• غزل  59

كنون كه در كفِ گُل، جامِ باده صاف است         به صد هزار زبان، بلبلش در اوصاف است

بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گير         چه وقتِ مدرسه و بحثِ كشف و كشّاف است؟

فقيه مدرسه، دى مست بود و فتوى داد         كه مى حرام، ولى بِهْ زمالِ اوقاف است

به دُرد و صاف تو را حكم نيست دَمْ دَرْكِش         كه هر چه ساقى ما ريخت، عين الطاف است

بِبُر ز خلق و ز عنقا قياس كار بگير         كه صيتِ گوشه‌نشينان، ز قاف تا قاف است

حديث مدّعيان و خيالِ همكاران         همان حكايت زَرْدوز و بوريا باف است

خموش حافظ! و اين نكته‌هاى چون زَرِ سُرخ         نگاهدار، كه قَلّابِ شهر، صَرّاف است

به نصّ كتاب و سنّت و عقل و شهود خداوند ـتبارك و تعالى ـ دراين جهان و عالم ديگر در كنار مخلوقات نمى‌باشد. انبياء و اوصياء : و اولياء هم با ديده دل و نور ايمان او را با خود و مظاهر مشاهده نموده‌اند؛ خواجه دراين غزل از چنين مشاهده‌اى درايّام بهار (كه صحرا در سبزى و خرّمى، و پرندگان در نشاط بسرمى‌برند.) خبر مى‌دهد و مى‌گويد :

كنون كه در كَفِ گُل، جام باده صاف است         به صدهزار زبان، بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راهِ صحراگير         چه‌وقت مدرسه وبحثِكشف و كشّاف‌است؟

اى خواجه! حال كه مژده وصالت داده‌اند و ايّام، ايّامى است كه شادمانى از همه موجودات ظهور و بروز دارد، و مى‌توان از ظواهر عالم طبيعت به ملكوتشان راه يافت و حضرت دوست را با آنها مشاهده نمود و «أيَكُونُ لِغَيْرِکَ مِنَ الظُّهُورِ ما لَيْسَ لَکَ، حَتّى يَكُونَ هُوَ المُظْهِرَ لَکَ.»[1]  : (آيا براى غير تو آنچنان ظهورى است كه براى تو

نباشد، تا آن آشكاركننده تو باشد؟!) گفت، چرا آسوده نشسته‌اى، دفتر اشعارت را بردار و مدرسه و بحث تفسير كشّاف را رها كن و راه صحرا را با ترنّم‌هاى عاشقانه پيش‌گير و بگو :

خوشتر زعيش وصُحبت‌باغ وبهارچيست؟         ساقى كجاست؟ گو: سبب انتظار چيست؟

معنىِّ آب زندگى و روضه اِرَم         جز طَرْفِ جويبار ومى‌خوشگوار چيست؟

هروقتِ خوش كه‌دست دهد، مغتنم شمار         كس‌را وقوف نيست‌كه‌انجامِكار چيست[2]

و بگو :

خوش آمد گل، و زآن خوشتر نباشد         كه در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلى دَرياب دُرياب         كه دايم در صدف، گوهر نباشد

بشوى اوراق اگر همدرس مايى         كه علم عشق در دفتر نباشد

زمن بنيوش و دل در شاهدى بند         كه حُسنش بسته زيور نباشد[3]

اميد آنكه ديدارت دست دهد و (با زبان حال و قال) «مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ إلى دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْکَ؟! وَمَتى بَعُدْتَ حَتّى تَكُونَ الآثارُ هِىَ الَّتى تُوصِلُ إلَيْکَ؟!»[4]  : (كى غايب بوده‌اى

تا نيازمند راهنمايى باشى كه برتو رهنمون شود؟! و كجا دور بوده‌اى تا آثار و مظاهر مرا به تو واصل سازد؟!) گويى.

فقيه مدرسه، دى مست بود و فتوى داد         كه «مىْ حرام»، ولى بِهْ زمالِ اوقاف است

اگر فقيه مدرسه روز يا شب گذشته حكم به حرمت نوشيدن مِىْ داده، در مستىِ غفلت از فطرتِ خويش، و يا غرور دانايى‌اش بسرمى‌برده؛ كه: «سُكْرُ الغَفْلَةِ وَالغُرُورِ أبْعَدُ إفاقَةً مِنْ سُكْرِ الخُمُورِ.»[5]  : (]انسان [ از مستىِ غفلت و فريفتگى، ديرتر از

مستى شرابها به هوش مى‌آيد.)؛ و گرنه چرا فتوى به حرمت تصرّف در مال اوقاف كه طالب بهره‌مندى ازآن است، نمى‌دهد و افراد را از خوردنش منع نمى‌نمايد؟ بخواهد بگويد :

ازدامن تو دست ندارند عاشقان         پيراهنِ صبورى ايشان دريده‌اى

مَنعم مكن زعشقِ وى اى مفتى زمان!         معذور دارمت كه تو او را نديده‌اى[6]

پس :

به دُرد و صاف تو را حكم نيست، دم دركِش         كه هرچه ساقىِ ما ريخت، عينِ الطاف است

اى فقيه! تو را كه در مستىِ غفلت از دوست بسر مى‌برى، سزاوار نيست نسبت به حرام يا حلال بودن شرابى كه ما مى‌نوشيم، حكم دهى «دم دركِش، كه هرچه ساقىِ ما ريخت، عينِ الطاف است.» محبوب، خود ما را در ازل به شراب ديدارش بهره‌مند ساخت، و امروز هم باز مى‌خواهد به عنايات و الطاف خود سعادت ديدارش را نصيبمان گرداند. تو را چه به فتواىِ حرمت آن؟ كه: «إلهى!…وَألْحِقْنا بِالْعِبادِ ]بِعِبادِکَ [ ألّذينَ هُمْ بِالبِدارِ إلَيْکَ يُسارِعُون… ألَّذينَ صَفَّيْتَ لَهُمْ المَشارِبَ، وَبَلَّغْتَهُمُ الرَّغآئِبَ، وَأنْجَحْتَ لَهُمُ المَطالِبَ، وَقَضَيْتَ لَهُمْ مِنْ فَضْلِکَ المَآرِبَ، وَمَلاَْتَ لَهُمْ ضَمآئِرَهُمْ مِنْ حُبِّکَ، وَرَوَّيْتَهُمْ مِنْ صافى شِرْبِکَ.»[7] : (معبودا…و ما را به آن گروه از بندگانت كه به پيشى گرفتن به درگاهت

شتاب مى‌نمايند ملحق نما… آنان كه آبشخورها را برايشان صافى و بى‌آلايش نموده، و به آرزوهايشان نايل گردانيده، و خواسته‌هايشان را برآورده، و از فضل خود حوائجشان را روا ساخته، و دلهايشان را از دوستى و محبّتت لبريز نموده، و از شراب ناب خود نوشانيدى.)

نه تنها امروز، كه فرداى قيامت هم‌چنين خواهد كرد؛ كه: ( وَسَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً. )[8]  : (و پروردگارشان، شراب و نوشيدنى پاكيزه كننده‌اى به ايشان نوشانيد.) و به

گفته خواجه در جايى :

در ازل هر كو به فيض دولت ارزانى بود         تا ابد جامِ مرادش، همدم جانى بود

خلوت ما را فروغ از عكس جام باده باد!         زآنكه كُنج اهل دل بايد كه نورانى بود

بى‌چراغِ جام در خلوت نمى‌آرم نشست         وقتِ گل مستورى مستان زنادانى بود

مجلس اُنس و بهار و بحث عشق اندرميان         جامِ مِىْنگرفتن از جانان گران جانى بود[9]

بِبُر ز خلق و زعَنقا قياسِ كار بگير         كه صيتِ گوشه نشينان، زقاف تا قاف است

اى خواجه! اگر درپى كمالات و مقامات عاليه انسانى مى‌باشى، چاره‌اى جز انقطاع از خلق ندارى؛ كه: «إلهى! هَبْ لى كَمالَ الإنْقِطاعِ إلَيْکَ، وَأنِرْ أبْصارَ قُلُوبِنا بِضِيآءِ نَظَرِها إلَيْکَ، حَتّى تَخْرِقَ أبْصارُ القُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ، فَتَصِلَ إلى مَعْدِنِ العَظَمَةِ، وَتَصيرَ أرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِکَ.»[10] : (معبودا! انقطاع و گسستن كامل از غير به سوى خود را به من عطا نما، تا

ديدگان دلهايمان حجابهاى نور را دريده، و به معدن عظمتت واصل گشته، و ارواحمان به مقام پاك عزّتت بپيوندد.)، اينجاست كه در ميان ملكوتيان و بندگان خاصّ بلند آوازه مى‌گردى، به گفته خواجه در جايى :

گرت هواست كه با خضر همنشين باشى         نهان زچشم سكندر چوآب حيوان باش

رموز عشق نوازى نه كار هر مرغى است         بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش[11]

ملاحظه كن ببين عنقا[12]  (پرنده مخصوص) دراثر بريدن ازاجتماع پرندگان،

صيت و آوازه‌اش در جهان بلند است و به بزرگى و عظمت ياد مى‌شود؛ ولى :

حديث مدّعيان و خيال همكاران         همان حكايت زردوز و بوريا باف است

مَثَل آنان كه از خلق نبريده‌اند و ادّعاى كمالات و مقامات را دارند، با آنان كه در بريدگى به كمالات راه يافته‌اند، مَثَل بوريا باف و زَرْدوز است. از حصيرباف سخنى درميان نيست، ولى زَرْدوز شهره آفاق است و به كار او به چشم ديگر نظر مى‌شود.

خموش حافظ ! و اين نكته‌هاى چون زَرِسُرخ         نگاه دار، كه قَلّاب[13]  شهر، صَرّاف است

اى خواجه! از افشاگرى زبان فروكش و نكته‌هاى پربهاى خود را به نااهلان مگو؛ زيرا محبوب خود صرّاف است و سخنى را كه از دل و نورايمان و حكمت گفته شده (چون گفتار تو)، و آنچه از روى تقليد و هوا و هوس برخاسته (چون گفتار ديگران)، مى‌شناسد؛ كه: ( يُؤْتِى الحِكْمَةَ مَنْ يَشآءُ، وَمَنْ يُؤْتَ الحِكْمَةَ فَقَدْ اُوتِىَ خَيْراً كَثيراً. )[14]  :

(حكمت را به هركس كه بخواهد مى‌دهد، و به هركس حكمت داده شده، مسلّماً خير فراوانى بدو عنايت شده است.)

[1] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[2] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 52، ص72.

[3] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 164، ص144.

[4] ـ اقبال الاعمال، ص349.

[5] ـ غرر و درر موضوعى، باب الغفلة، ص296.

[6] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 505، ص364.

[7] ـ بحار الانوار، ج94، ص147.

[8] ـ انسان : 21.

[9] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 193، ص163.

[10] ـ اقبال الاعمال، ص687.

[11] ـ ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 327، ص251.

[12] ـ به حاشيه حافظ قدسى، در ذيل اين بيت (ص77) رجوع شود.

[13] ـ قَلّاب: گرداننده سره و خوب را به ناسره و بد كه دغا باز باشد (قدسى).

[14] ـ بقره : 269.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا