- غزل 593
وقت را غنيمت دان، آنقدر كه بتوانى حاصلاز حيات اىجان! يكدماست تا دانى
پيش زاهد از رندى، دم مزن كه نتوان گفت با طبيبِ نامحرم، حالِ دردِ پنهانى
با دعاىِ شبخيزان، اى شكَر دهان! مستيز در پناه يك اسم است، خاتَمِ سليمانى
كام بخشىِ دوران، عُمر در عوض خواهد جهد كن كه از عشرت، كامِ خويشبستانى
يوسف عزيزم كو! اى برادران رحمىِ كز غَمَش عجب دارم، حالِ پير كنعانى
مىروىّ و مژگانت، خونِ خلق مىريزد تند مىروى جانا! ترسمت فرو مانى
پندِ عاشقان بشنو، از دَرِ طَرَب بازآ كاين همه نمىارزد، شُغلِ عالَم فانى
زاهدِ پشيمان را، ذوقِ باده در جان است عاقلا! مكن كارى، كه آورد پشيمانى
خُم شكن نمىداند، اينقدر كه صوفىرا جنسِ خانگى باشد، همچو لعلِ رُمّانى
گر تو فارغى از من، اى نگارِ سنگين دل! حال خود بخواهم گفت، پيشِ آصفِ ثانى
از درم در آ سرمست، تا زنم به شادى دست روشنى به ما پيوست، راستى به مَهْ مانى
باغبان!چون من زآنجا، بگذرم حرامت باد! گر به جاى من سروى، غيرِ دوست بنشانى
دل ز ناوكِ چشمت، گوشه[1] داشتم ليكن ابروىِ كماندارت، مىزند به پيشانى
جمع كن به احسانى، حافظِ پريشان را اى شكنج گيسويت، مجمعِ پريشانى!
خواجه در قسمتى از اين غزل نصايح مشفقانه به خود و سالكين، و در قسمتى اظهار اشتياق به حضرت دوست و تمنّاى ديدار او را نموده. مىگويد :
وقت را غنيمت دان، آنقدر كه بتوانى حاصلاز حيات اىجان! يكدماست تا دانى
اى خواجه! و يا اى سالك! تا مىتوانى از ساعات و ايّام و ليالى خودت، براى غرض غايى از خلقت و شناسايى محبوبت بهره بردارد؛ كه: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ فَلا تُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُکَ.»[2] : (براستى كه نَفَسهاى تو. جزء جزء عمر توست پس آنها را
جز در طاعت و عبادتى كه ] به خدا [ نزديكت سازد، از بين مبر.) و نيز: «لَيْسَ شَىْءٌ أعَزَّ مِنَ الكِبْريتِ الأحْمَرِ إلّا مابَقِىَ مِنْ عُمْرِ المُؤْمِنِ.»[3] : (چيزى كميابتر از گوگرد سرخ نيست، مگر آنچه كه از عمر مؤمن باقى مانده باشد.) و همچنين: «لايَعْرِفُ قَدْرَ ما بَقِىَ مِنْ عُمْرِهِ إلّا نَبِىٌّ أوْ صِدِّيقٌ.»[4] : (ارزش باقيمانده عمر خويش را جز پيامبر و يا صدّيق ] و شخصيتى كه به
تمام وجود صادق باشد [ نمىداند.)؛ زيرا حاصل از حيات و زندگى جهان، تا توجّه كنى پايان يافته؛ كه: «ألْعُمْرُ أنْفاسٌ مُعَدَّدَةٌ.»[5] : (عمر، نَفَسهايى شمرده شده و اندك
مىباشد.)و همچنين: «إنَّ عُمْرَکَ وَقْتُکَ الَّذى أنْتَ فيهِ.»[6] : (براستى كه عمر تو، همان وقت
و زمانى است كه تو در آن هستى.) و نيز: «إنَّ ماضِىَ عُمْرِکَ أجَلٌ، وَآتِيَهُ أمَلٌ، وَالوَقْتُ عَمَلٌ.»[7] :
(براستى كه گذشته عُمرت مدّت سرآمده، و آينده آن آرزوست، و وقت ] كنونى تو، وقت [ عمل است.)
و ممكن است بخواهد بگويد: مغتنم شمار اوقاتى كه تو را با دوست انسى و الفتى است، و او با تجلّياتش بهرهمندت مىنمايد؛ كه حاصل از همه ساعات و لحظات زندگى فانىات آن يك لحظه مىباشد؛ كه: «لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ ألْفٍ شَهْرٍ»[8] :
(شب قدر، از هزار ماه بهرت است.) و به گفته خواجه در جايى :
اوقات خوش آنبود كه با دوست بسر شد باقى همه بىحاصلى و بىخبرى بود[9]
و يا آنكه: حاصل از حيات اين جهان، لحظهاى است كه خويش را دريابى و بدانى چه كسى و از كجايى و به كجا مىروى؛ كه: «لى مَعَ اللهِ وَقْتٌ لايَسَعُنى مَلَکٌ مُقَرَّبٌ وَلانَبِىٌّ مُرْسَلٌ….»[10] : (براستى كه مرا با خداوند وقتى است كه در آن هيچ فرشته مقرَّب
] درگاه الهى [ و پيامبر صاحب رسالت… گنجايش مرا ندارد.)
پيش زاهد از رندى، دم مزن كه نتوان گفت با طبيبِ نامحرم، حالِ دردِ پنهانى
اى خواجه! و يا اى سالك! اسرار عاشقى، و يا غم عشق خويش، را با زاهد مگو؛ زيرا اينان طبيبان نامحرمند، و از طريقه خود باختگان و همه چيز از دست دادگان در طلب محبوب حقيقى، خبر ندارند، و بلكه طاقت شنيدن كلام تو را هم ندارند. آنها دل به آخرت و نعمتهايش بستهاند، او را بگو كه :
با دعاىِ شبخيزان، اى شكَر دهان! مستيز در پناه يك اسم است، خاتَمِ سليمانى
اى زاهدى كه با گفتار شيرنت خلق را مىفريبى و بر عاشقان حضرت محبوب مىشورانى! با ما مستيز، و بترس از دعاهاى سحرگاهانمان كه كار اسم اعظمى كه سليمان 7 داشت (و انگشترش هم در پناه اين اسمى كه بر آن حكّ و نوشته شده بود، آن همه تصرّف در عالم مىنمود)، مىكند؛ كه «إتَّقُوا دَعْوَةَ المَظْلُومِ، فَاِنَّهُ يَسْأَلُ اللهَ حَقَّهُ، وَاللهُ سُبْحانَهُ أكْرَمُ مِنْ أنْ يُسْئَلَ حَقّآ إلّا أجابَ.»[11] : (از نفرين ستمديده بپرهيزيد؛ زيرا او
حقّ خود را از خدا مىخواهد، و خداوند سبحان بزرگوارتر از آن است كه حقّى از او خواسته شود مگر آنكه اجابت فرمايد.) و نيز: «ظاهَرَ اللهَ سُبْحانَهُ بِالعِنادِ مَنْ ظَلَمَ العِبادَ.»[12] :
(آن كه به بندگان ظلم و ستم مىكند، با عناد و سرسختى با خداوند سبحان مىستيزد.) و همچنين: «مِنْ أفْحَشِ الظُّلْمِ ظُلْمُ الكِرامِ.»[13] : (از ناشايستترين و بدترين ستمها، ظلم و
ستم به بزرگان مىباشد.)
