• غزل  590

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشى         كه بسى گُل بدمد باز و تو در گِل باشى

چنگ در پرده همى مى‌دهدت پند و ليك         وعظت آنگاه دهد سود كه قابل باشى

من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش         كه تو خود دانى اگر زيرك و عاقل باشى

در چَمَن هر ورقى دفترِ حالى دگر است         حيف باشد كه ز حالِ همه غافل باشى!

گر چه راهى است پُر از بيم زما تا بَرِدوست         رفتن آسان بود ار واقفِ منزل باشى

نَقْدِ عُمرت ببرد غُصّه دنيا به گزاف         گر شب و روز در اين قِصّه باطل باشى

حافظا! گر مددِ بختِ بلندت باشد         صيد آن شاهدِ مطبوع شمايل باشى

خواجه در اين غزل به نصايح عارفانه‌اى كه خود و سالك طريق مقصد عالى انسانيّت را به مقصود نزديك، و يا امورى كه از آن دور مى‌سازد پرداخته و مى‌گويد :

نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشى         كه بسى گُل بدمد باز و تو در گِل باشى

كنايه از اينكه: اى خواجه! نوبهار جوانى و عمرت را به كارى كه از آن خوشدلى و سرمايه معنوى فراهم آرى، بگذران، پيش از آنكه از اين جهان رخت بربندى و بروى؛ كه : «إغْتَنِمْ خَمْسآ قَبْلَ خَمْسٍ: شَبابَکَ قَبْلَ هِرَمِکَ… وَحياتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ.»[1] : (پنج چيز را پيش از پنج

چيز مغتنم شمار: جوانى‌ات را پيش از پيرى، … و زندگى‌ات را پيش از مرگ.) و نيز: «كُنْ عَلى عُمْرِکَ، أشَحَّ مِنْکَ عَلى دِرْهَمِکَ وَدينارِکَ.»[2] : (نسبت به عمر خويش، بيش از درهم و

دينارت بُخل و رشك بورز.) و به گفته خواجه در جايى :

در هر طرف ز خيلِ حوادث كمينگه است         ز آن‌رو عنانْ گسسته دواند سوارِ عمر

اين يك دو دم كه دولت‌ديدار ممكن‌است         درياب كام دل كه نه پيداست كار عمر

تا كى مى صبوح و شَكَر خوابِ صبحدم؟         بيدار گرد هان! كه نماند اعتبارِ عمر[3]

و ممكن است بخواهد بگويد: در بهار تجلّيات و يا نفحات الهى بهره خويش رااز آن برگير؛ زيرا معلوم نيست ديگر چنين لحظاتى باز تو را نصيب گردد؛ كه : «إنَّ لِرَبِّكُمْ فى أيّامِ دَهْرِكم نَفَحاتٍ. ألا! فَتَعَرَّضُوا لَها.»[4] : (بدرستى كه پروردگارتان را

در روزگار عمرتان، نسيمهايى است، پس آگاه باشيد و به پيشواز آنها برويد.) و به گفته خواجه در جايى :

بوسيدنِ لب يار، اوّل ز دست مگذار         كآخر ملول گردى، از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت، كز اين دو راهِ منزل         چون‌بگذريم ديگر، نتوان به هم رسيدن[5]

و ممكن است مراد خواجه از بيت، اشاره به يهره گرفتن از سرسبزى و خرّمى فصل بهار و به تماشاى آن نشستن و از اين راه به ملكوتشان پى بردن باشد. در جايى مى‌گويد :

گُل، بى‌رخِ يار خوش نباشد         بى‌باده، بهار خوش نباشد

طَرْفِ چمن و هواىِ بستان         بي‌لالهْ عذار، خوش نباشد

باغ گل و مُل خوش است ليكن         بى‌صحبتِ يار خوش نباشد

هر نقش كه دستِ عقل بندد         جز نقشِ نگار، خوش نباشد[6]

اين سخن را نه تنها من به تو مى‌گويم، كه :

چنگ در پرده همى مى‌دهدت پند و ليك         وعظت آنگاه دهد سود كه قابل باشى

همه جهان هستى از طريق ملكوتشان دعوتت به خوشدلى و انس با آفريننده خويش نموده و مى‌گويند: از عمر و جوانى و فرصتها بهره‌گير و به عشق يكتا معشوقت تا در اين سرايى بپرداز، كه «بسى گل بدمد باز و تو در گِل باشى.»؛ امّا «وعظت آنگاه دهد سود، كه قابل باشى.» و آن را جز با تجافى از دار غرور و بندگى خالص و صفاى در عبوديّت نمى‌توان بدست آورد؛ كه: «يا أباذَرٍّ! إذا دَخَلَ النُّورُ القَلْبَ، إنْفَسَحَ وَاسْتَوْسَعَ. قُلْتُ: فَما عَلامَةُ ذلِکَ؟ بِأبى أنْتَ وَاُمّى! يارَسُولَ اللهِ! قالَ: «ألاْنابَةُ إلى دارِ الخُلُودِ؛ وَالتَّجافى عَنْ دارِ الغُرُورِ، وَالإسْتِعْدادُ لِلْمَوتِ قَبْلَ نُزُولِهِ.»[7] : (اى ابوذر! هنگامى كه نور وارد

قلبى شد، گشاده و فراخ مى‌شود. ] ابوذر مى‌گويد : [ عرض كردم: پس نشانه آن چيست؟ پدر و مادرم به فدايت! اى رسول خدا! فرمود: «بازگشت ] به تمام وجود [ به خانه جاودانى؛ و كناره‌گيرى از خانه فريب ] = دنيا [؛ و آمادگى براى مرگ، پيش از فروآمدنش.) و نيز: «فِى الإنْفِرادِ لِعبادَةِ اللهِ كُنُوزُ الأرْباحِ.»[8] : (در تنها شدن ] و عزلت [ براى

عبادت خدا، گنجهاىِ سود و بهره نهفته است.) و همچنين: «مَنْ قامَ بِشَرائِطِ العُبُودِيَّةِ أهّلَ لِلْعِتْقِ.»[9] : (هركس شرايط عبوديّت و بندگى را برپا دارد، براى آزاد شدن شايسته مى‌گردد.) و نيز: «ما تَقَرَّبَ مُتَقَرِّبٌ بِمِثْلِ عِبادَةِ اللهِ.»[10] : (هيچ نزديك جوينده به چيزى مانند عبادت خداوند ] به سوى او [ تقرّب پيدا نكرد.)؛ لذا مى‌گويد :

من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش         كه تو خود دانى اگر زيرك و عاقل باشى

آنان كه عاقل و فَطِن و زيرک مى‌باشند، دنيا را به عقبى، و دوست را به غير او معامله نمى‌كنند. كارى را اختيار مى‌نمايند كه حيات ابدى و خوشدلى و آرامش دو جهان به آنها بدهد؛ كه: «وَيَهْدى إلَيْهِ مَنْ أنابَ، ألَّذينَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللهِ. ألا! بِذِكْرِ اللهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ »[11] : (و خداوند هركس را كه ] با تمام وجود به او [ رجوع كند، به‌سوى

خود رهنمون مى‌شود، آنان كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرام مى‌گيرد، آگاه باشيد! كه دلها تنها به ياد خدا آرام مى‌گيرد.) و نيز: «يا مَوْلاىَ! بِذِكْرِکَ عاشَ قَلْبى.»[12] : (اى

سرور من! دلم تنها به ياد تو زنده است.) و همچنين: «ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ؟! وَمَا الَّذى فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟!»[13] : (كسى كه تو را از دست داد چه چيزى يافت؟ و آنكه تو را يافت چه چيزى را

از دست داد؟) پس اى خواجه! اگر عاقل و هوشمندى، نمى‌گويم چه بكن وبا كه نشين و از چه شرابى بنوش تا از عمر و سرمايه زندگى بهره‌مند گردى. در جايى مى‌گويد :

اى نور چشم من! سخنى هست گوش كن         تا ساغرت پُراست بنوشان و نوش كن

بر هوشمند سلسله ننهاد دستِ عشق         خواهى كه زُلف يار كشى، تركِ هوش كن

در راهِ عشق، وسوسه اهرمن بسى است         هُشدار و گوشِ دل به پيام سروش كن

برگ نوا تَبَهْ شد و سازِ طَرَب نماند         اى‌چنگ! ناله بركش و اى‌دَفْ! خروش‌كن[14]

در چَمَن هر ورقى دفترِ حالى دگر است         حيف باشد كه ز حالِ همه غافل باشى!

اى خواجه! چمنزار عالم طبيعت و مظاهر هر كدام تو را دعوت به دوست مى‌كنند و راهنماى به جمال و كمالش مى‌باشند و كتابى هستند كه او را از دريچه آنان مى‌توان ديد. شايسته نيست كه ز حالِ همه غافل باشى؛ كه : «إنَّ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لاُولِى الألْبابِ، ألّذينَ يَذْكُرونَ اللهَ قِيامآ وَقُعُودآ وَعلى جُنُوبِهِمْ، وَيَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّمواتِ وَالأرْضِ، رَبَّنا! ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً، سُبْحانَکَ! فَقِنا عَذابَ النّارِ»[15] : (بدرستى كه در آفرينش آسمانها و زمين و پى در پى آمدن شب و روز،

نشانه‌هاى روشنى براى انديشمندان مى‌باشد، آنان كه در حال ايستاده و نشسته و بر پهلوهايشان ] در حالى كه دراز كشيده‌اند [ به ياد و ذكر خدا بوده، و در آفرينش آسمانها و زمين مى‌انديشند ] و مى‌گويند [ پروردگارا! اين ] جهان [ را باطل و بيهوده نيافريدى. پاك و منزّهى! پس ما را از عذاب آتش ] جهنّم [ نگاه‌دار.) و به گفته خواجه در جايى :

به دور لاله قدح گير و بى‌ريا مى‌باش         به بوى گل، نَفَسى همدم صبا مى‌باش

گرت هواست كه چون جَمْ به سرّ غيب رسى         بيا و همدمِ جامِ جهان نما مى‌باش

چو غنچه گرچه فروبستگى است كارِ جهان         تو همچو بادِ بهارى گِرِهْ گشا مى‌باش[16]

گر چه‌راهى‌است پُر از بيم ز ما تا بَرِ دوست         رفتن آسان بود ار واقفِ منزل باشى

ممكن است در اين بيت خطاب به خود نموده و بخواهد بگويد: اگر چه رسيدن به حضرت دوست و مقصد و مقصود، هزاران خطرات و ناملايمات در پيش دارد، امّا اگر از نهايت راه و سر منزل مقصود و از بهره‌منديها و مشاهدات و لذايذى كه تو را حاصل مى‌شود، آگاه باشى، همه مشكلات آن را به جان خريدار خواهى شد. در جايى مى‌گويد :

عِتاب يارِ پريچهره عاشقانه بكش         كه يك كرشمه تلافىِّ صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش حجاب برگيرند         هر آن كه خدمتِ جامِ جهان نما بكند

طبيبِ عشق مسيحا دم‌است ومشفق ليك         چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند؟

تو با خداى خودانداز كار و دلْ خوش دار         كه رحم اگر نكند مدّعى خدا بكند[17]

و ممكن است بخواهد بگويد: طريق الى الله را مشكلاتى در پيش است، ولى آنان‌كه راه را از چاه تشخيص مى‌دهند (به‌وسيله استاد، و يا عنايات خاصّه حضرت محبوب) به سختيها اعتنايى ندارند و طىّ طريق مى‌كنند تا به قرب جانان راه يابند.

كنايه از اينكه: عاشق سالك نبايد از ابتداى سير واهمه از خطرات و ناملايمات را به خود راه دهد وگر نه ممكن نيست به مقصد نائل گردد. در جايى مى‌گويد :

طفيل هستى عشقند آدمىّ و پرى         ارادتى بنما تا سعادتى ببرى

طريق عشق طريقى عجب خطرناك‌است         نَعُوذُ بِالله اگر رَهْ به مأمنى نبرى[18]

و نيز در جايى مى‌گويد :

شير در باديه عشقِ تو روباه شود         آه! ازاين راه‌كه در وى خطرى نيست‌كه‌نيست

نه من دلشده از دستِ تو خونين جگرم         از غم عشق تو پُر خون‌جگرى‌نيست‌كه‌نيست

از سركوىِ تو رفتن نتوانم گامى         ورنه اندر دل بى‌دل سفرى نيست كه نيست

نازكان را سفرِ عشق حرام است حرام         كه‌به‌هر گام دراين رَهْخطرى‌نيست‌كه‌نيست[19]

نَقْدِ عُمرت ببرد غُصّه دنيا به گزاف         گر شب و روز در اين قِصّه باطل باشى

اى خواجه! غصّه كم و زياد و بود و نبودِ دنيا، سرمايه عمرت را از تو مى‌ستاند و نمى‌گذارد قدمى در راه دوست گذارى، نقد عمر خويش بدست آر و به ذكر او به پايانش بر تا تو را بهره از آن باشد؛ كه: «إحْفَظْ عُمْرَکَ مِنَ التَّضْييعِ لَهُ فى غَيْرِ العِبادَةِ وَالطّاعاتِ.»[20] : (عمر خويش را از تباه ساختن آن در غير عبادت و طاعتهاى ] خداوند [

نگاه دار.) و نيز: «إنَّ عُمْرَکَ مَهْرُ سَعادَتِکَ، إنْ أنْفَذْتَهُ فى طاعَهِ رَبِّکَ.»[21] : (بدرستى كه عمر تو كابين سعادت و خوشبختى توست اگر آن را در طاعت و عبادت پروردگارت سپرى نمايى.) و همچنين: «إنَّ أنْفاسَکَ أجْزآءُ عُمْرِکَ، فَلا تُفْنِها إلّا فى طاعَةٍ تُزْلِفُکُ.»[22] : (براستى كه نَفَسهاى تو، جزء جزء عمر توست پس آنها را جز در طاعت و عبادتى كه ] به خدا [ نزديكت سازد، از بين مبر.)

حافظا! گر مددِ بختِ بلندت باشد         صيد آن شاهدِ مطبوع شمايل باشى

اى خواجه! عنايات دوست اگر شامل حالت گردد و لطيفه ربانى الهى‌ات يارى نمايد تا از حجاب درآيى، به كام وصالش خواهى رسيد و به مقام قربش نايل مى‌گردى و از جام مشاهداتش بهره‌مند خواهى شد. در جايى در مقام گله‌گذارى از دست نيافتن به مقصود مى‌گويد :

بخت از دهان يار نشانم نمى‌دهد         دولت خبر زِرازِ نهانم نمى‌دهد

از بَهْرِ بوسه‌اى ز لبش جان همى دهم         اينم نمى‌ستاند و آنم نمى‌دهد

مُردَم ز انتظار و در اين پرده راه‌نيست         يا هست و پرده‌دار نشانم نمى‌دهد

چندانكه بر كنار چو پرگار مى‌روم         دوران چو نقطه رَهْ به ميانم نمى‌دهد[23]

و نيز در جايى مى‌گويد :

دلا! بسوز كه سوزِ تو كارها بكند         دعاى نيم شبى دفعِ صد بلا بكند

ز بختِ خفته ملولم، بُوَد كه بيدارى         به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند[24]

[1] . بحارالأنوار، ج77، ص77.

[2] . بحار الأنوار، ج77، ص78.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 291، ص228.

[4] . بحارالأنوار، ج71، ص221، روايت 30.

[5] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 472، ص344.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 235، ص192.

[7] . بحارالأنوار، ج77، ص83.

[8] و 3 و 4 . غرر و درر موضوعى، باب العبادة، ص229.

[9]

[10]

[11] . رعد: 27 ـ 28.

[12] . اقبال الاعمال، ص73.

[13] . اقبال الاعمال، ص349.

[14] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 462، ص337.

[15] . آل‌عمران : 190 و 191.

[16] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 333، ص254.

[17] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص146.

[18] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 582، ص417.

[19] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 100، ص103.

[20] و 4 و 5 . غرر و درر موضوعى، باب العمر، ص276.

[21]

[22]

[23] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 135، ص125.

[24] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 168، ص146.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا