• غزل  592

نوش كن جامِ شرابِ يك منى         تا بدان بيخِ غم از دل بركنى

دل گشاده دار چون جامِ شراب         سرگرفته چند چون خُم و دنى؟

چون ز جامِ بى‌خودى رطلى كشى         كم زنى از خويشتن لافِ منى

دلِ به مِىْ دربند تا مردانه‌وار         گردنِ سالوس و تقوى بشكنى

خاك سان شو در قدم، نه همچو ابر[1]          جملهْ رنگ آميزى و تَرْ دامنى

خيز و جهدى كن چو حافظ ، تا مگر         خويش را در پاىِ معشوق افكنى

از بيت ختم ظاهر مى‌شود خطاب خواجه در اين غزل به خود نمى‌باشد به سالك مبتدى نظر داشته كه هنوز پاى‌بست زهد خشك گذشته‌اش بوده و از غم تعلّقات و خواطر و بستگيهاى دو جهان نرسته و خلاصه آنكه از خويش نرهيده. مى‌گويد :

نوش كن جامِ شرابِ يك منى         تا بدان بيخِ غم از دل بركنى

اى سالك! اگر مى‌خواهى غم دنيا و آخرت را از سينه بركنى و تنها نظر و توجّهت به حضرت دوست باشد، بايد به ذكر و مراقبه شديد اشتغال پيدا كنى؛ كه: «ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلوبُهُمْ بِذِكْرِ الله، ألا! بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ »[2] : (] منيبين [ كسانى ] هستند [

كه ايمان آورده، و دلهايشان به ياد خدا آرام مى‌گيرد. آگاه باشيد! كه تنها با ياد خدا دلها آرامش مى‌يابند.) و نيز: «ثَمَرةُ الذِّكْرِ إسْتِنارَةُ القُلوبِ.»[3] : (ثمره و نتيجه ذكر، روشنايى

دلهاست.) و همچنين: «ذِكْرُ اللهِ جَلاءُ الصُّدُورِ وَطُمَأْنينَةُ القُلوبِ.»[4] : (ياد خدا، ] موجب [ جلا و پردازش سينه‌ها و آرامش دلها مى‌باشد.) و نيز: «إلهى! إنَّهُ مَنْ لَمْ يَشْغَلْهُ الوَلوعُ بِذِكْرِکَ، وَلَمْ يَزْوِهِ السَّفَرُ بِقُرْبِکَ، كانَتْ حَياتُهُ عَلَيْهِ مَيْتَةً، وَمَيْتَتُهُ عَلَيْهِ حَسْرَةً.»[5] : (معبودا! همانا هركس

را كه حرص و ميل شديد به ياد تو مشغول نكند، و سفر به قرب تو ] از ديگر چيزها [
بركنارش ندارد، زندگانى بر او مرگ، و مرگش بر او حسرت و دريغ خواهد بود.) و به گفته خواجه در جايى:

غمِ كُهَن به مِىِ سالخورده دفع كنيد         كه تخم‌خوشدلى اين‌است،پير دهقان‌گفت[6]

و نيز در جايى مى‌گويد :

چون نقشِ غم ز دور ببينى شراب خواه         تشخيص كرده‌ايم و مداوا مقرّر است[7]

دل گشاده دار چون جامِ شراب         سرگرفته چند چون خُم و دنى؟

كنايه از اينكه: اى سالك! تا كى و چند مى‌خواهى چون خُم مِى سربسته بمانى و پرده از حقيقت و فطرت خود بر كنار ننمايى؟ بيا و با ذكر دوست پرده از راز درونى‌ات بردار تا از غم برهى و گشاده دل گردى؛ كه : «فَأقِمْ وَجْهَکَ لِلدّينِ حَنيفآ، فِطْرَتَ اللهِ الَّتى فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ»[8]  : (پس استوا و مستقيم روى ] و تمام وجود [

خويش را به سوى دين نما، همان سرشت خدايى كه مردم را بر آن آفريد، دگرگونى شدنى براى آفرينش خدا نيست.) و نيز : «ألذِّكْرُ مُجالَسَةُ المَحْبُوبِ.»[9]  (ذكر و ياد ] خدا [،

همنشينى با محبوب مى‌باشد.) و همچنين : «ألذِّكْرُ مِفْتاحُ الاُنْسِ.»[10]  : (ذكر، كليد اُنس و الفت مى‌باشد.) و يا اينكه : «الذِّكْرُ يَشْرَحُ الصَّدْرَ.»[11]  : (ذكر، سينه را مى‌گشايد.)

چون ز جامِ بى‌خودى رطلى كشى         كم زنى از خويشتن لافِ منى

و بدان اى سالك! تا زمانى دم از خود خواهى زد و خويش را همه كاره و صاحب
همه چيز مى‌دانى و خلاصه أنا گو هستى، كه از جام شراب بى‌خودى و ذكر و مراقبت و مشاهدات حضرت دوست ننوشيده و بهره‌مند نگرديده باشى. و چون تو را سبويى از آن شراب عنايت فرمايد، ممكن نيست دم از خود زنى، بلكه خويش را درمقابل او گم خواهى كرد. در جايى در مقام ترغيب خود بر اين امر مى‌گويد :

بر هوشمند، سلسله ننهاد دستِ عشق         خواهى كه زُلف يارِ كشى تركِ هوش كن

در راه عشق، وسوسه اهرمن بسى است         هشدار و گوش دل به‌پيام سروش كن[12]

