- غزل 594
هزار جهد بكردم كه يارِ من باشى قرارْ بخشِ دلِ بىقرارِ من باشى
دمى به كلبه احزانِ عاشقان آيى شبى مرادِ دلِ سوگوارِ من باشى
در آن چمن كه بُتان دستِ عاشقان گيرند گرت ز دست برآيد نگارِ من باشى
چراغِ ديده شبْ زندهْ دارِ من گردى انيسِ خاطرِ امّيدوارِ من باشى
چو خسروانِ ملاحت به بندگان نازند در آن ميانه خداوندگارِ من باشى
از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او اگر كنم گلهاى راز دارِ من باشى
شود غزاله خورشيد صيدِ لاغر من گر آهويى چو تو يكدم شكارِ من باشى
سه بوسه كز دو لبت كردهاى وظيفه من اگر ادا نكنى وام دارِ من باشى
من اين مراد ببينم به خود كه نيمشبى به جاىِ اشك روان در كنار من باشى
من ارچه حافظِ شهرم جُوِى نمىارزم مگر تو از كَرَمِ خويش يارِ من باشى
مىتوان گفت: خواجه اين غزل را در آرزوىِ ديدار معشوق حقيقى سروده، و به كوشش و مصيبتهاى ايّام هجران خويش هم اشاراتى دارد. مىگويد :
هزار جهد بكردم كه يارِ من باشى قرارْ بخشِ دلِ بىقرارِ من باشى
محبوبا! كوشش من بر آن بود كه ديدارم بنمايى، و به آن آرامش حاصل نمايم؛ ولى چه مىتوان كرد؟ كه تنها جدّ و جهد من براى اين امر كفايت نمىكند، خواست تو شرطِ تحقّق يافتن اين مشاهده و انس و قربم به حضرتت مىباشد؛ كه: «وَاللهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[1] : (و خداوند بر كار خويش چيره است، و ليكن
بيشتر مردم ] به اين حقيقت [ آگاهى ندارند.) و نيز: «ماشآءَ اللهُ كانَ، وَما لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ.»[2] :
(آنچه خدا بخواهد تحقق مىيابد، و آنچه را نخواهد بوجود نمىآيد.) و به گفته خواجه در جايى :
به جِدّ و جهد چو كارى نمىرود از پيش به كردگار رها كرده، بِهْ مصالحِ خويش[3]
بخواهد بگويد: «سُبْحانَکَ ! ما أضْيَقَ الطُّرُقَ عَلى مَنْ لَمْ تَكُنْ دَليلَهُ! وَما أوْضَحَ الحَقَّ عِنْدَ مَنْ هَدَيْتَهُ سَبيلَهُ! إلهى! فَاسْلُکْ بِنا سُبُلَ الوُصُولِ إلَيْکَ، وَسَيّرْنا فى أقْرَبِ الطُّرُقِ لِلوُفُودِ عَلَيْکَ، قَرِّبْ
عَلَيْنَا البَعيدَ، وَسَهَّلْ عَلَيْنا العَسيرَ الشَّديدَ.»[4] : (پاك و منزّهى تو! چقدر راهها براى آن كه
راهنمايش نباشى، تنگ است! و چه اندازه حقّ نزد كسى كه به راهش رهنمون شده باشى، روشن و واضح است! معبودا! پس ما را در راههاى وصول و رسيدن به خود راهى نموده، و در نزديكترين راههايى كه از آن مىتوان بر تو وارد شد، رهسپار ساز، دور را بر ما نزديك، و سخت شديد را آسان فرما.)
