- غزل 599
يا مَبْسِمآ يُحاكى دُرْجآ مِنَ اللاَّلىü يا رب! چه درخور آمد، گِرْدشَ خطِ هلالى؟
درخواب مانده بودم، ديشب به يادِ چشمت زآن خوابِخوش بجستم،سرمست و لاابالى
حالى خيالِ وصلت، خوش مىدهد فريبم تا خود چه نقش بازد، اين صورتِ خيالى
دلرفتوديدهخونشدتنخَسْتوجانبرون شد فِى الْعِشْقِ مُعْجِباتٌ يَأْتينَ بِالتَّوالى
دلخون شدم ز دستش، و زنازِ چشم مستش اُوذيتُ بِالرَّزايا، ما لِلْهَوى وَمالى؟
خوى تو گر نگردد هرگز دگر نگردد عاشق در اين جوانب، عارف در اين حوالى
دلبر به عشقبازى، خونم حلال دانست فَتْوِىِّ عشق چون است؟ اى زُمره موالى!
للهِِ ذاتُ رَمْلٍ كانَ الْحَبيبُ فيها طارَ الْعُقُولُ طَيْرآ مِنَ نَظْرةِ الْغَزالِ
از چار چيز مگذر، گر زيركىّ و عاقل اَمن و شرابِ بىغش، معشوق و جاىِ خالى
مِىْ ده كه گرچه گشتم، نامهْ سياهِ عالم نوميد كى توان بود، از لطفِ لايزالى؟
ساقى! بيار جامى، وز خلوتم برون كن تا دربدر بگردم، قلّاش ولااُبالى
صافى است جامِ خاطر، در دور آصفِ دهر قُمْ فَاسْقِنىü رَحيقآ، أَصْفى من الزُّلالِ
المُلْکُ قد يُباهى، مِنْ جَدِّهِ وجِدِّهِ يا رب! كه جاودان باد، اينقدر و اينمعالى
مسندْ فروزِ دولت، كانِ شكوه و شوكت برهانِ مُلك و ملّت، بونصر بوالمعالى
يا راكِبآ تَبَرّى عَنْ مَوْثقى وَهادى! إنْ تَلْقَ أهْلَ نَجْدٍ، كَلِّمْ بِحَسْبِ حالى
ألْعَيْنُ مَا اسْتَنامَتْ، شَوقآ لأهْلِ نَجْدٍ وَالْقَلْبُ ذاتُ وَجْدٍ، مِنْ رُؤْيَةِ الْوِصالِ
چون نيست نقش دوران، بر هيچ حال ثابت حافظ ! مكن شكايت، تا مِىْ خوريم حالى
خواجه تمام اين غزل را، در مقام اظهار اشتياق به ديدار حضرت دوست و گلهگذارى از او و تمنّاى وصالش سروده. گويا مشاهدهاى هم در خواب براى وى دست داده (به دليل ابيات آينده)، با بيت صدر حكايت از آن نموده و مىگويد :
يا مَبْسِمآ يُحاكى دُرْجآ مِنَ اللاَّلىü[1] يارب! چه درخور آمد، گِرْدشَ خطِ هلالى؟
اى محبوبى كه لبخند و عنايات گاه گاهت، مژده تجلّياتت را به من مىدهد، چه شده كه مىخواهى هلال رخسارت را به شكستگان فراقت بنمايانى؟ كنايه از اينكه :
مژده وصل تو كو؟ كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يا رب! از ابر هدايت برسان بارانى پيشتر ز آنكه چو گَرْدى زميان برخيزم
به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى از سر خواجگىِ كون و مكان برخيزم
گرچه پيرم، تو شبى تنگ درآغوشم گير تا سحرگه ز كنارِ تو جوان برخيزم[2]
لذا مىگويد :
درخواب مانده بودم، ديشب به يادِ چشمت زآن خوابِ خوش بجستم، سرمست و لاابالى
شب گذشته كه به خواب رفته و از تعلّقات عالم طبيعت رسته و به ياد چشم
مستت بودم، ناگهان رخسارت را بديدم، و سرمست ولا ابالى بيدار گشته خواستم از جمالت بهرهاى بگيرم. بخواهد بگويد :
هماىِ اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْوار براندازم از نشاط، كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماه مراد از اُفق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى به بام افتد[3]
ولى افسوس كه توجّه به جهان هستى مرا از آن مشاهده جدا ساخت؛ لذا مىگويد :
