غزل  6

اگر آن تُرك شيرازى، به دست آرد دل ما را         به خال هندويش بَخْشَم سمرقند و بخارا را

بده‌ساقى مِىِباقى،كه در جنّت‌نخواهى‌يافت         كنار آب رُكناباد و گلگشتِ مصلّى را

فغان‌كاين لوليانِشوخِ شيرينْ كارِ شهرْآشوب         چنان‌بردند صبر از دل،كه‌تُركان خوانِيَغما را

ز عشقِ ناتمام ما، جمال يار مستغنى است         به‌آب‌ورنگ‌وخال وخط،چه حاجت‌روىِزيبا را؟

من‌از آن‌حسن روزافزون،كه‌يوسف‌داشت،دانستم         كه عشق از پرده عصمت، برون آرد زليخا را

حديث‌از مطرب و مى گو و رازِ دَهْر كمتر جو         كه‌كس‌نگشودونگشايدبه‌حكمت،اين‌معمّارا

نصيحت‌گوش‌كن‌جانا!كه‌از جان‌دوستر دارند         جوانان سعادت مند، پند پيرِ دانا را

بَدَم‌گفتى و خرسندم عَفَاکَ الله! كَرَم كردى         جواب تلخ مى‌زيبد، لبِ لعل شكر خارا

غزل‌گفتى و دُر سُفتى، بيا خوشتر بخوانحافظ!         كه بر نظم تو افشاند، فَلَك، عِقْدِ ثُريّا را

گويا فراق يار خواجه را به پريشان گويى واداشته، كه در هر بيتى از اين غزل، سخن از جايى به ميان آورده و مى‌گويد :

اگر آن تُرك شيرازى، به دست آرَد دل ما را         به خال هِندُويش بخشم، سمرقند و بخارا را

بده ساقى! مى باقى،كه در جنّت نخواهى يافت         كنار آبِ ركناباد و گُلگشتِ مُصلّى را

اين دو بيت بيانگر اشتياق خواجه به استاد و مرشدى است كه تُرك بوده و در شيراز اقامت داشته است و «خال هندو» اشاره به كامل بودن وى است، و گويا در سمرقند و بخارا نيز دو استاد داشته كه مى‌گويد: اگر استاد شيرازى‌ام مرا به خدمت و ارشاد نمودنم بپذيرد، از آن دو دست خواهم كشيد. اى مرشد طريق! مرا از آن مِى باقى كه خود آشاميده‌اى، عنايت فرما و راهنمايم به دوست شو، كه در بهشت مانند آب ركناباد و مُصلّى نخواهى ديد، يعنى شاگردى چون من در شيراز نمى‌يابى.

گمان مى‌شود مراد خواجه از تُرك شيرازى همان باشد كه در بيتى مى‌گويد :

تُركانِ پارسىْ گو، بخشندگانِ عمرند         ساقى! بشارتى دِهْ پيرانِ پارسارا[1]

و ممكن است منظور خواجه از ساقى در بيت دوّم، «حضرت محبوب» باشد و بخواهد از او تمنّاى وصال دايمى را بنمايد.

فغان كاين لوليانِ شُوخِ شيرينْ كارِ شهرْ آشوب         چنان بردند صبر از دل، كه تُركان خوان يغما را

لوليانِ شوخِ شيرينْ كار و تجلّيات دلرباى اسماء و صفاتى محبوب، همان گونه صبر از دل و عالم خاكى ما ربودند و به فنايمان دست زدند، كه تركان مغول در چپاولگرى عمل نمودند. به گفته خواجه در جايى :

خمى كه ابروى شوخِ تو در كمان انداخت         به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت

من از ورع، مى و مطرب نديدمى هرگز         هواى مغبچگانم در اين و آن انداخت

مگر گشايشِ حافظ در اين خرابى بود         كه قسمت ازلش، در مِىِ مغان انداخت[2]

و ممكن است منظور خواجه از «لوليان شُوخِ شيرين كارِ شهر آشوب» همان استاد تُرك شيرازى باشد.