دمى به كلبه احزانِ عاشقان آيى شبى مرادِ دلِ سوگوارِ من باشى
معشوقا! هزار جهد نمودم تا شايد دمى خواجه عاشقت را با ديدارت بنوازى و از غم و اندوه هجرانش برهانى و شادمان سازى و شبى در كنار خويشت ببينم و نور جمالت محفل تاريك مرا روشن كند. افسوس! كه اين جز آرزويى نبود و حسرت آن در دلم ماند. بخواهد بگويد :
سر سوداىِ تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سرِ شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خَمِ چوگانِ سَرِ زُلف تو بست لاجرم گوىْ صفت، بىسر و پا مىگردد
هرچه بيداد و جفا مىكند آن دلبرِ ما همچنان درپىِ او دل به وفا مىگردد
از جفاىِ فلك و غصّه دوران صد بار بر تنم پيرهنِ صبر، قبا مىگردد[5]
و بگويد: «إلهى! مَنِ الَّذى نَزَلَ بِکَ مُلْتَمِسآ قِراکَ فَما قَرَيْتَهُ؟! وَمَنِ الَّذى أناخَ بِبابِکَ مُرْتَجيآ نَداکَ فَما أوْلَيْتَهُ؟! أيَحْسُنُ أنْ أرْجِعَ عَنْ بابِکَ بِالخَيْبَةِ مَصْرُوفآ، وَلَسْتُ أعْرِفُ سِواکَ مَوْلىً بِالإحْسانِ مَوْصُوفآ؟! كَيْفَ أرْجُو غَيْرَکَ، وَالخَيْرُ كُلُّهُ بِيَدِکَ؟!»[6] : (معبودا! كيست كه به التماس پذيرايىات
بر تو فرود آمد و ميهمانىاش ننمودى؟! و كيست كه به اميد بخششت به درگاه تو مقيم شد و به او احسان ننمودى؟! آيا سزاوار است به نااميدى از درگاهت برگردم، با آنكه جز
تو مولايى كه موصوف به احسان باشد نمىشناسم؛ چگونه به غير تو اميدوار باشم، و حال آنكه تمام خير و خوبى به دست ] با كفايت [ توست؟!)
در آن چمن كه بُتان دستِ عاشقان گيرند گرت ز دست برآيد نگارِ من باشى
دلدارا! هزار جهد نمودم، چون بندگان خاصّت كه در چمنزار مظاهرت مشاهدهات مىنمايند، و با تو انس مىگيرند و تو ايشان را از طريق آنان به ديدارت نايل مىسازى، مرا هم مورد عنايت خويش قرار دهى و ديده دلم به مشاهده جمالت روشن گردد، و مىگفتم: «إلهى! فَاجْعَلْنا مِمَّنِ اصْطَفَيْتَهُ لِقُرْبِکَ وَوِلايَتِکَ،… وَهَيَّمْتَهُ ] هَيمَّتَ قَلْبَهُ [ لإرادَتِکَ، وَاجْتَبَيْتَهُ لِمُشاهَدَتِکَ، وَأخْلَيْتَ وَجْهَهُ لَکَ، وَفَرَّغْتَ فُؤآدَهُ لِحُبِّکَ.»[7] :
(معبودا! پس ما را از آنانى قرار ده كه براى نزديكى و دوستىات برگزيدهاى… و ايشان ] و يا دلشان [ را تشنه خواست خويش ساخته، و براى مشاهده و ديدارت ] از ميان ديگران [برگزيده، و روى و تمام وجودشان را براى خود ] از غير [ خالى، و دلشان را براى دوستىات آسوده ساختهاى.)؛ ولى چه مىتوان كرد كه :
بر نيامد از تمنّاىِ لبت كامم هنوز بر اميدِ جامِ لعلت دُردى آشامم هنوز
روز اوّل رفت دينم در سَرِ زُلْفَينِ تو تا چهخواهدشد در اينسودا سرانجامم هنوز
ساقيا! يكجرعه دِهْ زآن آبِآتشگونكه من درميان پختگانِ عشق او خامم هنوز[8]
چراغِ ديده شبْ زندهْ دارِ من گردى انيسِ خاطرِ امّيدوارِ من باشى
عزيزا! آرزويم آن بود كه نه تنها نگار من باشى، بلكه هموارهام در تاريكىهاى شب، و يا ظلمت عالم طبيعت چراغ راه و انيس خاطر و ديده و روشنىْ بخشِ دل اميدوارم باشى؛ امّا اين آرزويى بيش نبود. در جايى مىگويد :
كارم ز دورِ چرخ به سامان نمىرسد خون شد دلم ز درد و به درمان نمىرسد
سيرم ز جان خود به دلِ راستان ولى بيچاره را چه چاره كه فرمان نمىرسد
در آرزوت گشته دلم زار و ناتوان آوخ! كه آرزوى من آسان نمىرسد
يعقوب را دو ديده ز حسرت سفيد شد و آوازهاى ز مصر به كنعان نمىرسد[9]
چو خسروانِ ملاحت به بندگان نازند در آن ميانه خداوندگارِ من باشى
محبوبا! آرزو داشتم، همانطور كه معشوقانِ مجازى به صاحبان ملاحت و عاشقان و ارادتمندانشان مىنازند، مرا به بندگىات بپذيرى و به عاشقى خويش قبولم فرمايى، تا من هم برخلاف آنان به تو بنازم و بگويم: «إلهى! كَفى بى عِزّآ أنْ أكُونَ لَکَ عَبْدآ! وَكَفى بى فَخْرآ أنْ تَكُونَ لى رَبّآ! إلهى! أنْتَ لى كَما اُحِبُّ، فَوَفّقْنى لِما تُحِبُّ.»[10] : (معبودا!
