- غزل 598
به چشمِ مِهر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى از آن سيمينْ بدن كارم به خوبى خوبتر بودى
ز شوق افشاندمى هر دم، سرى در پاى جانانم دريغا! گر متاعِ من، نه از اين مختصر بودى
اگر بُرقَع برافكندى، از آن روىِ چو مَهْ روزى مداماز نرگسِمستش، جهان پرشور و شر بودى
همش مِهر آمدى بر من، زِمِهر آن شاهِ خوبان را گر از دردِ دلِ زارم، يكى روزش خبر بودى
به وصلش گر مرا روزى ز هجران فرصتى بودى مبارك ساعتىبودى! چهخوشبودى اگر بودى!
نگفتى كس به شيرينى چو حافظ شعر در عالم اگر طوطىِّ طبعش رازِ لعل او شكر بودى
خواجه در اين غزل در مقام گلهگذارى از حضرت معشوق و اظهار اشتياق به وصالش بوده. مىگويد :
به چشمِ مِهر اگر با من مَهْام را يك نظر بودى از آن سيمينْ بدن كارم به خوبى خوبتر بودى
آرى، اگر عنايات معشوق و محبّت او به عاشق نباشد، كى مىتواند از ظلمتهاى عالم طبيعت برهد و از هجران خلاصى يابد، تا بهرهمند از كمالات نفسانى و تجلّيات وى گردد؟ بخواهد بگويد: «وَامْنُنْ بِالنَّظَرِ إلَيْکَ عَلَىَّ، وَانْظُرْ بِعَيْنِ الوُدِّ وَالعَطْفِ إلَىَّ، وَلا تَصْرِفْ عَنّى وَجْهَکَ، وَاجْعَلْنى مِنْ أهْلِ الإسْعارِ وَالحَظْوَةِ عِنْدَکَ، يا مُجيبُ! يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ!»[1] : (و با نظر افكندن و نگريستن به سوى خود بر من منّت بگذار، و با چشم
مهر و عطوفت و مهربانى به من بنگر، و روى از من مگردان و مرا از كسانى كه به سعادت و خوشبختى و قرب و منزلت در پيشگاهت مىرسند، قرار ده، اى اجابت كننده ] خواهشها [ اى مهربانترين مهربانان.) و بگويد :
اى گُلِ خوشْ نسيمِ من! بلبلِ خويش را بسوز كز سَرِ صدق مىكند، شب همه شب دعاى تو
دشمنودوست گو بگو، هر غرضىكه ممكناست جورِ همه جانيان، مىكشم از براى تو
خرقه زهد و جام مى، گرچه نه درخور همند اين همه نقش مىزنم، در طلبِ وفاى تو
خوش چمنىاست عارضت، خاصه كه در بهارِ حسن حافظ خوشكلام شد، مرغِ سخن سراى تو[2]
ز شوق افشاندمى هر دم، سرى در پاى جانانم دريغا! گر متاعِ من، نه از اين مختصر بودى
افسوس! كه مرا سرى بيش نيست تا در تمنّاى ديدار حضرت دوست به پيشگاهش نثار نمايم، وگرنه از شوق هر دم سرى در پايش مىافشاندم، تنها گفتارم اين است كه: «يا أيُّهَا العَزيزُ! مَسَّنا وَأهْلَنَا الضُّرُّ، وَجِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ، فَأوْفِ لَنَا الكَيْلَ، وَتَصَدَّقْ عَلَيْنا؛ إنَّ اللهَ يَجْزِى المُتَصَدِّقينَ »[3] : (اى عزيز ] مصر [! ما و اهل] بيت [مان به تنگدستى و
رنجورى گرفتار شديم، و با متاع ناچيز و اندك به حضور تو آمديم، پس پيمانه كامل به ما عطا فرموده و بر ما ببخش؛ براستى كه خداوند بخشندگان را پاداش مىدهد.) در جايى مىگويد :
زهى خجسته! زمانى كه يار بازآيد به كامِ غمزدگان، غمگسار باز آيد
در انتظار خدنگش همى طپد دلِ صيد خيال آنكه به رسمِ شكار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گرد به آن هوس كه بر اين رهگذار بازآيد
اگر نه در خَمِ چوگان او رود سَرِ من زسر چه گويم و سرْخود چه كار بازآيد؟[4]
و ممكن است بخواهد بگويد: ديدار حضرت محبوب، سرمايهاى بس گرانبها مىطلبد، و مرا جز عبوديّت و خاكسارى و سر به پيشگاهش ساييدن چيزى نيست، آن را از شوق وصالش، اگر چه اندك متاعى است، تقديم مىدارم، شايد موردنظرش
قرار گيرم، و به چشم عنايت بر من نگاه كند و هجرانم پايان يابد. در جايى در مقام تقاضاى اين معنى مىگويد :
برگِ نواتَبَه شد و سازِ طرب نماند اىچنگ! ناله بركش و اىدف! خروش كن
ساقى! كه جامت از مِى صافى تُهى مباد! چشمِ عنايتى به منِ دُرد نوش كن
سرمست در قباىِ زَرْ افشان چو بگذرى يك بوسه نذرِ حافظِ پشمينهپوش كن[5]
اگر بُرقَع برافكندى، از آن روىِ چو مَهْ روزى مدام از نرگسِ مستش، جهان پرشور و شر بودى
محبوبا! همواره خويش را در حجاب كثرات عالم خلقى مختفى داشتهاى؛ كه : «ألْحَمْدُللهِِ الَّذى لايُهْتَکُ حِجابُهُ.»[6] : (سپاس خدايى را كه پرده ] از روى او براى ديدگان
بركنار نمىشود. [ ) و نيز: «يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ.»[7] : (اى
خدايى كه در سراپردههاى عرش و موجوداتت از اينكه مبادا ديدگان تو را دريابند، محجوب گشتهاى.) چنانچه روزى برايم بىحجاب از مظاهرت جلوه بنمايى؛ كه: «يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ، كَيْفَ تَخْفى وَأنْتَ الظّاهِرُ؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ، وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟!»[8] : (اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟ يا چگونه غايبى درصورتى كه فقط تو مراقب و حاض هستى.) و نيز: «وَلايُغْلَقُ بابُهُ، وَلا يُرَدُّ سآئِلُهُ.»[9] : (و ] هيچگاه [ درگاه او بسته نگشته، و گدايش بازگردانده نمىشود.)، نه من
كه همه عالم را سرگشته و فريفته خودخواهى ساخت. بخواهد با اين بيان بگويد :
ز سوزِ شوق دلم شد كباب دور از يار مدام خون جگر مىخورم ز خونِ فراق
كنون چه چاره؟ كه در بحرِ غم به گردابى فتاده كشتى صبرم ز بادبانِ فراق
چگونهدعوىِوصلت كنمبهجان كه شدهاست تنم كفيلِ قضا و دلم ضمانِ فراق[10]
همش مِهر آمدى بر من،زِمِهر آن شاهِخوبان را گر از دردِ دلِ زارم، يكى روزش خبر بودى
كنايه از اينكه: اگر معشوقم را خبر از حال و درد دل من مىبود، هموارهام مورد الطاف بىپايان خود قرار مىداد. (سخنى است عاشقانه) بخواهد با اين بيان تمنّاى ديدار او را نموده و بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ، فَما قَرَيْتَهُ؟ وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجِيآ نَداکَ، فَما أوْلَيْتَهُ؟ أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟»[11] : (معبودا كيست كه به التماس پذيرايىات بر تو فرود آمد و
ميهمانىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم با آنكه جز تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم؟!) و بگويد :
مرا به وصل تو گر ز آنكه دسترس باشد دگر ز طالعِ خويشم چه ملتمس باشد؟
اگر بههر دو جهان يك نَفَس زنم با دوست مرا زهر دو جهان حاصل آن نَفَس باشد
خوش است باده رنگين و صُحبتِ جانان مدام حافظِ بىدل در اين هوس باشد[12]
لـذا مىگويد :
به وصلش گر مرا روزى ز هجران فرصتى بودى مبارك ساعتىبودى! چهخوش بودى اگر بودى!
اگر دوست مرا روزى از هجران مىرهانيد و فرصت ديدارش مىداد، چه مبارك ساعت و روزگارى خوش بود آن لحظات! به گفته خواجه در جايى :
هركس به تمنّايى، فال از رُخ او گيرند بر تخته فيروزى، تا قُرعه كه را افتد
آخر چه زيان افتد، سلطانِ ممالك را كورا نظرى روزى، بر حالِ گدا افتد؟
آن باده كه دلها را از غم دهد آزادى پر خونِ جگر گردد، چون دور به ما افتد
احوالِ دل حافظ، از دستِ غم هجران چون عاشق سرگردان،كز دوستجدا افتد[13]
نگفتى كس به شيرينى چو حافظ شعر در عالم اگر طوطىِّ طبعش رازِ لعل او شكر بودى
الحق چنين است، نه من مىگويم، كه هركس بعد از او شعر سروده و گفتار شكّرينى هم داشته خود به مدح گفتار خواجه و شيرينى كلام و پرمحتوى بودن بياناتش از معارف الهى پرداخته. خود او نيز در جايى مىگويد :
حافظ ! تو اين دعا زِكه آموختى؟ كه يار تعويذ كرد شِعر تو را و به زَرْ گرفت[14]
و در جايى نيز مىگويد :
خزينه دل حافظ ز گوهر اسرار به يُمن عشق تو سرمايه جهانى داد[15]
و نيز مىگويد :
شفا ز گفته شكّر فشانِ حافظ جوى كه حاجتت به علاجِ گلاب و قند مبادا[16]
و همچنين مىگويد :
كس چو حافظ نكشيد از رُخِ انديشه نقاب تا سَرِ زُلفِ عروسانِ سخن شانه زدند[17]
[1] . بحارالانوار، ج94، ص149.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 496، ص358.
[3] . يوسف : 88.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 282، ص222.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص338.
[6] . اقبال الاعمال، ص59.
[7] و 4 . اقبال الاعمال، ص350.
[9] . اقبال الاعمال، ص59.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 364، ص274.
[11] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص203.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 283، ص223.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 103، ص106.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 141، ص129.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 150، ص135.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.