لذا باز مى‌گويد :

دلِ به مِىْ دربند تا مردانه‌وار         گردنِ سالوس و تقوى بشكنى

مردانه به ذكر و مراقبه بپرداز و به اخلاص در توجّه او بكوش، تا از عبادات قشرى و خودبينى بيرون آيى. در جايى مى‌گويد :

مِىِ صوفى افكن كجا مى‌فروشند؟         كه در تابم از دستِ زُهد ريايى[13]

خاك سان شو در قدم، نه همچو ابر[14]          جملهْ رنگ آميزى و تَرْ دامنى

اى سالك! اگر مى‌خواهى حضرت دوست بپذيردت، بايد چون خاك در زير قدمها قرارگيرى و شكستگى و تواضع را در پيشگاه خدا و اولياء و بندگان او پيشه خودسازى؛ كه: «أجَلُّ النّاسِ مَنْ وَضَعَ نَفْسَهُ.»[15] : (برترين مردم كسى است كه نَفْس خود را

خوار بشمارد.) و همچنين: «إنَّکَ إنْ تَواضَعْتَ، رَفَعَکَ اللهُ.»[16] : (براستى كه اگر تواضع و

فروتنى نمايى، خداوند تو را بالا مى‌برد.) اينجاست كه هم خود از بالا دستهاى خود بهره‌مند مى‌شوى، و هم زيردستانت از تو بهره مى‌برند و حاجتشان را بازگو خواهند كرد؛ ولى چون ابر مباش، كه هر ساعت به رنگى و شكلى خود را ظاهر مى‌سازد، چنين مى‌نمايد كه مى‌خواهد ببارد ولى نمى‌بارد. كنايه از اينكه: سالوسى و نفاق در راه خدا، كسى را به جايى نمى‌رساند؛ كه: «ألْحِكْمَةُ لاتَحُلُّ قَلْبَ المُنافِقِ، إلّا وَهِىَ عَلَى ارْتِحالٍ.»[17] : (حكمت در قلب منافق جاى نمى‌گيرد، مگر اينكه كوچ نموده و خارج

مى‌شود…) و نيز: «إيّاکَ وَالنِّفاقَ! فَإنَّ ذَاالوَجْهَيْنِ لايَكُونَ وَجيهآ عِنْدَ اللهِ.»[18] : (بپرهيز از نفاق و دورويى! زيرا دو رو هرگز در پيشگاه خداوند آبرومند نمى‌گردد.) عبوديّت واقعى و بندگى و خاكسارى در پيشگاهش مى‌باشد كه سالك را به مقصد عالى انسانيت نايل مى‌سازد؛ كه: «عِبادَ اللهِ! إنَّ مِنْ أحَبِّ عِبادِ اللهِ إلَيْهِ، عَبْدآ أعانَهُ اللهُ عَلى نَفْسِهِ، فَاسْتَشْعَرَ الحُزْنَ، وَتَجَلْبَبَ الخَوْفَ؛ فَزَهَرَ مِصْباحُ الهُدى فى قَلْبِهِ.»[19] : (بندگان خدا! براستى كه از محبوبترين

بندگان خداوند در نزد او، بنده‌اى است كه خداوند او را عليه نَفْس خويش كمك نموده؛ پس حزن و اندوه ] از خدا [ را ملازم ] باطن [، و خوف و هراس ] از او [ را لازمه ] ظاهر [ خويش گردانيده؛ و درنتيجه چراغ هدايت در قلبش پرتو افكنى نموده است.)

خيز و جهدى كن چو حافظ ، تا مگر         خويش را در پاىِ معشوق افكنى

اى سالك! بكوش تا خويش را با بندگى، به قرب و اُنس با محبوب حقيقى
نزديك نمايى؛ كه: «ألامُسْتَعِدَّ لِلِقآءِ رَبِّهِ قَبْلَ زُهُوقِ نَفْسِهِ.»[20] : (آيا كسى نيست كه پيش از

بيرون آمدن جانش، براى ملاقات با پروردگار آماده باشد.) و نيز: «تَقَرّبْ إلى اللهِ سُبْحانَهُ، فَإنَّهُ يُزْلِفُ المُتَقَرِّبينَ إلَيْهِ.»[21] : (] با انجام عبادات [ به‌سوى خداوند سبحان نزديكى بجو،

زيرا او نزديكى جويندگان به خود را مقام و منزلت بخشيده و به قرب خويش راه مى‌دهد.)

[1] . نسخه بدل: سيلشان در قدم نى، همچو ابر.

[2] . رعد : 28.

[3] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب ذكر الله، ص124.

[4]

[5] . بحارالأنوار، ج94، ص95.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 104، ص107.

[7] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 44، ص67.

[8] . روم : 30.

[9] و 5 و 6 . غرر و درر موضوعى، باب الذّكر، ص123.

[10]

[11]

[12] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.

[13] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 574، ص412.

[14] . نسخه بدل: سيلشان در قدم نى، همچو ابر.

[15] . غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص405.

[16] . غرر و درر موضوعى، باب التواضع، ص405.

[17] و 3 . غرر و درر موضوعى، باب النّفاق والمنافق، ص394.

[18]

[19] . نهج البلاغة، خطبه 87.

[20] . غرر و درر موضوعى، باب الله تعالى، ص16.

[21] . همان.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا