص53.