همين عزّت و بزرگوارى مرا بس كه بنده تو باشم! و اين فخر و بالندگى مرا كفايت مىكند كه تو پروردگارم باشى! تو چنان هستى كه من دوست دارم، مرا نيز به آنچه دوست مىدارى، موفّق گردان) بخواهد بگويد :
دلم را شد سَرِ زُلفِ تو مسكن بدينسانش فرو مگذار و مَشْكَن
وگر دل سركشد چون زُلف از خَط بدست آرش ولى در پاش مفكن
چو شمع ار پيشم آيى در شَبِ تار شود چشمم به ديدارِ تو روشن
ز سرو قامتت ننشينم آزاد همه تن گر زبان باشم چو سوسن[11]
از آن عقيق كه خونين دلم ز عشوه او اگر كنم گلهاى راز دارِ من باشى
آرى، منتهى آرزوى عاشق حضرت محبوب، گرفتنِ شراب عقيقى و تجلّيات
پرشورش مىباشد، و چون ناز و عشوه معشوق او را محروم كرد، زبان به گله مىگشايد ولى وقتى مىفهمد كه همين عشوه است كه عاشق را از خود مىگيرد و فانى و لايقِ ديدار و مشاهدات او مىگرداند، منفعل گرديده و به عذرخواهى برمىخيزد. خواجه هم به چنين مطلبى اشاره نموده و مىگويد: «از آن عقيق كه خونين…» در جايى مىگويد :
آن كه پا مالِ جفا كرد چو خاكِ راهم خاك مىبوسم و عُذرِ قدمش مىخواهم
من نه آنم كه به جور از تو بنالم حاشا! چاكرِ معتقد و بنده دولت خواهم
ذرّه خاكم و در كوىتوام وقتْ خوشاست ترسم اى دوست! كه بادى ببرد ناگاهم
مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود آه! اگر دامنِ حُسن تو بگيرد آهم[12]
شود غزاله خورشيد صيدِ لاغر من گر آهويى چو تو يكدم شكارِ من باشى
اى دوست! اگر لحظهاى مرا به ديدارت نايل سازى و شكارم شوى، و درنتيجه جلوه نمايى و من از ميان بروم، خورشيد با آن عظمت صيد لاغر من گردد، و با او به همه عالَم فرمان خواهم داد؛ كه: «إنّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَليفَةً »[13] : (براستى كه من
جانشين در روى زمين قرار مىدهم.) و نيز: «عَبْدى! أطِعْنى أجْعَلْکَ مَثَلى؛ أنَا حَىٌّ لاأمُوتُ، أجْعَلُکَ حَيّآ لاتَمُوتُ؛ أنَا غَنِىٌّ لاأفْتَقِرُ، أجْعَلُکَ غَنِيّآ لاتَفْتَقِرُ، أنَا مَهْما أشآءُ يَكُونُ، أجْعَلُکَ مَهْما تَشاءُ يَكُونُ.»[14] : (] اى [ بندهام! طاعت و بندگى مرا بنما تا تو را نمونه خويش گردانم، من
زندهاى هستم كه مرگ را به من راهى نيست، تو را نيز حياتى بخشم كه مرگى درپى نداشته باشد. من بىنيازى هستم كه هرگز نيازمند نمىشوم، تو را نيز آنچنان بىنياز مىگردانم كه هرگز فقير نمىشوى، من هر چه بخواهم موجود مىشود، تو را نيز چنان
مىگردانم كه هرچه بخواهى موجود شود.) در واقع با اين بيان مىخواهد تقاضاى وصال حضرتش را نموده و بگويد :
هماىِ اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذرى بر مقام ما افتد
حبابْوار براندازم از نشاط ، كلاه اگر ز روى تو عكسى به جام ما افتد
شبى كه ماهِ مراد از افق طلوع كند بُوَد كه پرتو نورى به بام ما افتد[15]
سه بوسه كز دو لبت كردهاى وظيفه من اگر ادا نكنى وام دارِ من باشى؟
اى دوست! بر خود لازم دانستى كه عاشقانت را به يگانگىات در فعل و صفت و يكتايىات در اسم و فرديتت در ذات، آب حيات بياشامانى و بهرهمند گردانى، من هم دلباختهاىهستم كه طالب آن سه هستم،«اگر ادا نكنى وامدارِ منباشى» در جايى مىگويد :
بوسيدنِ لبِ يار، اوّل ز دست مگذار كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن
فرصتْ شمار صحبت، كز اين دو راه منزل چون بگذريمديگر، نتوان به هم رسيدن[16]
بخواهد با اين بيان بگويد: «إلهى! حَقِّقْنى بِحَقائِقِ أهْلِ القُرْبِ، وَاسْلُکْ بى مَسْلَکَ أهْلِ الجَذْبِ.»[17] : (معبودا! مرا به حقايق مقرّبان آراسته، و در راه مجذوبان رهسپار ساز.) در
جايى چون بدين آرزو نايل شده، مىگويد :
لبت مىبوسم و دَر مىكشم مِىْ به آب زندگانى بردهام پى
نه رازش مىتوانم گفت با كس نه كس را مىتوانم ديد با وى
نجويد جان از آن قالب جدايى كه باشد خونِ جامش در رگ و پى
لبش مىبوسم و خون مىخورد جام رُخش مىبينم و گُل مىكند خوى[18]
من اين مراد ببينم به خود كه نيمشبى به جاىِ اشك روان در كنار من باشى؟
معشوقا! سرشك ديدگانم از فراقت شبها مونس من گشته و آبى به آتش درونىام مىپاشد. آيا مىشود شبى به جاى اشك روانم در كنار خويش ببينمت؟ بخواهد بگويد :
اى خسروِ خوبان! نظرى سوى گدا كن رحمى به من سوخته بىسر و پا كن
دردِ دل درويش و تمنّاىِ نگاهى ز آن چشمِ سِيَهْ، مست بهيك غمزه دوا كن
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند اى دوست! بيا رحم به تنهايىِ ما كن
با دلشدگان جور و جفا تا بكى آخر؟ آهنگِ وفا تركِ جفا بَهْرِ خدا كن[19]
من ارچه حافظِ شهرم جُوِى نمىارزم مگر تو از كَرَمِ خويش يارِ من باشى
كنايه از اينكه: محبوبا! همه جهانيان اگر مرا بستايند، چه سود اگر تو نخواهيم و ديدارم ننمايى؟ امّا اگر از كَرَمِ خويش يار من باشى و به مشاهدهات نايل آيم، همه چيز را دارم، و مىگويم: «ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟! لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغى عَنْکَ مُتَحَوّلاً.»[20] : (] معبودا! [ كسى كه تو را از دست داد، چه
چيزى يافت؟! و آن كه تو را يافت، چه چيزى را از دست داد؟! و براستى كه هركس غير تو را پسنديد، محروم گشت و هركس از تو روىگردان شد زيان بُرد.) و مىگويم :
سَرَم خوش است و به بانگِ بلند مىگويم : كه من نسيمِ حيات از پياله مىجويم
ز شوق نرگسِ مستِ بلندْ بالايى چو لاله با قَدَح افتادهْ بر لبِ جويم
شدمفسانه بهسرگشتگى كه ابروى دوست كشيده در خَمِچوگان خويش چون گويم[21]
[1] . يوسف : 21.
[2] . بحارالانوار، ج77، ص117، روايت 8.
[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 332، ص254.
[4] . بحارالانوار، ج94، ص147.
[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[6] . بحارالانوار، ج94، ص144.
[7] . بحارالانوار، ج94، ص148.
[8] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 308، ص239.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 241، ص196.
[10] . بحارالانوار، ج94، ص94، حديث 10.
[11] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 473، ص344.
[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 383، ص285.
[13] . بقره : 30.
[14] . الجواهر السنيّة، ص361.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 266، ص212.
[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.
[17] . اقبال الاعمال، ص349.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 578، ص414.
[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 464، ص339.
[20] . اقبال الاعمال، ص349.
[21] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 422، ص311.