- غزل 597
ز كوىِ يار مىآيد نسيمِ بادِ نوروزى ازاين باد ار مدد خواهى،چراغِ دلبرافروزى
چوگُل گر خردهاىدارى، خدا را صرف عشرت كن كه قارون را زيانها داد، سَوداىِ زَرْ اندوزى
سخندر پرده مىگويم،چو گُل از پردهبيرون آى كه بيش از پنج روزى نيست، حكمِ ميرِنوروزى
ميى دارم چوجانْ صافىّ وصوفى مىكند عيبش خدايا! هيچ عاقل را مبادا بَخْتِ بد روزى
طريقِ كام جستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن كلاهِ سرورى اين است، گر اين ترك بردوزى
جدا شد يار شيرينت، كنون تنها نشين اى شمع! كه حكم آسمان اين است،اگر سازى اگر سوزى
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسبابِ طَرَب محروم بيا زاهد! كه جاهل را زياده مىرسد روزى
ندانم نوحه قمرى به طَرْفِ جويباران چيست؟ مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانْ روزى؟
به بستان رُو كه از بلبل، طريقِ عشق گيرى ياد به مجلس آى كز حافظ، سخنْ گفتن بياموزى
گويا خواجه اين غزل را در آرزوىِ ديدار حضرت معشوق، پس از ابتلاى به هجران سروده، و به خود اميد ديگر بار مشاهدهاش داده، تا شايد هجرانش به وصال او پايان يابد. مىگويد :
ز كوىِ يار مىآيد نسيمِ بادِ نوروزى از اين باد ار مدد خواهى،چراغِدل برافروزى
اى خواجه! نسيمها و نفحات قدسى معشوق وزيدن گرفته و اهل طريق را نوازش مىدهد، بيا و چون ايشان از آن بهرهگير، تا چراغ دل خويش كه به هجران خاموش گشته، برافروزى و باز مشاهده او را بدست آورى؛ كه: «إنّ للهِِ فى أيّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٍ، ألا! فَتَرَصَّدُوا لَها.»[1] : (براستى كه براى خداوند در روزهاى روزگار و عمر شما نسيمهايى
است؛ پس آگاه باشيد! و آماده و چشم به راه آنها شويد.) در جايى در تقاضاى آن معنى مىگويد :
اى نسيمِ سحر! آرامگهِ يار كجاست؟ منزلِ آن مَهِ عاشقْ كُشِ عَيّار كجاست؟
شب تار است و رَهِ وادى ايمن در پيش آتشِ طور كجا؟ وعده ديدار كجاست؟
عقل ديوانه شد، آن سلسله مشكين كو؟ دل ز ما گوشه گرفت، ابروىِ دلدار كجاست؟
باده و مطرب و گل، جمله مهيّاست ولى عيشِ بىيار مُهنّا نبود، يار كجاست؟[2]
چو گُل گر خردهاى دارى، خدا را صرف عشرت كن كه قارون را زيانها داد، سَوداىِ زَرْ اندوزى
اى خواجه! حضرت دوست، عمر گرانمايه و نعمتهاى بسيار ارزانىات داشته، تا آن را صرف عشرت با او نمايى، و از نثار آن در پيشگاهش دريغ روا ندارى وگرنه زيان خواهى ديد؛ كه: «خابَ الوافِدُون عَلى غَيْرِکَ، خَسِرَ المُتَعَرِّضُونَ إلّا لَکَ، وَضاعَ المُلِمّونَ إلّا بِکَ، وَأجْدَبَ المُنْتَجِعُونَ إلّا مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَکَ.»[3] : (آنان كه به غير تو فرود آمدند و نوميد و
محروم گشتند، و آنان كه جز از تو طلب نمودند زيان بردند، و كسانى كه جز آهنگ و قصد تو را نمودند گمراه شدند، و همه طالبان با خشكى و نيستى مواجه شدند جز طالبان فضل و كرم تو) و به گفته خواجه در جايى :
انديشه از محيطِ فنا نيست هرگزم بر نقطه دهانِ تو باشد مدارِ عمر
در هر طرف ز خيلِ حوادث كمينگه است ز آنرو عنان گسسته دواند سوارِ عمر
اينيك دو دم كه دولتِديدار ممكن است درياب كامِ دل كه نه پيداست كار عمر[4]
اينجاست كه شهودِ فنايت نصيب مىگردد، و خواهى دانست كه مشكلات روزگار هجرانت براى آن بوده كه همه چيز را به خود نسبت مىدادى. به گفته خواجه در جايى :
حجابِ چهره جان مىشود غُبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيش او بردار كه با وجودِ تو كس نشنود ز من كه منم[5]
سخندر پردهمىگويم،چو گُل از پردهبيرونآى كه بيشاز پنج روزىنيست، حكمِ ميرِ نوروزى
اى خواجه! تو چون غنچهاى مىباشى كه عطرى در درون دارى؛ زيرا تعليم
اسمائت نمودند؛ كه: «وَعَلَّمَ آدَمَ الأسْمآءَ كُلَّها»[6] : (و همه نامهاى خود را به آدم
آموخت.)، و بر فطرت توحيدت خلق كردند؛ كه: «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[7] :
(سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) پس هرچه زودتر خود را از پرده و حجاب بشريّت با بندگى خالصانه، بيرون آر، و تا فرصتت از دست نشده، به مشاهده ملكوت عطر و جمال خويش بنشين؛ كه: «ألْفُرْصَةُ غُنْمٌ.»[8] : (فرصت، غنيمت است.) و
نيز: «إضاعَةُ الفُرْصَةِ غُصَّةٌ.»[9] : (از بين بردن ] و بيهوده صرف نمودن [ فرصت، غُصّه ] درپى [ دارد.) و همچنين: «ألْفُرْصَةُ سَريعَةُ الفَوْتُ، بَطيئَةُ العَوْدِ.»[10] : (فرصت، زودگذر و
ديرباز گشت است.) و يا اينكه: «خُذْ مِنْ نَفْسِکَ لِنَفْسِکَ، وَتَزَوَّدْ مِنْ يَوْمِکَ لِغَدِکَ، واغْتَنِمْ غَفْوَ الزَّمانِ، وَانْتَهِزْ فُرْصَةَ الإمْكانِ.»[11] : (از نَفْس خود به سود خويش برگير، و از امروز براى فردايت توشه بردار، و خوابآلودگى زمان را مغتنم شمار، و فرصتى را كه در آن امكان ] آمادگى براى آخرت [ فراهم است، غنيمت بدان.) بخواهد بگويد :
ما آزمودهايم در اين شهر بختِ خويش بايد برونكشيد از اين ورطه رَخْتِ خويش
از بس كه دست مىگزم و آه مىكشم آتش زدم چو گُل به تنِ لَختلَخت خويش
گر موجْ خيزِ حادثه سر بر فلك زند عارف به آب تر نكند رخت پختِ خويش[12]
و بگويد :
خيز و در كاسه زَرْ آبِ طربناك انداز پيش از آنى كه شود كاسه سر،خاكْ انداز
عاقبت منزلِ ما وادىِ خاموشان است حاليا غُلغُله در گنبدِ افلاك انداز
مُلك اين مزرعه دانى كه ثباتى نكند آتشى از جگرِ جام، در املاك انداز[13]
ميى دارم چو جانْ صافىّوصوفى مىكند عيبش خدايا! هيچ عاقل را مبادا بَخْتِ بد روزى
حضرت محبوب، نفخ روح خود در من نمود؛ كه: «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى »[14] : (و از
روح خويش در او دميدم.)، و به فطرت توحيدىام خلق فرمود، و تعليم اسمائم نمود؛ لكن زاهد پشمينهپوش چنين گوهرهاى درونىام را كه از هر عيب و نقص مبرّاست، و مرا هر لحظه در وجد و حال قرار مىدهد، عيب مىشمارد.
