- غزل 596
أحْمَدُ اللهَ عَلى مَعْدَلَة السُّلْطانِ اَحْمدِ شيخْ اويسِ حسنِ ايلخانى
خان بن خان و شهنشاهِ شهنشاه نژاد آن كه مىزيبد اگر جانِ جهانش خوانى
ديده تا ديده به اقبالِ تو ايمان آورد مرحبا! اى به همه لطف خدا ارزانى
برشكن طرّه تركانه كه در كاكلِ توست بخشش و كوشش قاآنى و چنگيزْ خانى
ماه اگر با تو برآيد به دو نيمش بزنند دولتِ احمدى و معجزه سلطانى
جلوه حسن تو دل مىبرد از شاه و گدا چشمِ بد دور! كه هم جانى و هم جانانى
گرچه دوريم، به ياد تو قدح مىنوشيم بُعد منزل نبود در سفرِ روحانى
از گل فارسىام غنچه عيشى نشكفت حَبَّذا! دجله بغداد و مِىِ روحانى
سَرِ عاشق كه نه خاكِ دَرِ معشوق بوَد كى خلاصش بود از زحمتِ سرگردانى؟
اى نسيمِ سحرى! خاكِ رَهِ يار بيار تا كند حافظ از آن، ديده جان نورانى
أحْمَدُ اللهَ عَلى مَعْدَلَةِ السُّلْطانِ[1] اَحْمدِ شيخْ اويسِ حسنِ ايلخانى
در مقدّمه جلد دوّم بيان شد كه علّت مدح خواجه از بعضى سلاطين عصرش، چه بوده. در اين غزل هم خواجه از سلطان اويس كه او را هم مرام خود مىديده مدح نموده، گويا به شكرانه اين كه در زمانِ وى مىتوانسته آزدانه به راه خود ادامه دهد، و از گزند بدخواهان مصون بماند؛ لكن در بيت ششم به بعد در مقام اظهار اشتاق به ديدار حضرت دوست، و يا استاد و راهنماى كامل خود مىباشد ما تنها به شرح اين ابيات مىپردازيم :
جلوه حسن تو دل مىبرد از شاه و گدا چشمِ بد دور! كه هم جانى و هم جانانى
اى معشوق بىهمتا! جمال دل آرايت شاه و گدا بلكه همه موجودات را دانسته و ندانسته به خود متوجّه ساخته چرا در حسن و زيبايى چنين نباشى، كه هم جان و حقيقت موجوداتى؛ كه: «أللهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأرْضِ »[2] : (خداوند نور آسمانها و زمين
است.) و نيز: «هُوَ الأوَّلُ وَالآخِرُ، وَالظّاهِرُ وَالباطِنُ »[3] : (اوست آغاز و انجام و پيدا و نهان.) و
همچنين: «تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَکَ شَىْءٌ وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ… يا مَنْ تَجلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِواءَ! كَيْفَ
تَخْفى، وَأنْتَ الظّاهِر؟! أمْ كَيْفَ تَغيبُ، وَأنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟»[4] : (خود را به هر چيز
شناساندى، پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خويش را درهمه چيز به من شناساندى، پس تو را آشكار و هويدا در هر چيز ديدم، و تويى آشكار براى هر چيز…. اى خدايى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى! تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت، چگونه پنهانى با آنكه تنها تو آشكارى؟! يا چگونه غايبى درصورتى كه فقط تو مراقب و حاضر هستى؟!) و هم جانان و معشوقِ بىهمتاى همه جهان هستى و موجوداتى؛ كه: «وَللهِِ يَسْجُدُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الأرْضِ »[5] : (و تمام آنچه در آسمانها و
زمين است تنها براى خداوند سجده و كرنش مىكنند.) و نيز: «للهِِ يَسْجُدُ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالأرْضِ طَوْعآ وَكَرْهآ»[6] : (تمام آنان كه در آسمانها و زمين هستند، خواهى نخواهى براى
خداوند سجده و كرنش مىنمايند.) و همچنين: «وَأنْتَ الَّذى سَجَدَ لَکَ سَوادُ اللَّيْلِ وَنُورُ النَّهارِ وَضَوْءُ القَمَرِ وَشُعاعُ الشَّمْسِ وَدَوِىُّ المآءِ وَحَفيفُ الشَّجَرِ. يا اللهُ! لاشَريکَ لَکَ.»[7] : (و تويى كه
سياهى شب و روشنايى روز و پرتو ماه و شعاع خورشيد و صداى آب و درخت در برابر تو سجده و كرنش مىكنند، اى خدا! شريكى براى تو نيست.) الهى ! كه از چشم زخم دور باشى.
گرچه دوريم، به ياد تو قدح مىنوشيم بُعد منزل نبود در سفرِ روحانى
محبوبا! اگر چه ما به واسطه گناهان و اعمال و آمال خود، از تو دور افتاده و محجوب گشتهايم؛ امّا مراقبه و ذكر و يادت را فراموش نكردهايم. اميد آنكه اين رفتارمان سبب شود پرده از رخسارت گشوده و به مشاهده جمالت كه كنار از ما
نيست، نايل گرديم؛ زيرا «بُعد منزل نبود در…»؛ كه: «أنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وأنَّکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ] وَلكِنْ [ تَحْجُبَهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَک.»[8] : (و
] مىدانم [ مسافت آنكه بهسوى تو كوچ كند، كوتاه است، و تو از مخلوقات در حجاب نيستى، جز آنكه ] ولى [ اعمال زشت ] يا: آرزوها [شان حجاب آنها مىشود.) در جايى مىگويد :
أتَتْ رَوايحُ رَنْدِ الْحِمى وَزادَ غَرامى مَنِ الْمُبَلِّغُ عَنّى إلى سُعادَ سَلامى؟
پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت فداىِ خاكِ دَرِ دوست باد جانِ گرامى!
خوشا! دمى كه درآيىّ و گويمت به سلامت : قَدِمْتَ خَيْرَ قُدُومٍ نَزَلْتَ خَيْرَ مَقامٍ
منار چه هيچ ندارم سزاىِ خدمت شاهان زِبَهْرِ كار صوابم قبول كن به غلامى
اميد هستكه زودت بهكامِ خويش ببينم تو شاد گشته بهفرمان دهىّ ومن به غلامى[9]
از گل فارسىام غنچه عيشى نشكفت حَبَّذا! دجله بغداد و مِىِ روحانى
خواجه مىخواهد با اين بيت اشاره نمايد: كه در خاك «شيراز» از راه استاد، درى از معارف به رويم گشوده نگشت. شايسته آن است كه براى نجات خود دست توسّل به دامن على بن ابىطالب 7 و امامان مدفون در ديار عراق : زنم، و آنان را وسيله براى گشايش امور معنوىام قرار داده؛ كه: «وَابْتَغُوا إلَيْهِ الوَسيَلةَ »[10] : (و وسيله و
دستاويزى بهسوى خدا بجوييد.) و نيز: «مَنْ أرادَ اللهَ بَدَءَ بِكُمْ… وَبِكُمْ يَكْشِفُ اللهُ الكَرْبَ… إرادَةُ الرَّبِ فى مَقاديرِ اُمُورِهِ تَهْبِطُ إلَيْكُمْ، وَتَصْدُرُ مِنْ بُيُوتِكُمْ.»[11] : (هر كس خدا را قصد و اراده
نمود، به شما آغاز كرد،… و به ] وسيله [ شما خداوند ناراحتى] هاى سخت [ را برطرف
مىسازد… اراده پروردگار در تقدير و اندازهگيرى تمام امورش، به پيشگاه شما فرود مىآيد و از خانه ] و مقام منيع [ شما ] به جهانيان [ صادر مىشود.) در جايى مىگويد :
اى دل! غلامِ شاهِ جهان باش و شاه باش پيوسته در حمايت لطفِ إله باش
حافظ ! طريق بندگىِ شاه پيشه كن و آنگاه در طريق، چو مردانِ راه باش[12]
و در جايى نيز مىگويد :
حافظ ! اگر قدم زنى در رَهِ خاندان بهصدق بدرقه رهت شود، همّتِ شِحْنَةُ النَّجَف[13]
و ممكن است مراد خواجه از مصرع دوّم، استاد ديگرش باشد كه در عراق مىزيسته است.
سَرِ عاشق كه نه خاكِ دَرِ معشوق بوَد كى خلاصش بود از زحمتِ سرگردانى؟
اى دوستان! اگر عاشق سربندگى خالصانه به پيشگاه معشوق حقيقى خود نسايد، كجا از سرگردانى و آشفتگىِ هجران خلاصى خواهد يافت؟ در جايى مىگويد :
جان فداىِ تو كه هم جانى و هم جانانى هر كه شد خاكِ درت رَسْت ز سرگردانى
خام را طاقتِ پروانه دلْ سوخته نيست نازكان را نرسد شيوه جان افشانى[14]
كنايه از اينكه: علّت محروميّت من از ديدار و يا عدم دوام آن، بندگى خالصانه به پيشگاهش نبردن است. به گفته خواجه در جايى :
دوش با من گفت پنهان، كاردانى تيزهوش كز شما پنهان نشايد داشت رازِ مِىْ فروش :
تا نگردى آشنا زين پرده بويى نشنوى گوشِ نامحرم نباشد جاىِ پيغام سروش
در حريم عشقنتوان زد دم از گفتو شنيد زآنكهآنجاجملهاعضاچشمبايدبود وگوش[15]
و در جايى نيز مىگويد :
بر سر آنم كه گر ز دست برآيد دست به كارى زنم كه غصّه سرآيد
خلوتِ دل نيست جاىِ صحبت اغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد[16]
لذا مىگويد :
اى نسيمِ سحرى! خاكِ رَهِ يار بيار تا كند حافظ از آن، ديده جان نورانى
اى نفحات قدسى سحرگاهان! مژدهاى از عنايات خاصّ حضرت جانان براى اين بنده خاكسارش بياوريد، تا با بندگى خالصانه، ديده جان خويش را نورانى، و از هجران خلاصى و به ديدارش نايل گردد؛ كه: «يا مَنْ أنْوارُ قُدْسِهِ لاِبْصارِ مُحِبّيهِ رائِقَةٌ، وَسُبُحاتُ وَجْهِهِ لِقُلُوبِ عارفيهِ شائِقَةٌ! يا مُنى قُلُوبِ الْمُشْتاقينَ! وَيا غايَةَ آمالِ المُحِّبينَ!»[17] : (اى
خدايى كه انوار قدسش به چشم دوستانش در كمال روشنى و انوار روى ] = اسماء و صفات [اش بر قلوب عارفان او، شوق آور و نشاطانگيز است! اى آرزوى دل مشتاقان! و اى نهايت آمال دوستان!) و نيز: «وَها! أنَا مُتَعَرِّضٌ لِنَفَحاتِ رَوْحِکَ وَعَطْفِکَ، وَمُنْتَجِعٌ غَيْثَ جُودِکَ وَلُطْفِکَ.»[18] : (وهان! اينك اين منم كه خواهان و جوياىِ نسيمهاى رحمت و مهر و
عطوفتت، و خواستار باران بخشش و لطف توام.) و به گفته خواجه در جايى :
اى خرّم از فروغِ رُخَت لالْهزارِ عمر باز آ كه ريخت بىگلِ رويت بهارِ عمر
بىعمر زندهام منو زين بس عجب مدار روز فراق را كه نَهَد در شمارِ عمر؟
اين يك دو دمكه دولتِديدار ممكناست درياب كامِ دل كه نه پيداست كارِ عمر[19]
[1] . سپاس خداوند را بر عدل و داد سلطان.
[2] . نور : 35.
[3] . حديد : 3.
[4] . اقبال الاعمال، ص350.
[5] . نحل : 49.
[6] . رعد : 15.
[7] . اقبال الاعمال، ص554.
[8] . اقبال الاعمال، ص68.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 521، ص374.
[10] . مائده : 35.
[11] . كامل الزّيارات، باب 79، ص199 ـ 200، از زيارت 2.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 328، ص252.
[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 363، ص273.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 552، ص395.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 351، ص266.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 146، ص132.
[17] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[18] . بحارالانوار، ج94، ص145.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص227.