- غزل 595
هواهِ خواهِ توام جانا! و مىدانم كهمىدانى كه همناديدهْ مىدانىّ و همننوشته مىخوانى
ملامتگر چه دريابد ز رازِ عاشق ومعشوق؟ نبيند چشمِ نابينا خصوصْ اسرارِ پنهانى
مَلَك در سجده آدم، زمينْ بوسِتو نيّت كرد كهدر حُسنِتو چيزىيافت،غير از طورِ انسانى
خَمِ زلفت به نام ايزد كنون مجموعه دلهاست از آن باد ايمنى بادت كه انگيزد پريشانى
بيفشان زلف وصوفى را بهبازىّ و بهرقصآور كه از هر رقعه دَلْقَش هزاران بُت بيفشانى
دريغا!عيششبگيرىكهدر خوابِسحر بگذشت بدانقدرِوصال اىدل!كه درهجران فرومانى[1]
ملول از همرهان بودن طريقِ كاردانىنيست بِكِش دشوارىِ منزل به يادِ عهدِ آسانى
گشادِ كارِ مشتاقان در آن ابروىِ دلبند است خدا را يك نفس با ما گره بگشا ز پيشانى
چراغْ افروزِ چشم ما نسيمِ زُلف خوباناست مباد اين جمع را يا رب! غم از باد پريشانى!
اميد از بخت مىدارم كه بگشايمكمربندش خدا را اى فلك! با من گره بگشا زِپيشانى
خيالِ چَنْبَرِ زُلفش فريبت مىدهد حافظ ! نگر تا حلقه اقبالِ ناممكن نجنبانى
خواجه اين غزل را در آرزوى ديدار حضرت دوست سروده مىگويد :
هواهِ خواهِ توام جانا! و مىدانم كه مىدانى كه هم ناديدهْمىدانىّ و همننوشتهمىخوانى
محبوبا! در آن زمان كه زمان نبود عرض ولايتت را بر من نمودى، ديوانهوار آن را قبول نمودم؛ كه: «إنّا عَرَضْنا الأمانَةَ عَلَى السَّمواتِ وَالاْرْضِ وَالجِبالِ، فَأبَيْنَ أنْ يَحْمِلْنَها، وَأشْفَقْنَ مِنْها، وَحَمَلَهَا الإنْسانُ؛ إنَّهُ كانَ ظَلُومآ جَهولاً»[2] : (براستى كه ما امانتِ ] ولايت [ را بر آسمانها
و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس آنها از حمل آن ابا كردند و از آن هراسيدند، و انسان آن را حمل نمود، براستى كه بسيار ستمگر و نادان بود.) و به گفته خواجه در جايى :
آسمان، بارِ امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نامِ منِ ديوانه زدند
نقطه عشقْ دلِ گوشهنشينان خون كرد همچونآن خالكه بر عارضِجانانه زدند[3]
و چون مرا فريفته خويش ديدى، ميثاق بر ولايتم گرفتى و من آن را قبول نمودم؛ كه: ««وَإذْ أخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنى آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ، وَأشْهَدَهُمْ عَلى أنْفُسِهِمْ: ألَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قَالُوا: بَلى، شَهِدْنا»[4] : (و ] به ياد آور [ هنگامى كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ] 7 [
نسل و ذريّه ايشان را بر خودشان گواه گرفت، كه آيا من پروردگار شما نيستم؟ گفتند: بلى گواهى مىدهيم.) حال هم بر آن عهد و نشانم، و بگويم يا نگويم، مىدانى و مىبينى.
در جايى مىگويد :
هرگزم مِهْرِ تو از لوحِ دل و جان نرود هرگز از يادِ من آن سَرْوِ خرامان نرود
آنچنان مهرِ توام در دلوجان جاى گرفت كه گرَم سر برود مهرِ تو از جان نرود
در ازل بست دلم با سَرِ زُلفت پيوند تا ابد سر نكشد و ز سر پيمان نرود[5]
ملامتگر چه دريابد ز رازِ عاشق و معشوق؟ نبيند چشمِ نابينا خصوصْ اسرارِ پنهانى
شيطان و يا زاهد و واعظ چه مىدانند؟ اينان آنچه ميان ما و حضرت دوست رفته را نمىتوانند ببينند؛ چرا كه نابينايند و اسرارِ پنهان را نمىبينند.
مَلَك در سجده آدم، زمينْ بوسِ تو نيّت كرد كهدر حُسنِتو چيزىيافت،غير از طورِ انسانى
معشوقا! نه تنها من هواخواه توام، كه آدم ابوالبشر 7 هم اگر مسجود ملائكه واقع شد، علّت آن بود كه ايشان نيز به اسرار پنهانى او راه يافته، دانسته بودند وى تنها كسى از مظاهرت مىباشد كه ولايتت را قبول نموده و بر اخذ ميثاقت شاهد گشته، آنان «وَنَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحى »[6] : (و از روح خويش در او دميدم.) و «ثُمَّ أنْشَأْناهُ خَلْقآ
آخَرَ»[7] : (سپس او را به گونه ديگرى پديد آورديم.) را در وى و ذريّهاش ديدند، لذا نه
بر آدمِ خاكى، بلكه بر آن كه در او متجلّى شده بود سجده نمودند؛ امّا شيطان جز صورت بشريّت نديد و «خَلَقْتَنى مِنْ نارٍ، وَخَلَقْتَهُ مِنْ طينٍ »[8] : (مرا از آتش، و او را از گِل
آفريدهاى.) گفت و از سجده بر او ابا كرد. درنتيجه :
خَمِ زلفت به نام ايزد كنون مجموعه دلهاست از آن باد ايمنى بادت كه انگيزد پريشانى
دلبرا! نه من به تنهايى هواهخواه توام، كه همه بشر، دانسته و ندانسته، دل به تو و ملكوتشان دادهاند و اين تويى كه در پيچيدگى خلقى انسان و كثراتت مختفى گشتهاى و دلها را به خود متوجّه مىسازى و نامزد خاصّ و عام شدهاى، الهى! كه در حجاب مظهريّتشان پنهان نمانى و هيچ چيز پريشانشان نكند، تا جمالت برايشان آشكار شود، و آنان كه آمادگى ديدارت را دارند، مشاهدهات نمايند.
و ممكن است بخواهد با اين بيان تمنّاى پريشان شدن را كرده باشد، تا حضرتش را مشاهده نمايد. در جايى مىگويد :
گر دست دهد در خَمِ زلفين تو بازم چون گوى چه سرها كه به چوگانِ تو بازم؟
زُلف تو مرا عمرِ دراز است ولى نيست در دست سَرِ مويى از آن عمرِ درازم[9]
و در جايى نيز مىگويد :
دلم را شد سَرِ زلف تو مسكن بدين سانش فرو مگذار و مَشْكَن
وگر دل سركشد چون زلف از خَط بدست آرش ولى در پاش مفكن
لذا مىگويد :
بيفشان زلف و صوفى را به بازىّ و بهرقص آور كه از هر رقعه دَلْقَش هزاران بُت بيفشانى
معشوقا! نه تنها افشاندن زُلفت سبب جمعيّتِ خاطر من مىگردد، بلكه اگر حجاب كثرات را بگشايى و ملكوت آنها را براى پشمينه پوش زاهد هم آشكار گردانى، به وجد و حال مىآيد، و بُتهاى درونى و شركهاى خفى از او خواهد ريخت، و از توجّه قشر و ظاهر باز مىايستد و به حقيقت خويش و مظاهر با ديده
دل نظر مىنمايد. در جايى مىگويد :
صوفى! بيا كه خرقه سالوس بركشيم وين نقشِ زرق را خطِ بطلان بسر كشيم
نذرِ فتوحِ صومعه در وَجهِ مِىْ نهيم دَلْقِ ريا به آب خرابات بركشيم
بيرون جهيم سرْ خوش و از بزمِ مدّعى غارت كنيم باده و دلبر به بر كشيم
كارى كنيم ورنه خجالت برآورد روزى كه رَخْتِ جان به جهان دگر كشيم[10]
دريغا! عيش شبگيرى كه در خوابِ سحر بگذشت بدان قدرِ وصال اىدل!كه در هجران فرومانى
شبى با حضرت معشوقم ديدارى بود و از جمالش عيش و نوشى برمىگرفتم، صبحگاهان كه عالم طبعم غالب گرديد و به خواب شدم، آن مشاهدات و انس با اويم از كف بشد و به هجران مبتلا گشتم. با خود گفتم: چون ديگر بار ديدارت دست داد، «بدان قدر وصال اى دل! كه در هجران فرومانى».
و ممكن است بخواهد بگويد: دريغا! و افسوسا! كه شبها را بيدار بودن و به غفلت گذرانيدن، سبب شد كه سحرگاهان به خواب روم و از حضرت دوست و مشاهدهاش بهره نگيرم؛ و حال آنكه ديدار جمال او را با بيدارى سحر مىتوان فراهم آورد. اگر سحرى وصالت بخشيدند و به مجلس اُنست پذيرفتند، قدر آن بدان وگرنه در هجران فرومانى، چرا كه همواره عنايت او شامل حالت نخواهد شد. خلاصه بخواهد با اين دو بيان خود را تنبّه دهد كه قدر روزگار وصال را ندانستى و به هجران مبتلا شدى و بگويد :
اى نور چشمِ من! سخنى هست، گوش كن تا ساغرت پُر است، بنوشان و نوش كن
پيران سخن به تجربه گفتند، گفتمت هان اى پسر، كه پير شوى! پند گوش كن
در راهِ عشق، وسوسه اهرمن بسى است هُشدار! و گوشِ دل به پيام سروش كن
ساقى! كه جامت از مِىِ صافى تهى مباد! چشمِ عنايتى به منِ دُرد نوش كن[11]
ملول از همرهان بودن طريقِ كاردانى نيست بِكِش دشوارىِ منزل به يادِ عهدِ آسانى
كنايه از اينكه: اى خواجه! اگر در سفر عشق، ملالتى از دوستان و يا منازل راه رسدت، و ياتجلّيات معشوق دوام نداشته باشد، ملول مشو؛ كه در دشواريها ومشكلات هجرانت پايان پذيرد و روزى رسد كه همواره به عيش با وى نشسته وملالتها را از ياد خواهى برد. در جايى چون با حضرتش الفتى حاصل نموده، مىگويد :
عيشم مدام است، از لعلِ دلخواه كارم به كام است، ألْحَمْدُ للهِِ
اى بختِ سركش! تنگش ببر كش گه جامِ زَرْكش، گه لعلِ دلخواه
رو برنتابم، از راه خدمت سر بر ندارم، از خاك درگاه
از صبرِ عاشق، خوشتر نباشد صبر از خدا خواه، صبر از خدا خواه
ديشب به رويش، خوش بود و وقتم از وصلِ جانان، صد لَوْحَشَ الله![12]
و ممكن است مراد وى از «همرهان»، حضرت محبوب باشد؛ كه: «هُوَ مَعَكُمْ أيْنَما كُنْتُمْ »[13] : (او با شماست هر جا باشيد.) بخواهد بگويد: از دوستى كه با توست و او را
نمىبينى، و علّت نديدن هم خود تويى؛ كه: «وَأنَّ الرّاحِلَ إلَيْکَ قَريبُ المَسافَةِ، وَأنَّکَ لاتَحْتَجِبُ عَنْ خَلْقِکَ، إلّا أنْ ] ولكِنْ [ تَحْجُبَهُمُ الأعْمالُ السَّيِّئَةُ ] الآمالُ [ دُونَکَ.»[14] : (و
] مىدانم [ مسافت آنكه به سوى تو كوچ كند، كوتاه است، و تو از مخلوقاتت در حجاب نيستى، جز آنكه ] ولى [ اعمال زشت ] يا : آرزوها [شان حجاب آنها مىشود.)، ملالت
حاصل كردن، شرط كاردانى نيست، «بكش دشوارىِ منزل به يادِ عهدِ آسانى» لذا مىگويد :
گشادِ كارِ مشتاقان در آن ابروىِدلبند است خدا را يك نفس با ما گره بگشا ز پيشانى
مشتاقان حضرت محبوب را، وقتى ناراحتى هجران بسر خواهد آمد كه وى گره از پيشانى بگشايد و از حجاب كثرت و آمالشان در آورد و ابروانش محراب عاشق گردد و به تمام وجود توجّه به او نمايد و جذبه چشمِ مست و تجلّياتش ايشان را در خود فانى سازد. كنايه از اينكه: تا در محراب بندگى واقعى قرار نگيريم، نمىتوانيم جمالت را مشاهده كرده و فانى در تو گرديم. حال كه چنين است، ما را به بندگى بپذير، تا شايد مقصودِ ما حاصل آيد.
به گفته خواجه در جايى :
تو همچو صبحى ومن شمعِخلوت سحرم تبسّمى كن و جان بين كه چون همى سپرم
بر آستان اميدت گشادهام دَرِ چشم كه يكنظر فكنى خودْ فكندى از نظرم[15]
و نيز در جاى ديگر مىگويد :
حجابِ چهره جان مىشود غُبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره، پرده برفكنم
چگونه طوف كنم در فضاىِ عالَم قدس؟ چو در سراچه تركيبِ تختهْ بندِ تنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيش او بردار كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[16]
چراغْ افروزِ چشم ما نسيمِ زُلف خوبان است مباد اين جمع را يا رب! غم از باد پريشانى!
اين انبياء و اولياء : و يا استادهاى طريقند كه با انفاس خويش و
راهنمايىهايشان، چراغِ دل بندگانى را كه پذيراى دعوت آنانند، به روشنايى و افروختن مىدارند و به مشاهدات دوست نايل مىسازند. مبادا عاشقان جز به خوبان، به كسى ديگر نظر داشته باشند، و در پريشانى هجران بمانند.
و ممكن است مرادش از «خوبان»، حضرت دلدار باشد و بخواهد بگويد : روشنى بخشِ دل ما، نسيمى است كه از ملكوتِ مظاهرِ جهان هستى به مشام جانمان مىرسد؛ مبادا روزى بيايد كه از استشمام اين نسيم محروم، و از ديدار بىنصيب گرديم. در جايى مىگويد :
مژده وصلِ تو كو، كز سَرِ جان برخيزم طاير قدسم و از دامِ جهان برخيزم
يا رب! از ابرِ هدايت برسان بارانى پيشتر ز آنكه چو گَرْدى ز ميان برخيزم
بر سَرِ تُربت من بى مِىِ و مطرب منشين تا به بويت ز لَحَد رقصْ كنان برخيزم[17]
لذا مىگويد :
اميد از بخت مىدارم كه بگشايم كمربندش خدا را اى فلك! با من گره بگشا زِپيشانى
اميد است آن گوهر درونى و فطرتِ «فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها»[18] : (سرشت
خدايى كه مردم را بر آن آفريد.) مرا يارى كند، تا پرده از كثرات بردارم و كمربند مظهريّت كه حضرت دوست خود را با آن از نظر من مستور داشته، بگشايم اى فلك! و اى مظاهرِ جهان! براى خدا، مرا همراهى نماييد و حجاب از مظهريّتتان بر كنار كنيد، تا او را باز مشاهده نمايم. در جايى مىگويد :
چو دست بر سَرِ زُلفش زنم به تاب رود ور آشتى طلبم بر سَرِ عتاب رود
چو ماهِ نو رَهِ نظّارگانِ بيچاره زند به گوشه ابرو و در حجاب رود
تو خود حجاب خودى حافظ ! از ميان برخيز خوشا! كسى كه در اين راه، بىحجاب رود[19]
خيالِ چَنْبَرِ زُلفش فريبت مىدهد حافظ ! نگر تا حلقه اقبالِ ناممكن نجنبانى
كنايه از اينكه: اى خواجه! مبادا كثرات عالم طبيعت با زيبا نشان دادن خود تو را فريب دهند و از ديدن ملكوتشان بازدارند و بر تو مشتبه سازند كه معشوقت مىباشند، و به جمال مجازى خويش از حقيقتشان بازدارند، توجّه كن تا حلقه اقبالِ ناممكن نچنبانى، و چون حضرت ابراهيم 7، «لااُحِبُّ الآفِلين »[20] : (من غروب
كنندگان را دوست ندارم.) گفتارت باشد. تا ملكوتشان بر تو جلوه نمايد و «إنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَالأرْضَ حَنيفآ، وَ أنَا مِنَ المُشْرِكينَ »[21] : (همانا من روى ] و تمام
وجود [ را به سوى كسى نمودم كه آسمانها و زمين را نوآفرينى فرمود و من هرگز از مشركان نيستم) گويى، و بگويى :
دلِ من به دَوْرِ رُويت ز چمن فراغ دارد كه چو سَرْو پاىْ بند است و چو لاله داغ دارد
سَرِ ما فرو نيايد به كمانِ ابروى كس كه درونِ گوشهگيران ز جهان فراغ دارد
شبِتيره چون سر آرم رَهِپيچْ پيچِ زلفت؟ مگر آنكه شمعِ رويت به رَهَم چراغ دارد
سَرِ درس عشق دارد دلِ دردمندِ حافظ كه نه خاطر تماشا نه هواى باغ دارد[22]
[1] . نسخه بدل: ندانى قدر وقت اى دل! مگر وقتى كه درمانى.
[2] . احزاب : 72.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 174، ص151.
[4] . اعراف : 172.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 268، ص213.
[6] . ص : 72.
[7] . مؤمنون : 14.
[8] . ص : 76.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 436، ص320.
[10] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 424، ص312.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 515، ص370.
[13] . حديد : 4.
[14] . اقبال الاعمال، ص68.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 397، ص295.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 448، ص328.
[18] . روم : 30.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 159، ص140.
[20] . انعام : 76.
[21] . انعام : 79.
[22] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 175، ص151.