خدايا! هيچكس را گرفتار چنين افرادى مكن، و يا هيچ عاقلى چون زاهد گرفتار بختِ بد نگردد كه فطرت خويش را فراموش كند. به گفته خواجه در جايى :
يارب! آن زاهدِ خودبين كه بجز عيبنديد دودِ آهيش در آئينه ادراك انداز
چشمِ آلوده نظر، از رُخِ جانان دور است بر رُخ او نظر از آينه پاك انداز[15]
و نيز در جايى مىگويد :
گوشه گيرى و سلامت هَوَسم بود ولى فتنهاى مىكند آن نرگسِ فتّان كه مپرس؟
زاهد! از ما به سلامت بگذر كان مِىِ لعل دلودينمىبرد از دستبدانسانكهمپرس[16]
طريقِ كام جستن چيست؟ تركِ كام خود گفتن كلاهِ سرورى اين است، گر اين ترك بردوزى
كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر مىخواهى به كام خويش نايل آيى و از هجران خلاصى پيدا كنى، بايد دست از تعلّقات بشويى و از آنها تجافى داشته باشى و بنده واقعى حضرت دوست گردى و در تمام زندگى به او و خواستهاش توجّه داشته باشى، نه خواست خود؛ اينجاست كه به مقام مخلَصيّت (به فتح لام) نايل خواهى شد و خود را در ميان نخواهى ديد و به منزلت خلافةاللهى مىنشانندت؛ كه: «عَبْدى!
أطِعْنى أجْعَلْکَ مَثَلى: أنَا حَىٌّ لاأمُوتُ، أجْعَلُکَ حَيّآ لاتَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لاأفْتَقِرُ، أجْعَلُکَ غَنِيّآ لاتَفْتَقِرُ؛ أنَا مَهْما أشاءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهما تَشاءُ يَكُونُ.»[17] : (] اى [ بندهام! اطاعت و بندگى مرا بنما تا تو
را نمونه خويش گردانم، من زندهاى هستم كه مرگ را به من راهى نيست، تو را نيز حياتى مىبخشم كه مرگى درپى نداشته باشد، من بىنيازى هستم كه هرگز نيازمند نمىشوم، تو را نيز آنچنان بىنياز مىگردانم كه هرگز فقير نمىشوى. من هرچه بخواهم موجود مىشود. تو را نيز چنان مىگردانم كه هر چه بخواهى موجود شود.) «كلاه سرورى اين است گر اين ترك بردوزى».
جدا شد يار شيرينت، كنون تنها نشين اى شمع! كه حكم آسمان اين است، اگر سازى اگر سوزى
كنايه از اينكه: اى خواجه! چون كلاه سرورى بر سر نهادى و به مقام مخلصيّت (به فتح لام) نايل گشتى، ديگر خود را نمىبينى، تا فراق و مشكلات را ببينى و ناراحت شوى و يا وصلى با شدت تا مسرور گردى؛ اينجاست كه بيان آيه شريفه روشنت مىگردد؛ كه: «ما أصاب مِنْ مُصيبَةٍ فِى الأرْضِ وَلا فى أنْفُسِكُمْ إلّا فى كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أنْ نَبْرَأها؛ إنَّ ذلِکَ عَلَى اللهِ يَسيرٌ؛ لِكَىْ لاتَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ، وَلاتَفْرَحُوا بما آتاكُمْ، وَاللهُ لايُحِبُّ كُلَّ مُخْتالٍ فَخُورٍ»[18] : (هيچ مصيبتى در زمين و در خودتان به شما نمىرسد، مگر پيش از
آنكه آن را ] در اين عالَم [ بيافرينيم، در كتابى وجود دارد. براستى كه اين براى خداوند آسان است. ] اين حقيقت را براى شما گفتيم [ تا بر آنچه از دستتان مىرود ناراحت نگشته، و به آنچه او ] = خداوند [ به شما عطا فرموده، خوشحال و شادمان نشويد، ] زيرا [ خداوند هيچ خودپسند و خودخواهِ بسيار به خود بالنده را دوست نمىدارد.)
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسبابِ طَرَب محروم بيا زاهد! كه جاهل را زياده مىرسد روزى
زاهدا! عُجب به علم و دانا بودنت به علم شريعت تو را بر آن داشته كه از ياد حضرت محبوب و توجّه به او باز مانى، و اعمال و كردارت تنها براى رسيدن به نعمتهاى بهشتى باشد؛ كه: «ألْعُجْبُ رَأْسُ الجَهْلِ.»[19] : (خودبينى، ريشه نادانى است.) و يا
«ألْعجْبُ آفَةُ الشَّرَفِ.»[20] : (خودبينى، آفت بزرگى است.) و نيز: «مَنْ كانَ عِنْدَ نَفْسِهِ عَظيمآ، كانَ عِنْدَ اللهِ حَقيرآ.»[21] : (هركس در پيش خود بزرگ باشد ] و خود را بزرگ ببيند [، نزد
خداوند خُرد و كوچك خواهد بود.) و همچنين: «خَيْرُ العِلْمِ ما أصْلَحَکَ.»[22] : (بهترين
دانش، آن است كه تو را اصلاح و آراسته نمايد.) و نيز: «شَرُّ العِلْمِ ما أفْسَدْتَ، بِهِ رَشادَکَ.»[23] : (بدترين دانش، آن است كه رشد و هدايت خويش را با آن تباه سازى.) و از
اسباب طرب و امور و كردارى (عبادات لبّى و با اخلاص)، كه وسايل عيش و عشرت دو جهانت را با معشوق حقيقى فراهم مىسازد، محروم مانى، همانطور كه «جاهل را زياده مىرسد روزى» ما را كه تو به ظاهر جاهل ميدانى بهره از حقيقت بيشتر مىباشد. در جايى مىگويد :
با مدّعى مگوييد اسرارِ عشق و مستى تا بىخبر بميرد در رفع و خودپرستى
با ضعف وناتوانى،همچون نسيم خوش باش بيمارى اندر اين رَهْ، خوشتر ز تندرستى
تا فضل و علم ببينى، بىمعرفت نشينى يك نكتهات بگويم. خود را مبين كه رستى[24]
ندانم نوحه قمرى به طَرْفِ جويباران چيست؟ مگر او نيز همچون من، غمى دارد شبانْ روزى؟
به بستان رُو كه از بلبل، طريقِ عشق گيرى ياد به مجلس آى كز حافظ، سخنْ گفتن بياموزى
كنايه از اينكه: زاهدا! از اعمال قشرى و ظاهرى به تنهايى فائدتى معنوى بدست نخواهد آمد، بيا و درس عاشقى را از قمرى و بلبل، بلكه همه موجودات بگير، و ببين چگونه تمام لحظات به او عشق مىورزند و تسبيح و تحميدش را پيشه خود ساختهاند؛ كه: «وَإنْ مِنْ شَىْءٍ إلّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ، وَلكِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسبيحَهُمْ »[25] : (و هيچ چيز
نيست مگر آنكه با حمد و سپاس به تسبيح او مشغول است و ليكن شما تسبيح آنها را درنمىيابيد.) و به مجلس خواجه آى، تا درس عشق و سخن گفتن بياموزت و از خشكى و بىمغزى سخن نگويى.
و ممكن است طرف سخن خواجه با سالكين باشد. بخواهد بگويد :
عاشق شو ار نه روزى، كارِ جهان سرآيد ناخواندهْ نقشِ مقصود، از كارگاه هستى
صوفى پياله پيما، زاهد قَرابه پر كن اى كوته آستينان! تا كى دراز دستى؟
در مذهب طريقت، خامى نشانِ كفر است آرى طريقِ رندان، چالاكى است و چستى[26]
[1] . بحارالانوار، ج77، ص168.
[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 95، ص100.
[3] . اقبال الاعمال، ص643.
[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص228.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[6] . بقره : 31.
[7] . روم : 30.
[8] و 4 . غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص303.
[10] و 6 . غرر و درر موضوعى، باب الفرصة، ص304.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 345، ص262.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص244.
[14] . ص : 72.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 315، ص244.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل :322 ص248.
[17] . الجواهر السنيّة، ص361.
[18] . حديد : 22 و 23.
[19] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب العجب، ص232.
[21] . غرر و درر موضوعى، باب العجب، ص233.
[22] . غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص268.
[23] . غرر و درر موضوعى، باب العلم، ص269.
[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.
[25] . اسراء : 44.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 538، ص386.