ز عشقِ ناتمام ما، جمالِ يار مستغنى است         به آب و رنگ وخال و خط، چه حاجت روى زيبا را

اگر محبوب ما زيباست مَشّاطه‌اش زيور نداده، او به خود زيباست، نه به آرايش خطّ و خال، و با چنان جمالى عاشقى چون خود مى‌خواهد كه به وى عشق ورزد، نه چون منى كه عشقى نا تمام به وى دارم؛ زيرا فقير صرف كى مى‌تواند به غنىّ على الاطلاق عاشق باشد. چنانكه شناساى او جز او نمى‌تواند باشد؛ كه : «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً ]ظ: خَفِيّاً[، فَأجْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ، فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِكَىْ اُعْرَفَ.»[3] : (من گنج

پنهانى بودم، خواستم كه شناخته شوم، لذا مخلوقات را آفريدم تا مرا بشناسند.) و نيز: «كَيْفَ يُسْتَدَلُّ عَلَيْکَ بِما هُوَ فى وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إلَيْکَ.»[4] : (چگونه با چيزى كه در

وجودش به تو نيازمند است، مى‌توان بر تو راهنمايى جست؟) و همچنين: «بِکَ عَرَفْتُکَ، وَأنْتَ دَلَلْتَنى عَلَيْکَ وَدَعَوْتَنى إلَيْکَ، وَلَوْلا أنْتَ لَمْ أدْرِ ما أنْتَ.»[5] : (به تو، تو را

شناختم، و تو بودى كه مرا برخورد رهنمون شده و به سويت خواندى. و اگر تو نبودى، نمى‌دانستم كه چيستى.)

من از آن حُسن روز افزون كه يوسف داشت، دانستم         كه عشق از پرده عصمت، برون آرد زليخا را

بيتى است مستدلّ مى‌گويد: من از واقعه يوسف 7 و زليخا كه: (وَقالَ نِسْوَةٌ فِى المَدينَةِ: امْرَأةُ العَزيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ، قَدْ شَغَفَها حُبّاً؛ إنّا لَنَراها فى ضَلالٍ مُبينِ )[6] : (و

زنانى در شهر گفتند: زن عزيز ] مصر [ در پى كامجويى از بنده خويش است، همانا عشق و دوستى وى ]حضرت يوسف 7 [ او را شيفته و فريفته خود ساخته، بدرستى كه ما او را در گمراهى آشكارى مى‌بينيم.) آموختم كه نمى‌توان در برابر جمال بى همتاى محبوب حقيقى از خود شكيبايى نشان داد. در واقع مى‌خواهد بگويد :

مرا مِهْرِ سيه‌چشمان، زسر بيرون‌نخواهد شد         قضاىِ آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

مرا روز ازل كارى، بجز رندى نفرمودند         هرآن قسمت كه آنجا شد، كم و افزون نخواهد شد

مجال من همين باشد، كه پنهان مِهْرِ او ورزم         حديث بوس و آغوشش چه‌گويم؟ چون‌نخواهد شد[7]

حديث از مطرب و مِىْ گو و رازِ دَهْر كمتر جو         كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين مُعمّا را

اى خواجه! راز آفرينش را با سر پنجه علم و حكمت نمى‌توان گشود، نفحات و تجلّيات طرب آورنده و مشاهدات و مراقبه و ذكر و محبّت دوست است كه مى‌تواند پرده از اين راز بردارد، عمر خويش ضايع مگردان و بكوش كه همواره با مطرب و مِىْ باشى. در جايى مى‌گويد :

در هر طَرَف ز خيلِ حوادثِ، كمينگه است         ز آن رو عنانْ گُسسته دواند سوارِ عمر

اين‌يك دو دم، كه دولت‌ديدار ممكن‌است         درياب كام دل، كه نه پيداست كار عمر

تا كِىْ مِىِ صَبُوح و شَكَرْ خواب صُبحدم         بيدار گرد هان!كه نماند اعتبار عمر[8]

نصيحت گوش كن جانا! كه از جان دوستر دارند         جوانانِ سعادتمند، پندِ پير دانا را