حالى خيالِ وصلت، خوش مىدهد فريبم تا خود چه نقش بازد، اين صورتِ خيالى
معشوقا! حال پس از دريافت مژده وصالت، به خيال آن دل خوش مىكنم. نمىدانم اين صورت خيالى به حقيقتم رهنمون مىگردد، يا همواره بايد در هجران بسر برم؟ به گفته خواجه در جايى :
ديشب به سيلِ اشك، رَهِ خواب مىزدم نقشى به يادِ خطِ تو بر آب مىزدم
روىِ نگار، درنظرم جلوه مىنمود وز دور، بوسه بر رُخِ مهتاب مىزدم
نقشِ خيال روى تو تا وقتِ صبحدم بر كارگاهِ ديده بىخواب مىزدم
خوش بود وقتِ حافظ و فالِ مراد و كام بر نام عمر و دولتِ احباب مىزدم[4]
دل رفتو ديدهخون شد،تن خَسْت و جان برون شد فِى الْعِشْقِ مُعْجِباتٌ يَأْتينَ بِالتَّوالى[5]
آرى، كسى كه دل به عشق جانان دهد، همواره در كشاكش هجر و وصل او پست و بلنديها و امراض و ضعف و ناتوانيها خواهد ديد، و اين همه براى آن است كه از
خود و خوديت برون شود؛ اينجاست كه وصالش نصيب مىگردد. خواجه هم مىگويد: «دل رفت و ديده خون شد…» بخواهد با اين بيان بگويد :
اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول
من شكسته بدْحال زندگى يابم در آن زمان كه به تيغِ غمت شوم مقتول
چهجرم كردهام؟ اى جان و دل به حضرت تو كه طاعت منِ بىدل نمىشود مقبول
خرابتر ز دل من غم تو جاى نيافت كه ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
به درد عشق بساز و خموش شو حافظ! رموز عشق مكن فاش پيشِ اهل عقول[6]
لـذا باز مىگويد :
دلخون شدم ز دستش، و زنازِ چشم مستش اُوذيتُ بِالرَّزايا، ما لِلْهَوى وَمالى؟[7]
عشق محبوب و راه نيافتن به او و بىعنايتيش به من دلخونم كرد، و به نارحتى مبتلا ساخت، نمىدانم اين ابتلائات و مصائب را چگونه تحمّل كنم؟ مرا با عشق او چه كار و عشق را با من چه كار؟ گلهاى است عاشانه، بخواهد بگويد: اى كاش! عاشق نمىشدم. به گفته خواجه در جايى :
ما ز ياران چشمِ يارى داشتيم خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم
گفتگو آيينِ درويشى نبود ور نه با تو ماجراها داشتيم
شيوه چشمت فريبِ جنگ داشت ما ندانستيم و صلحْ انگاشتيم
نكتهها رفت و شكايت كس نديد جانبِ حرمت فرو نگذاشتيم
گفت خود دادى به ما دل حافظا! ما محِصّل بر كسى نگماشتيم[8]
لذا مىگويد :
خوى تو گر نگردد هرگز دگر نگردد عاشق در اين جوانب، عارف در اين حوالى
معشوقا اگر رويّه خود را عوض نكنى، و از ناز و كرشمه خود نكاهى، ديگر در شيراز عاشق و عارفى وجود پيدا نخواهد شد. بخواهد بگويد :
جانا تو را كه گفت: كه احوالِ ما مپرس بيگانه گرد و قصّه هيچ آشنا مپرس
نقشِ حقوق صحبت و اخلاص و بندگى از لوح سينه محو كن و نامِ ما مپرس[9]
و بگويد :
درآ كه در دلِ خسته، توان درآيد باز بيا كه بر تنِ مرده، روان گرايد باز
بيا كه فرقتِ تو چشم من چنان بربست كه فتحِ باب وصالت، مگر گشايد باز[10]
دلبر به عشقبازى، خونم حلال دانست فَتْوِىِّ عشق چون است؟ اى زُمره موالى!
اى دوستان! مگر عاشق چه كرده كه معشوق، ريختنِ خون و فنا و نيستى وى را حلال مىداند، و نمىتواند از آن سرباز زند، و با بود او، به وى نمىخواهد رُخ بنمايد. آنجا شهود فناء عاشق و عشق و معشوق مطلوب اوست، تا جز ذات پاك حضرتش در ديده دل عاشق نماند و آن را هم به او ببيند.
و ممكن است بخواهد بگويد: اى زمره دوستان! بگوييد ببينم فتواى عشق چيست؟ مىبينم معشوق مىخواهد خون مرا بريزد، كه به او دلبستگى و محبّت پيدا نمودهام. اگر واقعآ ريخته شدن خون عاشق بر او حلال است، جانم را فدايش كنم تا جانانم مرا بپذيرد. بخواهد با اين بيان بگويد :
گر دست دهد خاكِ كفِ پاى نگارم بر لوحِ بصر خَطّ ِ غبارى بنگارم
پروانه او گر برسد در طلبِ جان چون شمع همان دم به دمى جان بسپارم
گر قلبِ دلم را بنهد دوست عيارى من نقدِ روان در دمش از ديده ببارم
حافظ ! لبِ لعلش چو مرا جانِ عزيز است عمرى بود آن لحظه كه جان را به لب آرم[11]
للهِِ ذاتُ رَمْلٍ كانَ الْحَبيبُ فيها طارَ الْعُقُولُ طَيْرآ مِنَ نَظْرةِ الْغَزالِ[12]
خواجه با اين بيت، ياد از محلّ و منزلى مىكند كه حضرت دوست در آنجا براى وى تجلّى نموده. كنايه از اينكه: چه با شرافت است آن مكانى كه لحظهاى دلدارم مرا به ديدارش نايل ساخت! امّا چون از ديده دلم غايب گشت، از گذرا بودن ديدارش، عقلم به پرواز درآمد.
و ممكن است بخواهد با اين بيان بگويد: خوشا! به آن دلى كه تنها جايگاه حضرت معشوق گشته و نظر به تجلّيات او دارد و عقل از دركش عاجز است. خلاصه با اين بيان اظهار اشتياق به ديدارش نموده و بخواهد بگويد :
اگر به كوى تو باشد مرا مجالِ وصول رسد به دولت وصل تو كار من به حصول
چو بر در تو من بينواىِ بى زَرْ و زور به هيچ باب ندارم رَهِ خروج و دخول
كجا روم؟ چه كنم؟ حالِ دل كه را گويم؟ كه گشتهام ز غم و جور روزگار ملول[13]
از چار چيز مگذر، گر زيركىّ و عاقل اَمن و شرابِبىغش،معشوق و جاىِ خالى
گويا خواجه با اين بيت مىخواهد به مراتب سير الى الله (توحيد فعلى و صفتى و اسمى و ذاتى) اشاره كند و بگويد: چنانچه اين چهار تو را مشهود گشت، از آن مگذر :
1 ـ مقام اَمن، همان جايى است كه سالك عاشق مشاهده مىكند؛ كه: «لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ إلّا بِاللهِ.»[14] : (هيچ تحرك و نيرو و قدرتى جز به خدا صورت نمىگيرد.) و نيز :
«ما شآءُ اللهُ كانَ وَما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[15] : (آنچه خدا خواست انجام مىشود و آنچه نخواهد
انجام نمىشود.) و دلش از خواطر عالم طبيعت و بود و نبودش آرامش پيدا مىكند.
2 ـ شهود شراب بىغش، كه تجلّيات و مشاهدات صفاتى و اسمايى بىآلايش از توجّه به مظهريت مظاهر است؛ كه: «وَبِأسْمآئِکَ الَّتى غَلَبَتْ أرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ.»[16] : (و ] از تو
مسئلت دارم [ به اسمائت كه بر اركان و شراشر وجود هر چيز چيره گشته.)
3 ـ معشوق، كه تجلّىِ ذاتى است؛ كه: «يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ، فَصارَ العَرْشُ غَيْبآ فى ذاتِهِ! مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَمَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاکِ الأنْوارِ.»[17] : (اى خدايى كه با صفت
رحمانيت ] بر تمام موجودات [ چيره گشته پس عرش ] موجودات [ در ذاتت غايب گرديد! آثار مظاهر را با آثار خويش از بين برده و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.)
4 ـ جاى خالى، كه شهود مقام احديّت مىباشد، و همه كمالات او عينيّت با ذاتش درنظر سالك عاشق مىنمايد، و اين ديد هم از او نمىباشد و به او، او را مىبيند؛ كه: «وَبِاسْمِکَ الأعْظَمِ الأعْظَمِ الأعَزِّ الأجَلِّ الأكْرَمِ الَّذى خَلَقْتَهُ، فَاسْتَقَرَّ فى ظِلِّکَ، فَلا يَخْرُجُ مِنْکَ إلى غَيْرِکَ.»[18] : (و به اسم اعظم اعظم بزرگ بزرگوارت كه آن را آفريدى و در
سايهات قرار گرفت و هرگز از تو به سوى ديگرى خارج نمىشود…)
و ممكن است منظور خواجه از «امن»، امنيت ظاهرى باشد؛ كه: «لانِعْمَةَ أهْنَأُ مِنَ الأمْنِ.»[19] : (هيچ نعمتى گواراتر از امنيّت و آسودگى نيست.) و نيز: «رَفاهِيَةُ العَيْشِ فِى
الاْمْنِ.»[20] : (فراخى و گشايشِ زندگانى در امنيّت و آسايش مىباشد.)، و از «شراب بىغش» ذكر و عبادات خالصانه؛ كه: «ألذِّكْرُ مُجالَسَةُ المَحْبُوبِ.»[21] : (ذكر و ياد،
همنشينى با محبوب مىباشد.) و يا: «ألذِّكْرُ لَذَّةُ المُحِبّينَ.»[22] : (ياد ] خدا [ لذّت دوستداران ] او [ مىباشد.) و نيز: «أفْضَلُ العَمَلِ ما أخْلِصَ فيهِ.»[23] : (برترين عمل، عملى
است كه در آن اخلاص ورزيده شود.) و همچنين: «باِلإخْلاصِ يَتَفاضَلُ العُمّالُ.»[24] : (تنها با اخلاص ] و پاكيزه ساختن اعمال از اغراض [ است كه عمل كنندگان بر يكديگر برترى مىجويند.) و از «معشوق»، رفيق و دوستِ هم طريق و يا استاد؛ كه: «إصْحَبْ أخَا التُّقى وَالدّينِ تَسْلَمْ، وَاسْتَرْشِدهُ تَغْنَمْ.»[25] : (با برادر تقوايى و دينى نشست و برخاست نما، تا ] از
خطرات [ سالم بمانى؛ و از او راهنمايى جو، كه غنيمت برى.) و نيز: «أكْثَرُ الصَّلاحِ وَالصَّوابِ فى صُحْبَةِ اُولِى النُّهى وَالألْبابِ.»[26] : (بيشتر صلاح و درستى در نشست و برخاست با
صاحبان خرد و خردمندان به لُبّ و حقيقت پيوسته، وى باشد.) و از جاى خالى، خلوت از ناهلان و اهل غفلت، و يا امورى كه سبب غفلت از حق سبحانه گردد؛ كه: «مُلازَمةُ الخَلْوَةِ دَأْبُ الصُّلَحآءِ.»[27] : (پيوسته تنهايى گزيدن، عادت و روش صلحاء و شايستگان
است.) و يا: «ألْعُزْلَةُ أفْضَلُ شِيَمِ الأكْياسِ.»[28] : (تنها گزينى، برترين روشها و شيوههاى
زيركان مىباشد.) و نيز: «ألْوُصْلَةُ بِاللهِ فِى الإنْقِطاعِ عَنِ النّاسِ.»[29] : (بار يافتن به وصال خدا،
در گسستن از مردم ميسّر است.)
مِىْ ده كه گرچه گشتم، نامهْ سياهِ عالم نوميد كى توان بود، از لطفِ لايزالى؟
معشوقا اگر چه نامه سياهم و همه مرا دراختيار طريقه فطرتم گناهكار مىدانند، به مِىْ و مشاهدات و تجلّياتت مداوا، و از غير خويش بيزارم نما، و از لطف لايزالىات نااميدم مكن. به گفته خواجه در جايى :
گر من از سرزنشِ مدّعيان انديشم شيوه رندى و مستى نرود از پيشم
بر جَبينْ نقش كن از خونِ دل من، خالى تا بدانند كه قربانِ تو كافِر كيشم[30]
و در جايى نيز مىگويد :
كه بَرَد به نزد شاهان زِ من گدا پيامى؟ كه به كوى مِىْ فروشان دوهزار جم به جامى
اگر اينشراب خام است، اگر آن حريف پخته به هزار بار بهتر، ز هزار پخته خامى
عجب از وفاى جانان كه تفقّدى نفرمود نه بهنامه و پيامى نه بهپرسش و سلامى[31]
لذا باز مىگويد :
ساقى! بيار جامى، وز خلوتم برون كن تا دربدر بگردم، قلّاش ولااُبالى
دلبرا! به خلوت مىنشينم و مراقب دل مىشوم، تا به مشاهدهات نايل آيم، و مرا به جامى از تجلّيات و ديدارت از خلوت به جلوت آورى، و همواره تو را با همه عالم ببينم، در جايى مىگويد :
ساقيا! مايه شباب بيار يك دو ساغر، شرابِ ناب بيار
داروى دردِ عشق، يعنى مِىْ كوست درمان شيخ و شاب بيار
بزن اين آتشِ مرا آبى يعنى آن آتشِ چو آب بيار[32]
و ممكن است منظور خواجه از «ساقى» استادش باشد و بخواهد با اين بيان بگويد :
اى صبا! نكهتى از خاكِ دَرِ يار بيار ببَر اندوه، دل و مژده دلدار بيار
نكته روح فزا از دهنِ يار بگوى نامه خوش خبر از عالمِ اسرار بيار
تا معطّر كنم از لطفِ نسيم تو مشام شمّهاى از نفحاتِ نَفَس يار بيار
روزگارى است كه دل، چهره مقصود نديد ساقيا! آن قدحِ آينهْ كردار بيار[33]
لذا بنابر هر دو احتمال مىگويد :
صافىاست جامِ خاطر، در دور آصفِ دهر قُمْ فَاسْقِنىü رَحيقآ، أَصْفى من الزُّلالِ[34]
اى محبوب! و يا اى استاد! حال كه زمان حكومت آصف دهر (پادشاه زمان) است، و بدخواهان با من كارى نمىتوانند داشته باشند، و موجبات پريشان خاطرىام نمىگردند، برخيز و جامى از شراب صاف و بىغش مشاهداتت به من بياشامان، و از غم هجرانم برهان.
المُلْکُ قد يُباهى، مِنْ جَدِّهِ وجِدِّهِ[35] يارب! كه جاودانباد، اين قدر و اين معالى
مسندْ فروزِ دولت، كانِ شكوه و شوكت برهانِ مُلك و ملّت، بونصر بوالمعالى
واقع شدن اين دو بيت در بدرقه بيت گذشته مىنمايد كه خواجه در مقام تعريف و تمجيد از آصف دهر مىباشد مىگويد: ملك و سلطنت گاهى به صاحبش مباهات مىكند و تو از آنانى، الهى كه جاودانه باد قدر و منزلتت. مىدانيد منظورم از آصف دهر كيست؟
«مسند فروز دولت، كانِ شكوه و شكوت» «برهان مُلك و ملّت، بونصر بوالمعالى»
يا راكِبآ تَبَرّى عَنْ مَوْثقى وَهادى! إنْ تَلْقَ أهْلَ نَجْدٍ، كَلِّمْ بِحَسْبِ حالى
ألْعَيْنُ مَا اسْتَنامَتْ، شَوقآ لأهْلِ نَجْدٍ وَالْقَلْبُ ذاتُ وَجْدٍ، مِنْ رُؤْيَةِ الْوِصالِ[36]
كنايه از اينكه: اى آنكه در وادى عشق جانان با ما همسفر بودى و به منزلگاه قربت خواندهاند و مىروى، و به مقصود خود نايل و بهرهمند از ديدارش مىشوى، نگاهى به واماندگان و دوستان همعهد خويش نما و عنايتى به هم پيمانانت داشته باش و هنگامى كه با حضرت معشوق انس برقرار نمودى، سخن از ما بميان آر، و بگو: فلانى از شوق ديدارت به خواب نمىرود، و قلبش در انتظار وصالت در وجد و التهاب و طپش است. بخواهد با اين بيان اظهار اشتياق به مشاهده حضرتش نموده و بگويد :
كَتَبْتُ قِصَّةَ شَوْقى وَمَدْمَعى باكى بيا كه بىتو به جان آمدم ز غمناكى
بسا كه گفتهام از شوق باد و ديده خود أيا مَنازِلَ سَلْمى، اَفأيْنَ سَلْماکِ
اثر نماند ز من بىشمائلتِ آرى أرى مَآثِرَ مَحْياىَ فى مُحَيّاکِ[37]
و بگويد :
كه بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پيامى؟ كه به كوى مِىْ فروشان دو هزار جم به جامى
شدهام خراب و بدنام و هنوز اميدوارم كه به همّتِ عزيزان، برسم به نيكنامى
تو كه كيميا فروشى، نظرى به قلب ما كن كه بضاعتى نداريم و فكندهايم دامى
بهكجا برم شكايت؟ بهكه گويم اين حكايت؟ كه لبت حيات ما بود و نداشتى دوامى
بگشاى تير مژگان و بريز خونِ حافظ كه چنان كُشندهاى را نكشد كس انتقامى[38]
چون نيست نقش دوران، بر هيچ حال ثابت حافظ ! مكن شكايت، تا مِىْ خوريم حالى
خواجه در بيت ختم به خود دلدارى داده كه بايد تحمّل مشكلات روزگار هجران را نمود. مىگويد: اگرچه از قافله عشّاق جانان عقب ماندهاى، دست از شكايت و گله نمودن بردار؛ زيرا نقش دوران به يك پايه نمىماند. به شكايت عمر ضايع مگردان، و به مراقبه و ياد او باش. زمانى كه شكايت مىكنى از مراقبه بركنار خواهى بود. اميد آنكه به زودى حضرت محبوب مورد عنايتت قرار دهد و به مشاهدهاش نايل سازد! در جايى مىگويد :
پيامِ دوست شنيدن،سعادتاست و سلامت فداىِ خاكِ دَرِ دوست باد، جانِ گرامى!
خوشا! دمى كه درآيىّ و گويمت به سلامت : قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ، نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامِ
اميد هست كه زودت، به كامِ خويش ببينم تو شاد گشته بهفرمان دهىّ ومن به غلامى[39]
[1] . دندانها ]يا دندانهاى پيشين[ى كه از صندوقچهاى از مرواريدها حكايت مىنمايى!
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 416، ص307.
[5] . در عشق چيزهاى شگفتآورى است كه پىدرپى مىآيند.
[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[7] . به وسيله مصيبتها و گرفتاريها مورد آزار و اذيّت قرار گرفتم. مرا چه كار با عشق و دوستى؟
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 442، ص324.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 321، ص247.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 319، ص246.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 435، ص319.
[12] . از آنِ خداست ]زمين [ شنزارى كه محبوب در آنجا بود، علقها از نگريستن به آهو بره. ]محبوبسياهچشم زيبا[ به پرواز در آمدند.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 371، ص278.
[14] . بحارالانوار، ج45، ص50.
[15] . بحارالانوار، ج77، ص117، روايت 8.
[16] . اقبال الاعمال، ص707.
[17] . اقبال الاعمال، ص350.
[18] . اقبال الاعمال، ص678.
[19] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب الأمن، ص23.
[21] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب الذكر، ص123.
[23] و 6 . غرر و درر موضوعى، باب الاخلاص، ص92.
[25] . غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص195.
[26] . غرر و درر موضوعى، باب المصاحبة، ص196.
[27] . غرر و درر موضوعى، باب الخلوة، ص97.
[28] . غرر و درر موضوعى، باب العُزلة، ص249.
[29] . همان.
[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 437، ص321.
[31] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.
[32] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 298، ص232.
[33] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 292، ص228.
[34] . برخيز و مرا با شراب ناب كه از آب زُلال، صافتر است، سيراب نما.
[35] . بىگمان پادشاهى و سلطنت بر بخت ]نيك [ و كوشش تو مباهات و فخر مىكند.
[36] . اى سوارهاى كه از پيمان من دورى و بىزارى جُسته و ]محبوبم را[ با تمايل ]و راه رفتن خاصّى [بردى! اگر اهل نَجدْ را ملاقات نمودى، برطبق حالِ من سخن گو، چشم بهخاطر شوق به اهل نَجْدنخوابيده، و دل بهخاطر ديدار وصال ]ايشان [ داراى وجد و خوشى ]ويا: اندوه [ مىباشد.
[37] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 584، ص419.
[38] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.
[39] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص374.