كام بخشىِ دوران، عُمر در عوض خواهد جهد كن كه از عشرت، كامِ خويش بستانى
اگر مىخواهى اى خواجه! و يا اى سالك! از دوران روزگار كام بردارى و به مقصد عالى انسانيّت راهيابى، و عشرت با معشوق در دو عالم برايت حاصل شود، بايد عمر خود را به مراقبه و مجاهده و يادِ دوست صرف نمايى. به گفته خواجه در جايى :
دانى كه چيست دولت؟ ديدارِ يار ديدن در كوى او گدايى، بر خسروى گزيدن
بوسيدن لبِ يار، اوّل ز دست مگذار كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت، كز اين دو راه منزل چون بگذريمديگر،نتوانم بههم رسيدن[14]
و نيز در جايى مىگويد :
خاطر به دست تفرقه دادن نه زيركى است مجموعهاى بخواه و صراحى بيار هم[15]
يوسف عزيزم كو! اى برادران رحمىِ كز غَمَش عجب دارم، حالِ پير كنعانى
كنايه از اينكه: منِ فراق كشيدهاى چون يعقوب 7 را كيست، تا چون برادران حضرت يوسف 7 پس از سالها فراق، خبر از محبوبم بياورد، و از اضطراب و ناراحتى برهاندم؟ غم عشق او مرا به ياد پير كنعانِ 7 مىاندازد، در شگفتم چگونه هجران نورديده خود را توانست تحمّل كند. اى دوستان! و اى اساتيد! ترحّمى به حال من دور از معشوقم كنيد، و در پيشگاهش سخنِ «يا أيُّهَا العَزيزُ! مَسَّنا وَأهْلَنَا الضُرُّ، وَجِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةِ، فَأوْفِ لَنَا الكَيْلَ، وَتَصَدَّقْ عَلَيْنا؛ إنَّ اللهَ يَجْزِى المُتَصَدِّقينَ »[16] : (اى عزيز!
بدى و رنجورى به ما و خانواده ما رسيده، و با سرمايه و كالايى اندك و بىارزش ] به پيشگاه تو [ آمدهايم، پس پيمانه را براى ما كامل گردانيده و بر ما تصدّق نما، كه براستى خداوند خود صدقه دهندگان را پاداش ] نيكو [ عنايت مىفرمايد.) سر دهيد، شايد عنايتى فرمايد و از ورطه فراقم برهاند. در جايى مىگويد :
شنيدهام سخنى خوش كه پير كنعان گفت : فراق يار نه آن مىكند كه بتوان گفت
حديثِ هول قيامت كه گفت واعظِ شهر كنايتى است كه از روزگارِ هجران گفت
نشان يارِ سفر كرده از كه پرسم باز؟ كه هرچه گفت بَريدِ صبا پريشان گفت
من و مقام رضا بعد از اين و شُكْرِ رقيب كهدل بهدردِ تو خود كرد وتركِدرمانگفت[17]
مىروىّ و مژگانت، خونِ خلق مىريزد تند مىروى جانا! ترسمت فرو مانى
اى دوست! جلوه نمودى و هنوز سيرت نديده و دل به تو آرام نگرفته، گذشتى و رفتى، با تيرِ مژگان و جلالِ ممزوج به جمالت عاشقان را مى كُشى. مىترسم خونشان دامنگيرت شود و خون خواهانشان از رفتن بازت دارند. (سخنى است عاشقانه) در واقع با اين بيان، ديگر بار چنين ديدارى را تمنّا مىكند و مىخواهد بگويد :
باز آى ساقيا! كه هوا خواهِ خدمتم مشتاقِ بندگىّ و دعاگوىِ دولتم
ز آنجا كه فيضِ جام سعادت فُروغِ توست بيرون شدن نماى زِ ظُلْماتِ حيرتم
دريا و كوه در رَهْ و من خسته و ضعيف اى خضرِ پِىْ خُجسته! مدد كن به همّتم
دورم به صورت از دَرِ دولتسراىِ دوست ليكن به جان و دل ز مقيمان حضرتم[18]
پندِ عاشقان بشنو، از دَرِ طَرَب بازآ كاين همه نمىارزد، شُغلِ عالَم فانى
شايد خطاب خواجه در اين بيت نيز به زاهد باشد و بخواهد بگويد: زاهدا! پند ما فريفتگان حضرت دوست را بشنو، و از خشكى و عبادات قشرى و بىاخلاص خود دست كش، و به عبادات لبّى و خالصانه و عاشقانه، كه راهنمايت به ديدار محبوب مىگردد، بپرداز؛ كه: «وَلكِنّى أعْبُدُه حُبّآ لَهُ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ، فَتِلْکَ عِبادَةُ الكِرامِ، وَهُوَ الأمْنُ؛ لِقَوْلِهِ ـعَزَّوَجَلَّ ـ «وَهُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ » وَلِقَوْلِهِ ـعَزَّ وَجَلَّ ـ «قُلْ: إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ، فَاتَّبِعُونى، يُحْبِبْكُمُ اللهُ، وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ » فَمَنْ أحَبَّ اللهَ ـعَزّوَجَلَّ ـ، أحَبَّهُ اللهُ؛ وَمَنْ أحَبَّهُ اللهُ تَعالى، كانَ مِنَ الآمِنينَ.»[19] : (وليكن من خداوند ـعزّ وجلّ ـ را از روى مهر و دوستى
مىپرستم، كه اين عبادت بزرگواران مىباشد، و هم آن امنيّت و ايمنى داشتن است، به دليل فرمايش خداوند ـعزّ وجلّ ـ: «بگو: اگر خدا را دوست مىداريد، پس از من پيروى و تبعيّت نماييد، تا خداوند شما را مورد محبّت خويش قرار داده، و گناهانتان را بيآمرزد.» بنابراين، هركس خداوند ـعزّ وجلّ ـ را دوست داشته باشد، خدا او را به دوستى مىگيرد؛ و هركس را خداوند متعال دوست داشته باشد، از ايمنان خواهد بود.) و از آن گذشته، براى دنياى فانى و جلب نظر و طمع مال و منال آن، بدن خويش را به زحمت مدار؛ كه: «ألرَّغْبَةُ فِى الدُّنْيا تُوجِبُ المَقْتَ.»[20] : (ميل و رغبت به دنيا، موجب بغض
و دشمنى است.) و نيز: «ألْمَغْبُونُ مَنْ شَغَلَ بِالدُّنْيا، وَفاتَهُ حَظُّهُ مِنَ الآخِرَةِ.»[21] : (زيانكار و گول
خورده، كسى است كه به دنيا مشغول و سرگرم شده، و بهره آخرتىاش از دستش شده باشد.) و نيز: «إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللهَ، فَأخْرِجُوا مِنْ قُلُوبِكُمْ حُبَّ الدُّنْيا.»[22] : (اگر خدا را دوست
داريد، پس محبّت و دوستى دنيا را از دلهايتان بيرون كنيد.)، زيرا چه ارزشى مىتوان براى آنچه رضاى دوست در آن نيست، درنظر داشت. چنانچه نصيحت مرا نمىپذيرى، به رفتار آنان كه با تو همفكر بودهاند و امروز از آن پشيمان گشتهاند، نظر كن و ببين كه :
زاهدِ پشيمان را،ذوقِ باده در جاناست عاقلا! مكن كارى، كه آورد پشيمانى
زاهدى كه تا روز گذشته ما را از باده كشى و عشق و مراقبه جمال يار بر حذر مىداشت، امروز از گذشتهاش نادم و پشيمان گشته و اختيار طريقه فطرى الهىاش را نموده. تو اى آنكه به عبادات قشرى اكتفا نموده و نمىخواهى به سخن ما گوش فرادهى و دست از رويّه خود بردارى! خدا عقلت داده، قدرى بيانديش و كارى
مكن كه پس از اين عالم پشيمان گردى، و ديگر وقت بازگشت و باده نوشى و مراقبهات گذشته باشد؛ زيرا حضرت محبوب همه بشر را بر فطرت توحيد خلق فرموده؛ كه: «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ الله الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ، ذلِکَ الدّينُ القَيِّمُ، وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَمُونَ »[23] : (پس استوار و مستقيم رويت را به سوى
دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگون شدنى براى آفرينش خدا نيست، اين همان دين استوار است ولى اكثر مردم ] ازاين حقيقت [ آگاه نيستند) اگر در اين جهان توجّه نكنى و طريقه فطرت را نپيمايى، فردا كه از اين جهان بروى، «رَبِّ! إرْجِعُونِ، لَعلّى أعْمَلُ صالِحآ فيما تَرَكْتُ »[24] : (پروردگارا! مرا بازگردان، اميد آنكه در آنچه ] از
اموال [ ترك گفتم، عمل صالح و شايسته انجام دهم.) خواهى گفت و «كَلّا إنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قآئِلُها»[25] : (هرگز، آن كلمهاى است كه او گوينده آن است ] و ارزش شنيده شدن را
ندارد [.) خواهى شنيد؛ زيرا :
خُم شكن نمىداند، اينقدر كه صوفىرا جنسِ خانگى باشد، همچو لعلِ رُمّانى
آن كه بىعنايتى به فطرت دارد و مىآزاردمان، نمىداند آنان كه اين طريق را اختيار نموده و يا مىنمايند، از چه گوهرهاى معنوى و مشاهدات و تجلّياتى از معشوق برخوردار مىباشند. در جايى مىگويد :
صوفى! بيا كه آينهْ صاف است جام را تا بنگرى صفاىِ مِىِ لعلْ فام را
رازِ درون پرده زِ رندان مست پرس كاين حال نيست زاهدِ عالى مقام را
عنقا شكار كس نشود دام بازچين كاينجا هميشه باد به دست است دام را
اىدل! شباب رفت و نچيدى گلى ز عمر پيرانه سر مكن هوسِ ننگ و نام را[26]
گر تو فارغى از من، اى نگارِ سنگين دل! حال خود بخواهم گفت، پيشِ آصفِ ثانى
اى معشوق بىهمتا! اگر از من فارغى و نمىخواهىام و فراقم را طالبى، چه چاره مىتوان كردن، جز اينكه به دامان آصف ثانى، وزير درگاهت، اميرالمؤمنين 7، بعد از رسول الله 9 دست زنم و وى را شفيع آورده، تا شايد به من عنايتى كنى، و از هجرم خلاصى بخشى. در جايى مىگويد :
اىدل! غلامِ شاهِ جهان باش و شاه باش پيوسته در حمايتِ لطف اِله باش
حافظ ! طريقِ بندگىِ شاه پيشه كن و آنگاه در طريق چو مردانِ راه باش[27]
و ممكن است منظور خواجه از «آصف ثانى» استادش باشد و بخواهد بگويد : حال خود را به مرشد طريقم كه در عظمت چون آصفِ بن برخيا (وزير حضرت سليمان 7) است مىگويم، تا شايد در پيشگاهت چارهاى برايم بنمايد. در جايى مىگويد :
اى بادِ مشكبو! بگذر سوىِ آن نگار بگشا گره ز زلفش و بويى به من بيار
با او بگو: كه اى مَهِ نامهربانِ من! باز آ كه عاشقانِ تو مردند از انتظار
دل دادهايم و مِهْرِ تو از جان خريدهايم بر ما جفا و جور فراقت روا مدار[28]
از درم در آ سرمست، تا زنم به شادى دست روشنى به ما پيوست، راستى به مَهْ مانى
محبوبا! قدم رنجه نما و به چشم عنايت به خواجهات نظر بنما و با تجلّياتت از من دلربايى كن، تا به شادمانى بگرايم، و پيوستنم به روشنى جمال چون ماهت را
ببينم. با اين گفتار اظهار اشتياق به ديدار محبوب را نموده و بخواهد بگويد: «يامَنْ بابُهُ مَفْتُوحٌ لِداعيهِ، وَحِجابُهُ مَرْفُوعٌ لِراجيهِ! أسْألُکَ بِكَرَمِکَ أنْ تَمُنَّ عَلَىَّ مِنْ عَطآئِکَ بِما تَقِرُّبِهِ عَيْنى.»[29] : (اى كسى كه درش براى خواننده و دعا كنندهاش گشوده، و حجاب و پردهاش
براى اميدوار و آرزو كنندهاش برداشته است! به كرم و بزرگوارىات از تو خواهانم كه از عطا و بخششت به آنچه كه چشمم بدان روشن مىگردد، بر من منّت نهى.) و بگويد :
مرا به وصل تو گر ز آنكه دسترس باشد دگر ز طالع خويشم چه ملتمس باشد؟
اگر بههر دو جهان يك نَفَس زنم با دوست مرا ز هر دو جهان حاصل آن نَفَس باشد
خوشاست باده رنگين و صحبتِ جانان مدام حافظِ بىدل در اين هوس باشد[30]
باغبان! چون من ز آنجا، بگذرم حرامت باد! گر به جاى من سروى، غيرِ دوست بنشانى
معشوقا! و اى باغبان عالم وجود! اگر به كويت راه يابم، مبادا در ديده دل من جز مشاهده جمالت را بنشانى. در نتيجه بخواهد بگويد: اگر خواستى از طريق خود، و يا ميان مظاهرت براى من جلوه نمايى، مبادا ديگر بار غيرى را مورد نظرم قرار دهى بكلّى از خويش بگيرم تا همه تو بينم و بگويم :
سر سوداىِ تو اندر سَرِ ما مىگردد تو ببين در سَرِ شوريده چهها مىگردد
هر كه دل در خَمِ چوگان سَرِ زُلف تو بست لاجرم گوىْ صفت بىسر و پا مىگردد
هر چه بيداد و جفا مىكند كه آن دلبرِ ما همچنان در پِىِ او دل به وفا مىگردد
دل حافظ چو صبا، بر سَرِ كوى تو مقيم دردمندى است، به امّيد دوا مىگردد[31]
و ممكن است منظور خواجه از «باغبان»، استاد باشد، بخواهد بگويد: چون دواى هجرانم را از تو خواستم، به غير از مشاهده جمال حضرت دوست مداوايم
مكن، كه آرام نخواهم گرفت.
دل ز ناوكِ چشمت، گوشه داشتم ليكن ابروىِ كماندارت، مىزند به پيشانى
كنايه از اينكه: در گذشته من مىخواستم چون جذبات چشم و تجلّيات پرشورت را ديدم، باز زنده بمانم و توجّه از عالم بشريّتم برندارم، ناوكِ مژگان و تجلّىِ جلالىِ ممزوج با جمالىات به فناى من دست نزند، و خود را كنار مىكشيدم؛ ولى كمان ابروانت به كشتن من دست زد و نگذاشت خويش را ببينم. كنايه از اينكه : باز با جذبات خود به كُشتنم دست زن، تا مظهريّتم مانع از ديدارت نگردد. به گفته خواجه در جايى :
حجابِ چهره جان مىشود غبارِ تنم خوشا دمى! كه از اين چهره پرده برفكنم
چنينقفسنهسزاىِ چو منخوشالحانىاست رَوَم به گلشنِ رضوان كه مرغ آن چمنم
بيا و هستىِ حافظ ز پيشِ او بردار كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم[32]
جمع كن به احسانى، حافظِ پريشان را اى شكنج گيسويت، مجمعِ پريشانى!
اى آن كه با مظاهرت جلوه مىكنى، نه از كنا رآنها! خواجهات را به احسان خويش از تفرقه، درميان كثرات به جمعيّت خاطر بدار؛ كه: «وَأنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأيْتُکَ ظاهِرآ فى كُلِّ شَىءٍ، وَأنْتَ الظّاهِرُ لِكُلٍّ شَىْءٍ.»[33] : (و تويى كه خويش را در
همه چيز به من شناساندى پس تو را آشكار و هويداى در هر چيز ديدم و تويى آشكار براى هر چيز.) و به گفته خواجه در جايى :
گرچه آشفتگىِ حالِ من از زُلف تو بود حلّ اين عقده هم از زُلفِ نگار آخر شد[34]
[1] . نسخه بدل: دل ز ناوك چشمت، گوش داشتم ليكن
[2] و 2 . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[4] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص277.
[5] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص275.
[6] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[7] . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.
[8] . قدر : 3.
[9] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 275، ص218.
[10] . بحارالأنوار، ج82، ص243، روايت 1.
[11] . غرر و درر موضوعى، باب الظلم، ص222.
[12] . غرر و درر موضوعى، باب الظلم، ص224.
[13] . غرر و درر موضوعى، باب الظلم، ص226.
[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.
[15] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 457، ص334.
[16] . يوسف : 88.
[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص106.
[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 385، ص287.
[19] . وسائل الشيعه، ج1، ص46، باب 9، از روايت 2.
[20] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص106.
[21] . غرر و درر موضوعى، باب الدنيا، ص107.
[22] . غرر و درر موضوعى، باب الدّنيا، ص110.
[23] . روم : 30.
[24] . مؤمنون : 99 و 100.
[25] . مؤمنون : 100.
[26] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 9، ص44.
[27] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 328، ص252.
[28] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 289، ص226.
[29] . بحارالانوار، ج94، ص145.
[30] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 252، ص203.
[31] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 281، ص221.
[32] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 401، ص297.
[33] . اقبال الاعمال، ص350.
[34] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 202، ص170.