در اين بيت به خود خطاب كرده و مى‌گويد، پندى كه در بيت گذشته به تو سفارش نمودم، به گوش جان بسپار و بدان عمل نما؛ زيرا اگر عنايات حضرت دوست شامل حالت شود، مى‌توانى از سرّ عالم و ملكوتشان آگاهى يابى؛ كه : (وَكَذلِکَ نُرى إبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ وَالأرْضِ، وَلِيَكُونَ مِنَ المُوقِنينَ )[9] : (و اينچنين

ملكوت و باطن آسمانها و زمين را به ابراهيم]  7 [ نشان داديم، ]تا به مقامات والا نايل گشته [ و از اهل يقين گردد.) و به گفته خواجه در جايى :

به سرّ جامِ جَمْ آنگه نظر توانى كرد         كه خاك ميكده، كُحلِ بصر توانى كرد

مباش بى مى و مطرب به زيرِ چرخ كبود         كز اين ترانه، غم از دل بدر توانى كرد

گُل مراد تو، آنگه نقاب بگشايد         كه خدمتش، چو نسيمِ سَحَر توانى كرد

تو كز سراى طبيعت نمى‌روى بيرون         كجا به كوى حقيقت، گذر توانى كرد؟[10]

و ممكن است اين بيت و بيت گذشته كلامى از زبان استادش باشد، وى آن را بازگو كرده.

بَدَم گفتى و خرسندم، عَفاکَ اللهَ! كرم كردى         جوابِ تلخ مى‌زيبد، لبِ لَعْلِ شَكَرْ خارا

اين بيت گله‌اى است عاشقانه ممزوج با سپاس. مى‌گويد: محبوبا! عيب مرا بيان كردى كه حافظ آنچنان كه من مى‌خواهم نيست. چنين سخنى سزاوار آن لب شيرين است، اگر چه به كام من تلخ مى‌آيد؛ ليكن از آن خرسندم زيرا تا خود بين هستم شايسته پيشگاهت نمى‌باشم. به گفته خواجه در جايى :

هركه آئينه صافى نشد از زنگِ هوا         ديده‌اش قابلِ رخساره حكمت نبود

خيره آن ديده! كه آبش نبرد آتشِ عشق         تيره آن دل! كه در او نورِ مودّت نبود

چون‌طهارت‌نبود، كعبه و بُتخانه يكى‌است         نبود خير در آن خانه، كه عصمت نبود[11]

غزل گفتى و دُر سُفتى، بيا خوشتر بخوان حافظ!         كه بر نظم تو افشاند، فلك، عِقْدِ ثُريّا را

آرى، خواجه در غزليّاتش حقيقتاً دُرّ سفته و زيبايى لفظ و معنى را در هم آميخته صله و پاداشى براى نظم او جز عقد ثريّا (مجموعه ستاره‌هايى كه مانند گردن بند ديده مى‌شوند) نمى‌توان قائل شد (اشاره به عظمت ابيات اوست) افسوس كه دست ما به آن نمى‌رسد تا نثارش كنيم! به گفته خواجه در ابيات ذيل :

چو حافظ ماجراىِ عشقبازى         نمى‌گويد كسى بر وَجْهِ اَحْسَن[12]

حافظ! از آب زندگى، شعر تو داد شربتم         ترك طبيعت كن بيا، نُسخه شربتم بخوان[13]

حافظ! اگرچه در سخن، خازنِ گنجِ حكمت‌است         از غم روزگار دون، طبع سخن‌گذار كو[14]

[1] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل3، ص40.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل99، ص102.

[3] ـ بحار الانوار، ج87، ص344.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص348 و 349.

[5] ـ اقبال الاعمال، ص67.

[6] ـ يوسف : 30.

[7] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل250، ص202.

[8] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل291، ص228.

[9] ـ انعام : 75.

[10] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل132، ص123.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل165، ص145.

[12] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل473، ص345.

[13] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل478، ص348.

[14] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل499، ص361.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا