• غزل  589

نسيمِ صبح سعادت! بدان نشان كه تودانى         خبر به كوىِ فلان بر،بدان زمان كه تو دانى

تو پيكِ خلوتِ رازى، دو ديده بر سَرِ راهت         به مردمى نه به‌فرمان، چنان رسان كه تو دانى

بگو: كه جانِ ضعيفم ز دست رفت خدا را         ز لعلِ روحْ فزايت، ببخش از آنكه تو دانى

من اين دو حرف نوشتم، چنانكه غيرندانست         تو هم ز روىِ كرامت چنان‌بخوان كه تو دانى

خيالِ تيغ تو با ما، اميد تشنه و آب است         اسيرِ خويش گرفتى، بكُش چنانكه تو دانى

اميد در كَمرِ زَرْ كِشَت چگونه نبندم         دقيقه‌اى است نگارا! در آن ميان كه تو دانى

يكى‌است تُركى و تازى، دراين معامله حافظ!         حديثِ عشق بيان كن، به هر زبان كه تو دانى

خواجه در اين غزل در مقام تقاضاى ديدار حضرت محبوب و گزارش مشكلات روزگار هجرانش به او با خطاب به نسيم صبح (نفحات قدسى حضرت دوست و يا انبياء و اولياء : و يا اساتيد كامل كه به وى راه يافته‌اند) بوده و مى‌گويد :

نسيمِ صبح سعادت! بدان نشان كه تو دانى         خبر به‌كوىِ فلان بر، بدان زمان كه تو دانى

تو پيكِخلوتِ رازى، دو ديده بر سَرِ راهت         به‌مردمى نه به‌فرمان،چنان‌رسان‌كه تو دانى

اى نسيمهاى قدسى حضرت دوست كه بر عاشقانش مى‌گذريد و از حالات آشفتگى و روزگار فراق و سوزش عشقشان آگاهى مى‌يابيد! به هرگونه كه مصلحت مى‌دانيد او را به طريق ادب با خبر نماييد، كه ديدگان عاشقانت در انتظار پايان يافتن هجرانت مى‌باشد. اميد هست هر چه زودتر پاسخ گفتار او را به ايشان بازگو نماييد. در واقع، با اين بيان تقاضاى پايان يافتن ايّام هجران خود را نموده. در جايى مى‌گويد :

بيار باده و بازم رهان ز رنجورى         كه هم به باده توان كرد دفعِ مخمورى

به هيچ وجه نباشد فروغِ مجلس اُنس         مگر به روى نگار و شرابِ انگورى[1]

لذا باز مى‌گويد :

بگو: كه جانِ ضعيفم ز دست رفت خدا را         ز لعلِ روحْ فزايت، ببخش از آنكه تو دانى

اى نسيمهاى قدسى! به دوست بگوييد: فراقت خواجه را طاقت از كف ربوده و از عالم طبعش اثرى باقى نگذاشته، با بوسه‌اى از لعل لب و جمال دلجويت حيات تازه و جان نوى به وى ببخش، كه سخت در بيمارى هجرت بسر مى‌برد. در جايى مى‌گويد :

كه بَرَد به نزد شاهان ز من گدا پيامى؟         كه به كوى مى فروشان دو هزار جم به جامى

تو كه كيميا فروشى نظرى به قلب ما كن         كه بضاعتى نداريم و فكنده‌ايم دامى

به كجا برم شكايت، به كه گويم اين حكايت :         كه لبت حياتِ ما بود و نداشتى دوامى؟

سَرِ خدمت‌تو دارم، بخرم، به‌هيچ مفروش         كه چو بنده كمتر افتد به مباركى غلامى[2]

من اين‌دو حرف‌نوشتم،چنانكه غير ندانست         تو هم ز روىِ كرامت چنان‌بخوان‌كه تو دانى

محبوبا! اين نامه و گفتار شرح حال من بود كه پيكت آن را به تو گزارش داد، و جز او از آشفتگى‌ام خبر ندارد، تو هم اى دوست! چون خواندى و شنيدى مگذار غير از تو از راز من با خبر شود. دوباره با اين بيان تقاضاى ديدار حضرتش را نموده. در جايى مى‌گويد :

اى كه مهجورىِ عشّاق روا مى‌دارى!         بندگان را ز بَرِ خويش جدا مى‌دارى

تشنه باديه را هم به زُلالى درياب         به اميدى كه در اين رَهْ به خدا مى‌دارى

دل ربودى  به حِل كردمت اى جان! ليكن         بِهْ از اين دار نگاهش كه مرا مى‌دارى[3]

لـذا مى‌گويد :

خيالِ تيغ تو با ما، اميد تشنه و آب است         اسيرِ خويش گرفتى، بكُش چنانكه تو دانى

كنايه از اينكه: معشوقا! ما تشنه وصال تو مى‌باشيم، اگر آن با كشتن ما ميسّر مى‌شود. اسير عشق خود را هرگونه كه مى‌دانى بكش. به گفته خواجه در جايى :

به دام زلف تو دل مبتلاىِ خويشتن است         بكُش به‌غمزه كه اينش سزاىِ خويشتن است

گرت ز دست برآيد مرادِ خاطر ما         ببخش زود كه خيرى براىِ خويشتن است

به‌جانت اى‌بُت شيرين‌من! كه همچون شمع         شبانِ تيره مرادم فناى خويشتن است

بسوخت حافظ و در شرطِ عشق و جانبازى         هنوز بر سر عهد و وفاى خويشتن است[4]

اميد در كَمرِ زَرْ كِشَت چگونه نبندم         دقيقه‌اى است نگارا! در آن ميان كه تو دانى

دلبرا! چگونه دل به تو ندهم و فريفته جمال و كمالت نباشم، كه در زيبايى و يكتايى بى‌نظيرى و جز خود را در كمال و جمال نمى‌دانى؛ كه: ألْحَمْدُ للهِ الَّذى لايَبْلُغُ مِدْحَتَهُ القآئِلُونَ… ألَّذى لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ، وَلانَعْتٌ مُوْجُودٌ، وَلاوَقْتٌ مَعْدُودٌ، وَلاأجَلٌ مَمْدُودٌ.»[5] : (سپاس خدايى را كه گويندگان به مدح و ثناى او نمى‌رسند…

خدايى كه براى صفت و چگونگى او حدّ و مرز مشخّص، و وصف و نعت هستى يافته، و هنگام به شمار درآمده و معيّن، و پايان و فرجام كشيده شده و مشخّصى وجود ندارد.) و به گفته خواجه در جايى :

چه قامتى؟ كه ز سر تا قَدَم همه جانى         چه صورتى؟ كه به هيچ آدمى نمى‌مانى

نه صورتى كه گُلِ گُلسِتانِ فردوسى         نه قامتى كه سَهى سَرْوِ باغ و بستانى

ز جستجوى تو ننشينم ار چه هر نَفَسم         ميان خون دل و آبِ ديده بنشانى

تو چون سپهرِ جفا پيشه‌اى و احوالم         ز روزگار نهاده است رَهْ به ويرانى[6]

يكى‌است تُركى و تازى، دراين معامله حافظ!         حديثِ عشق بيان كن، به هر زبان كه تو دانى

اى خواجه! گفتار عاشقانه خود را با هر زبانى كه مى‌توانى به هر طائفه بيان كن و آنان را به حضرت دوست و ياد او توجّه بده؛ زيرا هيچ‌كس بر ديگرى به‌سبب زبان برترى نخواهد داشت؛ كه: «وَما أرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ بِلِسانِ قَوْمِهِ، لِيُبَيِّنَ لَهُمْ، فَيُضِلُّ اللهُ مَنْ يَشآءُ وَيَهْدى مَنْ يَشآءُ، وَهُوَ العَزيزُ الحَكيمُ »[7] : (و هيچ پيامبر را نفرستاديم مگر به زبان

قومش، تا ] رسالت خويش را [ براى آنان بيان كند؛ پس خداوند هركس را بخواند گمراه، و هركس را بخواهد هدايت مى‌نمايد، و تنها او عزيز و ارجمند و حكيم و فرزانه است.) و نيز: «وَمِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّمواتِ وَالأرْضِ وَاخْتِلافُ ألْسِنَتِكُمْ وَألْوانِكُمْ؛ إنَّ فى ذلِکَ لآياتٍ لِلعالمِينَ »[8] : (و از نشانه‌هاى روشن خداوند، آفرينش آسمانها و زمين و اختلاف و

چندگونگى زبانها و رنگهاى شماست؛ براستى كه در اين نشانه‌هاى آشكارى براى دانايان مى‌باشد.)

[1] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 549، ص393.

[2] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 586، ص420.

[3] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 536، ص385.

[4] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 81، ص91.

[5] . نهج البلاغه، خطبه 1.

[6] . ديوان حافظ، چاپ قدسى، غزل 557، ص398.

[7] . ابراهيم : 4.

[8] . روم : 22.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا